مترادف حلق : حنجره، خرخره، گلو، نای، تراشیدن، ستردن مو
حلق
مترادف حلق : حنجره، خرخره، گلو، نای، تراشیدن، ستردن مو
فارسی به انگلیسی
throat, pharynx
gorge, throat
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
حنجره، خرخره، گلو، نای
تراشیدن، ستردن (مو)
۱. حنجره، خرخره، گلو، نای
۲. تراشیدن، ستردن (مو)
فرهنگ فارسی
( اسم ) گیاهی از تیر. گزنه ها که گلهایش یک پایه و دارای یک برچه است . قریب شش گونه از آن شناخته شده که در شمال افریقا و نواحی بحر الرومی میرویند .
جمع حالق پرها مملوها پستانهای پر شیر
← حفرۀ حلق
فرهنگ معین
( ~. ) [ ع . ] (مص م . ) تراشیدن موی .
(حَ) [ ع . ] (اِ.) بخشی از لولة گوارشی که بین دهان و مری قرار دارد، گلو.
( ~.) [ ع . ] (مص م .) تراشیدن موی .
لغت نامه دهخدا
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
ز بیهوده گفتار گشته دژم.
درافکند در حلق آن پاک زاد.
دیده بدخواه را خلنده چو خاری.
با نان خشک قلیه هارونی.
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
بزه آن کمان درآویزد.
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش.
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.
تا تو یک روز چو ساغر بدهن بازآیی.
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
ولی شکم بدردچون بگیرد اندر ناف.
درد دل هرکه میکند اظهار
بایدش چون فغان ز حلق کشید.
بکام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
فروشوید از دور بیداد را
رهاند ز خون حلق آزاد را.
بر سر هر خار که گلگون گذشت
حلق وی افتاد و خراشیده گشت.
حلق . [ ح َ ](ع اِمص ) ثکل . پسرمردگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلق . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حلقه . (منتهی الارب ). رجوع به حلقه شود. || شتران که بشکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (مص ) سرخ و پوست رفته گردیدن قضیب است از گشنی کردن و کذلک حلق الحمار. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلق . [ ح ِ ] (ع اِ) انگشتری پادشاه . (منتهی الارب ). انگشتری ملک . (مهذب الاسماء). || انگشتری بی نگینه از سیم . || شتران و گوسفندان بسیار. (منتهی الارب ). مال بسیار. (مهذب الاسماء).
حلق . [ ح ِ ل َ ](ع اِ) ج ِ حلقة. (منتهی الارب ). رجوع به حلقه شود.
حلق . [ ح ُل ْ ل َ ] (ع ص ) ج ِ حالق . پرها. مملوها. || پستانهای پرشیر. حَوالِق . (منتهی الارب ).
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون .
کسائی .
ز رخ رنگشان رفت و از حلق نم
ز بیهوده گفتار گشته دژم .
فردوسی .
کمندش ز فتراک زین برگشاد
درافکند در حلق آن پاک زاد.
فردوسی .
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده ٔ بدخواه را خلنده چو خاری .
فرخی (دیوان ص 387).
از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیه ٔ هارونی .
ناصرخسرو.
خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی .
خصم شاه ار کمان کند حلقش
بزه آن کمان درآویزد.
خاقانی .
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش .
خاقانی .
آن حلق صراحی بین کز می بفواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.
خاقانی .
آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق
تا تو یک روز چو ساغر بدهن بازآیی .
سعدی .
بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست .
سعدی .
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .
سعدی .
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدردچون بگیرد اندر ناف .
سعدی .
- از حلق کشیدن ؛ نوعی از تعزیر است . (آنندراج ) :
درد دل هرکه میکند اظهار
بایدش چون فغان ز حلق کشید.
راضی (از آنندراج ).
- جان به حلق رسیدن ؛ مشرف به مرگ شدن . عاجز و ناتوان شدن :
بکام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست .
سعدی .
- حلق آزاد ؛ کنایه از حلقی که بهیچ وجه از وجوه شریعت ریختن خون او درست نباشد. (آنندراج ):
فروشوید از دور بیداد را
رهاند ز خون حلق آزاد را.
نظامی (از آنندراج ).
- حلق افتادن ؛ در تداول مردم هند، گرفته شدن آواز.(آنندراج ) :
بر سر هر خار که گلگون گذشت
حلق وی افتاد و خراشیده گشت .
میرخسرو (از آنندراج ).
- حلق گیر ؛ حلق گیرنده . آنچه به دور گردن افتد :
خود غلط گفتم که جودش هست دام حلق گیر
تا نگوید مدح هر کس چون بود در حلق دام
جود او دامی است شاعر را نه دام حلق گیر
دست گیرد تا نگیرد دست پیش خاص و عام .
سوزنی .
- حروف حلق شش است :همزه ، هاء، عین ، حاء، غین ، خاء. || بدیمنی . (منتهی الارب ). || درختی است مانند درخت انگور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). چیزی است که منجمد سیاه لون و ترش طعم که در یمن از برگ درختی که درتنور گذاشته باشند ترتیب میدهند و نباتش شبیه به علیق و ثمرش مثل خوشه ٔ انگور و دانه اش مانند عنب الثعلب و برگش برگ تاک است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || (ع مص ) موی ستردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (ترجمان عادل ) (دهار). تراشیدن . بستردن موی . (زمخشری ). || زیر گلو زدن . (تاج المصادر بیهقی ). بر حلق زدن . || درد حلق دادن . || پر کردن حوض از آب . || اندازه کردن . (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
٢. (زیست شناسی ) = نای
٣. (اسم مصدر ) [قدیمی] تراشیدن مو.
دانشنامه عمومی
حلق در منطقه ای که امتداد مری قرار دارد از اپیتلیوم سنگفرشی غیر شاخ مطبق، و در مناطق نزدیک حفرهٔ بینی از اپیتلیوم استوانه ای مطبق کاذب مژکدارِ محتوی سلول های جامی پوشیده است.حلق حاوی لوزه ها می باشد. مخاط حلق همچنین غدد بزاقی موکوسی کوچک زیادی در لامینا پروپریای خویش (متشکل از بافت همیند متراکم) دارد. عضلات منقبض کننده و طولی حلق، در خارج این لایه قرار گرفته اند.
Wikipedia contributors, «Pharynx,» Wikipedia, The Free Encyclopedia, http://en.wikipedia.org/w/index.php?title=Pharynx&oldid=223559186
دانشنامه آزاد فارسی
حَلْق
حفره ای عضلانی در عقب بینی و دهان. از قاعدۀ جمجمه به سمت پایین کشیده شده است. دیواره های آن را عضلاتی تشکیل می دهند که با لایۀ فیبری مستحکم، و با غشای مخاطی پوشیده شده اند. سوراخ های داخلی بینی در عقب به حلق منتهی می شوند و از آن جا به سمت مری، و از طریق اپی گلوت، به نای می روند. در هر طرف، یک لولۀ اُستاش از حفرۀ گوش میانی به حلق باز می شود. قسمت بالایی یا ناحیه حلقی بینی راه هوایی، اما قسمت دیگر مجرای عبور غذایند. به التهاب حلق فارنژیت می گویند.
تراشیدن موی سر در مناسک حج. این عمل در مِنی انجام می گیرد. بعضی از حُجاج به حلق مکلف اند و برخی بین حلق و تقصیر مخیرند. به نظر اکثر فقیهان کسانی که برای اولین بار حج تمتع به جا می آورند باید حلق کنند. این عمل در منی به نحو تخییر یا تعیین، واجب است و با آن، همۀ محرمات احرام جز زن و بوی خوش حلال می شود. کسی که در مِنی حلق یا تقصیر نکرد و به مکه رفت در صورت امکان باید برگردد و در مِنی آن را انجام دهد. به عقیدۀ برخی فقیهان، تراشیدن قسمتی از موی سر کافی نیست. حلق عمل عبادی است و نیاز به نیت (قصد قربت) دارد.
فرهنگ فارسی ساره
گلو
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
معنی سَّمَاءِ: آسمان - سقف - سمت بالا (سماء به معنای سمت بالا است . در عبارت "فَلْیَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَی ﭐلسَّمَاءِ ثُمَّ لْیَقْطَعْ " یعنی :باید طنابی از سقف [خانه اش] بیاویزد، سپس خود را حلق آویز کند)
معنی وَرِیدِ: رگ گردن (کلمه ورید به معنای رگی است که از قلب جدا شده و در تمامی بدن منتشر میشود ، و خون در آن جریان دارد . بعضی هم گفتهاند : به معنای رگ گردن و حلق است . در عبارت "وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ ﭐلْوَرِیدِ"آن را به طناب تشبیه کرده است)
معنی هَمَزَاتِ: وسوسه ها (کلمه همزة به معنای شدت دفع است ، و حرف همزه ، یکی از حروف الفبا را هم از این جهت همزه نامیدهاند که چون از ته حلق ادا میشود و با فشار و شدت به خارج دفع می گردد ، و همزه شیطان به معنای دفع او به سوی گناهان از راه گمراه کردن است . و در تفسیر...
تکرار در قرآن: ۳(بار)
گلو. راغب در مفردات گوید: اصل حلق به معنی گلو است و گویند: «حَلَقَهُ» یعنی گلوی او را برید سپس در قطع مو (تراشیدن) به کار رفته است. سر خود را نتراشید (و از احرام خارج نشوید) تا قربانی به محل خود برسد. آیه درباره کسی است که محصور شده و قربانی را به وسیله دیگری فرستاده است چنین کسی باید از اطلاع از ذبح قربانی سر بتراشد و از احرام خارج شود . از این مادّه فقط دو موردفوق در قرآن یافت میشود.
گویش اصفهانی
تکیه ای: nâ
طاری: halq / nâ
طامه ای: halq
طرقی: halq / kela
کشه ای: halq
نطنزی: nâ