کلمه جو
صفحه اصلی

گلو


مترادف گلو : حلقوم، حلق، حنجره، خرخره، خشکنای، گل، نای

فارسی به انگلیسی

throat, gullet, gorge, swallow, pharynx

throat


gorge, swallow, throat


فارسی به عربی

حنجرة , طریق , مریی , وادی

مترادف و متضاد

fauces (اسم)
خرخره، حلق، گلو

throat (اسم)
خرخره، دهانه، نای، صدا، دهان، حلق، گلو

throttle (اسم)
خرخره، گلو، دریچه کنترل بخار یا بنزین

lane (اسم)
کوچه، نای، راه باریک، گلو، خط سیر هوایی، راه دریایی

gorge (اسم)
شکم، ابکند، پر خوری، گدار، حلق، گلو، دره تنگ، گلوگاه، معبر تنگ

gullet (اسم)
مجرا، نای، کانال، اب گذر، مری، گلو

pharynx (اسم)
حلق، گلو، گلوگاه، حلقوم

فرهنگ فارسی

عقب دهان که ازبالابدهان وازطرف پایین بمری وقصبه الریه اتصال دارد
( اسم ) ۲ - حلق . یا گلوی آسیا . سوراخ وسط آسیا که از آن دانه ریزند تا آس گردد . یا گلوی زهدان . عنق رحم . یا آب خوش به گلو فرو نرفتن . یک دم راحت نبودن : مرا باری از کثرت تقلب احوال عراق و تغلب خیال مراجعت تتار آبی خوش بگلو فرو نمی رفت . یا پایین نرفتن چیزی از گلوی کسی . غذایی نخوردن : من بیست و چهار ساعت است که چیزی از گلویم پایین نرفته . یا تا گلو قرض داشتن ( زیر بار قرض بودن ) . بسیار مدیون بودن قرض زیاد داشتن . یا گلوی کسی پیش دختر یا زنی گیر کردن . عاشق وی شدن .
دهی است از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندر عباس

فرهنگ معین

(گِ یا گَ ) (اِ. ) ۱ - قسمت جلوی گردن ، مجرای غذا و هوا در درون گردن ، حلق . ۲ - لوله یا مجرای باریکی که یک مخزن را به دهانه پیوند می دهد (فنی ). ، ~پیش چیزی (کسی ) گیر کردن (کن . ) سخت خواهان آن کس بودن .

لغت نامه دهخدا

گلو. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 18000گزی باختر میناب و 5000گزی شمال راه فرعی بندرعباس به میناب . هوای آن گرم و دارای 250 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خرماست . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


گلو. [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در 5هزارگزی خاور بستان آباد و 5هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز.هوای آن سرد و دارای 333 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گلو. [ گ َ ل ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 21هزارگزی شمال باختری ورزقان و 12500گزی ارابه رو تبریز به اهر. هوای آن معتدل ودارای 499 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و درخت تبریزی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گلو. [ گ ِ /گ ُ ] (اِ) کنایه از خوردن و شهوت طعام :
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی .

ناصرخسرو.


ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.

مولوی .


کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.

مولوی .


ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.

مولوی .


چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست .

مولوی .


ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست .

مولوی .



گلو. [ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 55000گزی جنوب باختری و 6000گزی باختر راه فرعی کهنوج به میناب . هوای آن سرد و دارای 200 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خرما است . شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


گلو. [ گ ُ / گ َ ] (اِ) در اوستا گَرَه (گلو)، پهلوی گروک ، سانسکریت گَلَه ، لاتینی گولا ، ارمنی کول (فروبرده ، بلعیده )، کردی گَرو ، افغانی غاره ، غرئی (گردن ، قصبةالریه )، استی قور (غیرقطعی )، سنگلیچی غر ، خوانساری گلی ، دزفولی گلی ، گیلکی گولی ، کردی گئورو ، گئوری (گلو، معبر تنگ )، گئوری ، گریو ، گوری . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). حلق . حلقوم . (برهان ) (آنندراج ) (دهار). مجرای غذا و دم در درون گردن : ذبح ، ذباح ، ذبحة؛ درد گلو. شکیکه . ذمط؛ گلو بریدن کسی را. ذعط؛ گلو بریدن کسی را. ذکاة؛ گلو بریدن گوسپند را. اجترار؛ جره برآوردن شتر از گلو. تهوید؛ آواز به گلو برگردانیدن بنرمی . جرض ؛ به گلو درماندن طعام و جز آن . جرجرة؛ آواز کردن گلو. جائر؛ به گلو درماندگی چیزی . جرثومه ٔ؛ سرنای گلو. حز؛ گلوی آسیای . فحفحة؛ عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. (منتهی الارب ) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .

شهید.


به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ .

منجیک .


فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته .

فردوسی .


ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .

فرخی (دیوان ص 455).


بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی .

منوچهری .


گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده .

خاقانی .


ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه ٔ شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.

نظامی (هفت پیکر ص 75).


گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.

صائب (از آنندراج ).


- امثال :
از گلو بیرون کشیدن ؛ به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن .
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن ؛ کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن .
گریه به گلو ؛ آماده ٔ گریه . اشک در مشک .
گریه گلوی کسی را گرفتن ؛ بغض کردن . آماده ٔ گریه کردن بودن .
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی ؛ عاشق کسی شدن .
گلو هفت بند دارد ؛ کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت .
مال خود در گلوی خود فرونرفتن ؛ از خود دریغ داشتن بخیل ، مالی را بسبب بخل فراوان .

گلو. [ گ ُ / گ َ ] ( اِ ) در اوستا گَرَه ( گلو )، پهلوی گروک ، سانسکریت گَلَه ، لاتینی گولا ، ارمنی کول ( فروبرده ، بلعیده )، کردی گَرو ، افغانی غاره ، غرئی ( گردن ، قصبةالریه )، استی قور ( غیرقطعی )، سنگلیچی غر ، خوانساری گلی ، دزفولی گلی ، گیلکی گولی ، کردی گئورو ، گئوری ( گلو، معبر تنگ )، گئوری ، گریو ، گوری . ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). حلق. حلقوم. ( برهان ) ( آنندراج ) ( دهار ). مجرای غذا و دم در درون گردن : ذبح ، ذباح ، ذبحة؛ درد گلو. شکیکه. ذمط؛ گلو بریدن کسی را. ذعط؛ گلو بریدن کسی را. ذکاة؛ گلو بریدن گوسپند را. اجترار؛ جره برآوردن شتر از گلو. تهوید؛ آواز به گلو برگردانیدن بنرمی. جرض ؛ به گلو درماندن طعام و جز آن. جرجرة؛ آواز کردن گلو. جائر؛ به گلو درماندگی چیزی. جرثومه ٔ؛ سرنای گلو. حز؛ گلوی آسیای. فحفحة؛ عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. ( منتهی الارب ) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.
منجیک.
فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته.
فردوسی.
ای دیده هاچو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .
فرخی ( دیوان ص 455 ).
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده.
خاقانی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی ( هفت پیکر ص 75 ).
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.
صائب ( از آنندراج ).
- امثال :
از گلو بیرون کشیدن ؛ به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن.
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن ؛ کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن .
گریه به گلو ؛ آماده گریه. اشک در مشک.
گریه گلوی کسی را گرفتن ؛ بغض کردن. آماده گریه کردن بودن.
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی ؛ عاشق کسی شدن.
گلو هفت بند دارد ؛ کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت.

فرهنگ عمید

قسمت عقب دهان که از بالا به دهان و از طرف پایین به مری و قصبة الریه اتصال دارد، حلق.

دانشنامه عمومی

گَلُوْ؛ کسی که عقلش درست کار نمی کند، یعنی نابخرد.


گلو بخش درونی گردن و گذرگاه نوشیدنی ها و خوردنی ها و هوا از روزنهٔ دهان به درون بدن است.
توی گلوش گیر کرده.
(اِ) در اوستا گَرَه (گردن، قصبةالریه )(از حاشیه ٔ برهان قاطع، معین ). حلق . حلقوم، مجرای غذا و دم در درون گردن : قسمت جلوی گردن که در قدام مهره های گردنی قرار دارد. (منتهی الارب ) :راست گویی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش .
همچنین در ادبیات عام، گلو را با نام خرخره نیز می شناسند.مثال هایی از این واژه : تا خرخره توی قرض گیر کردنخرخره کسی را جویدن : کنایه از میزان عصبانیت

دانشنامه آزاد فارسی

گَلو (throat)
در کالبدشناسی انسان، راه منتهی به نای و مری، از پشت بینی و دهان. این اندام شامل حلق و حنجره است. حنجره در بالای نای قرار دارد. همچنین، در انسان و سایر مهره داران، به قسمت جلوی گردن نیز گلو اطلاق می شود. این واژه برای توصیف غبغب پرندگان نیز به کار می رود. در مهندسی، به هر ورودی باریک، ازجمله ورودی باریک کاربوراتور، نیز گلو (گلوی کاربوراتور) می گویند.

گویش اصفهانی

تکیه ای: nâ
طاری: nâ
طامه ای: nâ
طرقی: nâ
کشه ای: nâ
نطنزی: nâ


واژه نامه بختیاریکا

( گِلُو ) چران؛ چراننده؛ نگهدارنده؛ محافظ. مثلاً شُو برگِلُو یعنی شبان و بره چران؛ چوپان و دستیار چوپان. گاگِلُو یعنی گاوچران
( گُلَو ) درهنگام خرمنکوبی؛ حیوانات را در یک ردیف به چوب میانه خرمن می بندند. به جایگاه کنار چوب گلو و حیوان بسته شده در آنجا گلوی؛ و به کناره خرمن سرپر و حیوان بسته شده در آنجا سرپری گویند
قلت
( گُلُو ) گلوله؛ حبه؛ قرص؛ تکه
( گُلو ) گوساله
سَق؛ بُن نا؛ بن سق؛ تِشنی؛ خِر؛ قُر؛ قُرناس؛ گِلی؛ نا

جدول کلمات

نا

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

چرخش دوار بر روی زمین. gelo

گلو::مانند گلی که روی زمین به صورت دوار &لوله ای&در حال
چرخش است


به معنی اسم زنانه دلالت دارد که در زبان پارسی میانه استفاده می شده است و هنوز در شهر ایج این نام رواج دارد .

حلقوم، حلق، حنجره، خرخره، خشکنای، گل، نای



کلمات دیگر: