مترادف مری : سرخ نای
برابر پارسی : سرخ نای
oesophagus, gullet
مري , سرخ ناي
(مُ) [ ع . مری ء ] 1 - (اِفا.) ریاکننده . 2 - (ص .) گوارا.
(مِ) [ ع . ] (اِ.) مجرای غذا از حلقوم تا معده .
مری ٔ. [ م ُ ] (ع ص ) ریاکننده . رجوع به مری شود.
مری ٔ. [ م ُ رَی ْءْ ] (ع اِمصغر) مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد.
مری . [ ] (اِ) در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است . امادر سایر مآخذ دیده نشد. (لغت فرس چ اقبال ص 528).
مری . [ ] (اِ) زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مری . [ م ُ ] (ص ) آن که نوبت خود را در شراب خوردن به دیگری ایثار کند. (برهان ).
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 ص 314).
مری . [ م ُرْ را ] (ع ن تف ) مؤنث اَمرّ. تلختر. رجوع به اَمرّ شود.
مری ٔ. [ م َ ] (ع ص ) رجل مری ٔ؛ مرد با مروت و مردمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده . (منتهی الارب ). گیاه غیر وخیم و مطلوب . (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده . (منتهی الارب ). || طعام مری ٔ هنی ٔ؛ طعام گوارنده و خوش عاقبت . (از تاج العروس ). || آب گوارنده . (دهار).
- هنیئاً مریئاً ؛ گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته ). (از اقرب الموارد).
ناصرخسرو (دیوان ص 61).
مری . [ م َ / م ِ ] (از ع ، اِ) مری ٔ. گلوسرخ . راه گذر طعام و آب به معده . گلوی سرخ . سرخ روده . سرخ نای . لوله ٔ طویلی است عضلانی غشایی که از حلق شروع می شود و به معده ختم می گردد و یکی از قسمتهای لوله ٔ گوارش است . مری به شکل مجرایی است که از گردن و سینه عبور می کند و از سوراخ مخصوص به خود که بلافاصله در جلو سوراخ حجاب حاجزی آورتا است از پرده حجاب حاجز می گذرد و پس از سیر 2 تا 4 سانتی متر در شکم به معده مربوط می شود. قسمت فوقانی مری عضله ای است از نوع عضلات مخطط و در بقیه دارای الیاف عضلانی صاف است . طول مری 25 سانتی متر است و فاصله ٔ انتهای فوقانی مری تا قوسهای دندانی 13 سانتی متر می باشد مری از دو طبقه ٔعضلانی (یکی الیاف عضلانی طولی در خارج و دیگر الیاف عضلانی حلقوی در داخل ) و نسج زیر مخاطی که طبقه ٔ درونی است ساخته شده است . مری قابل اتساع است . در گردن در عقب قصبةالریه و جلو ستون فقرات واقع شده است و درسینه عقب کیسه ٔ قلب قرار دارد بطوری که کیسه ٔ قلب در جلو مری بن بست ها او را بوجود می آورد و به هنگام ورم این کیسه عسرالبلع تولید می شود. مری در سینه با شریان آورتا (آئورت ) مجاور است . و رجوع به مری ٔ شود.
مری . [ م َ ری ی ] (ع ص ) ناقة مری ة؛ ناقه ٔ بسیارشیر یا ناقة بی بچه که به دست سودن دوشند آن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عِرقی (رگی ) که مملو شود و شیر بیرون دهد. (از اقرب الموارد). ج ، مَرایا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
مری . [ م َرْی ْ ] (ع مص ) بسودن و مالیدن سر پستان ناقه را تا شیر برآورد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برآوردن چیزی را. (از منتهی الارب ). استخراج . (از اقرب الموارد). || منکر شدن حق کسی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جحود کردن .(ترجمان القرآن جرجانی ). || زدن و ضرب . مَری فلانا مائةَ سوط؛ زد او را صد تازیانه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || به دست یا به پای سودن اسب زمین را. (از منتهی الارب ). || پای کشان رفتن اسب از شکستگی و لنگی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آب افشردن باد از ابر. (از منتهی الارب ). باران ریزاندن باد ابر را. || جاری کردن خون و از آن قبیل را. || برآوردن از اسب بوسیله ٔ تازیانه یا چیز دیگری آنچه را از دویدن در اوست . (از اقرب الموارد). || نیک بدوشیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ).
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی ).
ناصرخسرو.
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مری . [ م ُرْ ری ی / م ُرْ ی ی ] (ع اِ) نان خورشی است مانند آبکامه . (منتهی الارب ). آبکامه . (دهار). آنچه قاتق نان کنند. و گویی نسبت است به مُرّ. عامه ٔ مردم آن را کامخ گویند و در نزد اطباء از داروهای قدیم بشمار می آید. بهترینش آن است که از آرد جو ساخته باشند. (از اقرب الموارد). چیزی است که به فارسی آن را آبکامه و به هندی کانجی نامند و آن آبی باشد که در آن غله ٔ مطبوخ انداخته ترش کنند. (غیاث ) (آنندراج ). آبکامه را گویندو آن خورشی است مشهور خصوصاً در اصفهان . (برهان ).
مری ٔ. [ م َ ] (ع اِ) مری . گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم . (منتهی الارب ). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبه ٔ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است . (غیاث ) (آنندراج ). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری ) (برهان ). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبةالریه باشد. (مفاتیح العلوم ). مجرای طعام و شراب ، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم . (از اقرب الموارد). بلعم . بلعوم . عضروط. (منتهی الارب ). سرخ نای . (لغات فرهنگستان ). گلوسرخ . (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق ، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم . (از تاج العروس ).ج ، أمرِئة، مُروء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
گوارا.
مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودیشکل خود غذا را به معده هدایت میکند؛ سرخنای.
نزاع؛ جدال؛ خصومت: ◻︎ یکسره میره همه باد است و دم / یکدله میره همه مکر و مریست (حکیم غمناک: صحاحالفرس: مری).
تکیه ای: nâ
طاری: nâ
طامه ای: nâ
طرقی: nâ / xerxera
کشه ای: nâ
نطنزی: nâ
هوش حواس
از توابع کیاکلای قائم شهر