مترادف تراشیدن : ازاله، حلق، تراش دادن، خراطی کردن، رندیدن، زدودن، ستردن، خراشیدن، صاف کردن، در آوردن، جعل کردن، ساختن، خلق کردن
تراشیدن
مترادف تراشیدن : ازاله، حلق، تراش دادن، خراطی کردن، رندیدن، زدودن، ستردن، خراشیدن، صاف کردن، در آوردن، جعل کردن، ساختن، خلق کردن
فارسی به انگلیسی
to shave, to scrape, to sharpen, to cut or hew, to sculpture, to erase, to pare, to grate, [fig.] to forge, to create
carve, lathe, pare, scale, scrape
فارسی به عربی
احذف , اقطع , امح , حبوب , حلاقة , قبر , هالة , ورطة
مترادف و متضاد
پاک کردن، محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، ستردن، اثار چیزی را از بین بردن
حک کردن، بریدن، کنده کاری کردن، تراشیدن، منبت کاری کردن، منقور کردن
پاک کردن، زدودن، تراشیدن، خراشیدن، پنجول زدن، ستردن، خاراندن، خراشاندن، خست کردن، با ناخن و جنگال خراشیدن
مواجه شدن، تراشیدن، صاف کردن، روکش کردن، مواجه شدن با، رویاروی شدن، روبرو ایستادن، پوشاندن سطح
جوانه زدن، تراشیدن، دانه دانه کردن، دانه زدن، پشمکندن، متبلور شدن
درست کردن، اراستن، زینت دادن، چیدن، تراشیدن، سرشاخه زدن، پیراستن
نابود کردن، محو کردن، تراشیدن، حذف کردن از
کاستن، چیدن، پوست کندن، تراشیدن، سرشاخه زدن، قسمت ای زائد چیزی را چیدن
دفن کردن، تراشیدن، حفر کردن، نقش کردن، قبر کندن
رنده کردن، تراشیدن، صاف کردن، ستردن
بریدن، تراشیدن، با چاقو تیز کردن و تراشیدن
تراشیدن، پوست کندن از، پوست چیزی را کندن
تراشیدن، ورقه ورقه شدن، پوسته پوسته شدن
بریدن، محو کردن، تراشیدن، ویران کردن، ستردن
محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، له کردن، ستردن، با خاک یکسان کردن، خراش دادن
بریدن، تراشیدن، اره کردن
اسم
ازاله، حلق
تراش دادن
خراطی کردن، رندیدن
زدودن، ستردن
خراشیدن
صاف کردن
در آوردن، جعل کردن، ساختن
خلق کردن
۱. ازاله، حلق
۲. تراش دادن،
۳. خراطی کردن، رندیدن
۴. زدودن، ستردن
۵. خراشیدن
۶. صاف کردن
۷. در آوردن، جعل کردن، ساختن
۸. خلق کردن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(تَ دَ ) (مص م . ) ۱ - ستردن موی به وسیلة تیغ از بدن . ۲ - سابیدن چوب یا فلز به وسیلة سوهان یا رنده .
لغت نامه دهخدا
تراشیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) ستردن موی و جز آن . (ناظم الاطباء). از تراش + َیدن (مصدری )، پهلوی «تاشیتن » ... سغدی «تش » (بریدن )... گورانی «تاشن » ، گیلکی «بتاشتن » ، طبری «بتاشیین » . ستردن موی و جز آن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش .
|| رندیدن . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). رنده کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خراشیدن . خراطی کردن . (ناظم الاطباء) :
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.
|| با آلتی از روی جسمی جزٔجزء برگرفتن چنانکه با رنده از روی چوب یا با کمچه از روی خیار و هندوانه و جز آنها. (یادداشت بخط مؤلف ) :
از زمی این پشته ٔ گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش .
همه در بند کار خویش باشند
همه در کار خون دل تراشند.
|| حک کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). || محو کردن . (ناظم الاطباء). ستردن چنانکه گِل خشک شده را از جامه باکاردی یا تخته ٔ لبه تیز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو گاو ریخن آلوده ،طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
|| درست کردن . (ناظم الاطباء) :
کمال ، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن .
|| ساختن و ایجاد کردن . (آنندراج ). با آلتی بصورت مقصود درآوردن جسمی را چنانکه خراط قلیان را و بت گر وبت تراش بت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام .
در حال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد. (قصص ص 90).
ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
از سخن حاصل او آینه سان دست تهی است
ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن .
|| جعل کردن و برساختن . ایجاد کردن و به تصنع ساختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بهانه تراشیدن ؛ ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است .
- دروغ تراشیدن ؛ ساختن و جعل کردن خبری .
- سخن تراشیدن ؛ صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته :
ختم است برغم چند تاشی
بر خاقانی سخن تراشی .
- انتهی .
رجوع به تراش (ترکیب سخن تراش ) شود.
- سرخر تراشیدن ؛ بحیلت کسی را موجب زحمت و از کار بازداشتن کسی دیگر کردن . ایجاد مزاحم کردن برای کسی .
- مدعی تراشیدن ؛ بحیله ایجاد کردن مدعی برای کسی .
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش .
(بوستان ).
|| رندیدن . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). رنده کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خراشیدن . خراطی کردن . (ناظم الاطباء) :
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری .
|| با آلتی از روی جسمی جزٔجزء برگرفتن چنانکه با رنده از روی چوب یا با کمچه از روی خیار و هندوانه و جز آنها. (یادداشت بخط مؤلف ) :
از زمی این پشته ٔ گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش .
نظامی .
همه در بند کار خویش باشند
همه در کار خون دل تراشند.
نظامی .
|| حک کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). || محو کردن . (ناظم الاطباء). ستردن چنانکه گِل خشک شده را از جامه باکاردی یا تخته ٔ لبه تیز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو گاو ریخن آلوده ،طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
سوزنی .
|| درست کردن . (ناظم الاطباء) :
کمال ، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن .
کمال خجندی .
|| ساختن و ایجاد کردن . (آنندراج ). با آلتی بصورت مقصود درآوردن جسمی را چنانکه خراط قلیان را و بت گر وبت تراش بت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام .
فردوسی .
در حال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد. (قصص ص 90).
ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
(از آنندراج ).
از سخن حاصل او آینه سان دست تهی است
ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن .
محسن تأثیر (از آنندراج ).
|| جعل کردن و برساختن . ایجاد کردن و به تصنع ساختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بهانه تراشیدن ؛ ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است .
- دروغ تراشیدن ؛ ساختن و جعل کردن خبری .
- سخن تراشیدن ؛ صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته :
ختم است برغم چند تاشی
بر خاقانی سخن تراشی .
- انتهی .
رجوع به تراش (ترکیب سخن تراش ) شود.
- سرخر تراشیدن ؛ بحیلت کسی را موجب زحمت و از کار بازداشتن کسی دیگر کردن . ایجاد مزاحم کردن برای کسی .
- مدعی تراشیدن ؛ بحیله ایجاد کردن مدعی برای کسی .
تراشیدن. [ ت َ دَ ] ( مص ) ستردن موی و جز آن. ( ناظم الاطباء ). از تراش + َیدن ( مصدری )، پهلوی «تاشیتن » ... سغدی «تش » ( بریدن )... گورانی «تاشن » ، گیلکی «بتاشتن » ، طبری «بتاشیین » . ستردن موی و جز آن. ( حاشیه برهان چ معین ) :
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش.
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.
از زمی این پشته گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش.
همه در کار خون دل تراشند.
چو گاو ریخن آلوده ،طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
کمال ، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن.
تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام.
ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن.
- بهانه تراشیدن ؛ ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است.
- دروغ تراشیدن ؛ ساختن و جعل کردن خبری.
- سخن تراشیدن ؛ صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته :
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش.
( بوستان ).
|| رندیدن. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ). رنده کردن. ( حاشیه برهان چ معین ). خراشیدن. خراطی کردن. ( ناظم الاطباء ) : تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
|| با آلتی از روی جسمی جزٔجزء برگرفتن چنانکه با رنده از روی چوب یا با کمچه از روی خیار و هندوانه و جز آنها. ( یادداشت بخط مؤلف ) : از زمی این پشته گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش.
نظامی.
همه در بند کار خویش باشندهمه در کار خون دل تراشند.
نظامی.
|| حک کردن. ( حاشیه برهان چ معین ) ( ناظم الاطباء ). || محو کردن. ( ناظم الاطباء ). ستردن چنانکه گِل خشک شده را از جامه باکاردی یا تخته لبه تیز. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : چو گاو ریخن آلوده ،طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
سوزنی.
|| درست کردن. ( ناظم الاطباء ) : کمال ، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن.
کمال خجندی.
|| ساختن و ایجاد کردن. ( آنندراج ). با آلتی بصورت مقصود درآوردن جسمی را چنانکه خراط قلیان را و بت گر وبت تراش بت را. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام.
فردوسی.
در حال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد. ( قصص ص 90 ).ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
( از آنندراج ).
از سخن حاصل او آینه سان دست تهی است ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
|| جعل کردن و برساختن. ایجاد کردن و به تصنع ساختن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).- بهانه تراشیدن ؛ ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است.
- دروغ تراشیدن ؛ ساختن و جعل کردن خبری.
- سخن تراشیدن ؛ صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته :
فرهنگ عمید
۱. ستردن موی از بدن با تیغ.
۲. جدا کردن پوسته یا ورقه های نازک از چوب یا فلز با رنده یا سوهان یا چرخ، تراش دادن.
۳. صاف کردن چوب یا تخته.
۴. خراشیدن و پاک کردن چیزی.
۲. جدا کردن پوسته یا ورقه های نازک از چوب یا فلز با رنده یا سوهان یا چرخ، تراش دادن.
۳. صاف کردن چوب یا تخته.
۴. خراشیدن و پاک کردن چیزی.
دانشنامه عمومی
به براده برداری از سطح یک جسم تراشیدن می گویند. قانون اصلی در تراشیدن این است: وسیله ای که جسم را تراش می دهد همواره باید از جسم سخت تر باشد؛ در غیر این صورت، خود وسیله تراشیده می شود.الماس سخت ترین مادهٔ طبیعی شناخته شده است و همواره قادر به تراشیدن و خش انداختن در بیشتر مواد می باشد.
wiki: تراشیدن
دانشنامه اسلامی
واژه نامه بختیاریکا
تاشیدِن؛ رِفگنیدِن؛ سُلُف کِردِن؛ ور چیدِن
پیشنهاد کاربران
حک
حک، ازاله، حلق، تراش دادن، خراطی کردن، رندیدن، زدودن، ستردن، خراشیدن، صاف کردن، در آوردن، جعل کردن، ساختن، خلق کردن
ریشه ی واژه های #تراش #تراشیدن ✅
این واژه هم به اسم فارسی زده شده اما در ریشه یابی آن عاجزند
این واژه از بن تارماق یا درمک به معنی دریدن و درو کردن است
مصدر دریدن تراشیدن بخاطر وجود عدم اصالت و *ی* قبل پسوند مصدر , مصدر های جعلی هستند. 🛑
#تارماق - tarmaq : پنجه ی حیوانات درنده
#تاراش - taraş : در زمان قدیم به معنای غارت کردن بوده و بعدها معنای تیغ زدن نیز بر آن اضافه شد
تراش ( به صورت تراش وارد زبان فارسی شده است , از مصدر تارماق ) ❇️
Ulusal s�zl�k T�rkcə - Farsca ( Eldar Fənni )
این واژه در ترکی به تراشیدن قلم یا مداد مورد استفاده واقع میشود و همچنین به معنی تیز کردن , حک کردن و تراش دادن مورد استفاده واقع میشود.
این واژه هم به اسم فارسی زده شده اما در ریشه یابی آن عاجزند
این واژه از بن تارماق یا درمک به معنی دریدن و درو کردن است
مصدر دریدن تراشیدن بخاطر وجود عدم اصالت و *ی* قبل پسوند مصدر , مصدر های جعلی هستند. 🛑
#تارماق - tarmaq : پنجه ی حیوانات درنده
#تاراش - taraş : در زمان قدیم به معنای غارت کردن بوده و بعدها معنای تیغ زدن نیز بر آن اضافه شد
تراش ( به صورت تراش وارد زبان فارسی شده است , از مصدر تارماق ) ❇️
Ulusal s�zl�k T�rkcə - Farsca ( Eldar Fənni )
این واژه در ترکی به تراشیدن قلم یا مداد مورد استفاده واقع میشود و همچنین به معنی تیز کردن , حک کردن و تراش دادن مورد استفاده واقع میشود.
واژگان:
《تراش و تراشیدن 》فارسی هستند.
ریشه ی واژه ی تراش ( تَرَک ) است.
وقتی چیزی را می تراشیم درواقع روی آن ( تَرَک ) می اندازیم.
در دومین حالت میتوانیم بگوییم تراش شکل دیگری از ( خراش ) است. تراش با خراش هم خانواده است و هردو از خاراندن یا تَرَک دادن هستند
در سومین حالت میتوانیم بگوییم تراش از 《تاراندن》گرفته شده است.
واژه ی 《تَرَک》ریشه ی واژه ی ترکیدن هم هست.
🚫خود واژه ی ( تارماق ) از واژه ی فارسی 《تاراندن》گرفته شده است. 🚫
( البته واژه ی تارماق در ترکی بکار نمیرود )
همچنین هر واژه ی که به زبان ترکی راه می یابد پسوند ( آک ) به آن افزوده میشود که خود ریشه ی فارسی دارد.
واژه ی درو کردن از واژه ی《دریدن یا درنده》بدست میاید . این واژه بصورت ( دروماک ) به زبان ترکی راه یافته و با حذف 《و》به درمک تبدیل شده ، و در ترکی نمی شود واژه ی ( درو ) را ریشه یابی کرد.
《تراش و تراشیدن 》فارسی هستند.
ریشه ی واژه ی تراش ( تَرَک ) است.
وقتی چیزی را می تراشیم درواقع روی آن ( تَرَک ) می اندازیم.
در دومین حالت میتوانیم بگوییم تراش شکل دیگری از ( خراش ) است. تراش با خراش هم خانواده است و هردو از خاراندن یا تَرَک دادن هستند
در سومین حالت میتوانیم بگوییم تراش از 《تاراندن》گرفته شده است.
واژه ی 《تَرَک》ریشه ی واژه ی ترکیدن هم هست.
🚫خود واژه ی ( تارماق ) از واژه ی فارسی 《تاراندن》گرفته شده است. 🚫
( البته واژه ی تارماق در ترکی بکار نمیرود )
همچنین هر واژه ی که به زبان ترکی راه می یابد پسوند ( آک ) به آن افزوده میشود که خود ریشه ی فارسی دارد.
واژه ی درو کردن از واژه ی《دریدن یا درنده》بدست میاید . این واژه بصورت ( دروماک ) به زبان ترکی راه یافته و با حذف 《و》به درمک تبدیل شده ، و در ترکی نمی شود واژه ی ( درو ) را ریشه یابی کرد.
کلمات دیگر: