کلمه جو
صفحه اصلی

ابدال


مترادف ابدال : ابرار، اخیار، اوتاد، اولیاء الله، صلحا

برابر پارسی : جای گزینی، دگردیسی، غلندران

فارسی به انگلیسی

pious men, saints, substitutes, substitution, exchanging

عربی به فارسی

تصريف کلمه , قلب حروف هجايي (با صدا)


مترادف و متضاد

ابرار، اخیار، اوتاد، اولیاءالله، صلحا


فرهنگ فارسی

بدل کردن، عوض کردن، چیزی رابجای چیزدیگرگذاردن، بدل وعوض گرفتن یادادن، مردم شریف وصالح ونیکوکار، مردان خدا
( مصدر ) ۱ - بدل کردن تاخت زدن بجای چیزی گرفتن یا دادن یا گذاشتن . ۲ - قرار دادن حرفی بجای حرف دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . ۳ - یکی از اقسام نه گان. وقف مستعمل چون تبدیل تائ به ها در رحمت و رحمه .
نام یک شاعر اصفهانی

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (ص . اِ. )جِ بدل یا بدیل . ۱ - نیکان ، صالحان ، که جهان به برکت وجود ایشان برپاست . ۲ - نجیبان ، شریفان .
( اِ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - عوض و بدل کردن . ۲ - قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . ۳ - یکی از اقسام نه گانة وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه .

( اَ ) [ ع . ] (ص . اِ.)جِ بدل یا بدیل . 1 - نیکان ، صالحان ، که جهان به برکت وجود ایشان برپاست . 2 - نجیبان ، شریفان .


( اِ ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - عوض و بدل کردن . 2 - قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . 3 - یکی از اقسام نه گانة وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه .


لغت نامه دهخدا

ابدال . [ اَ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارسی از مردم اصفهان . تاریخ حیات وی معلوم نیست . ابتدا دکان عطاری داشت و بواسطه ٔ عشق دیوانه شده سه سال در اصفهان سر و پا برهنه میگردیده ، پس از آن به تبریز رفته پنج سال با ارامنه معاشرت داشته و در میکده ها بسر برده و عاقبت بعبادت و طاعت رغبت کرده و دوازده سال سجاده نشین شده است .


ابدال . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ بِدل و بَدل . و نیز ابدال جمع بدیل آمده است چون بُدلاء.
- ابدال اسماء ؛ اسماء مبهمه . اسماء مضمره . خوالف .


ابدال . [ اِ ] (ع مص ) بدل کردن . تاخت زدن . دگش کردن . بجای چیزی گرفتن یا دادن یا گذاشتن . || قرار دادن حرفی بجای حرف دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . || یکی از اقسام نه گانه ٔوقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه .


ابدال. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ بِدل و بَدل. و نیز ابدال جمع بدیل آمده است چون بُدلاء.
- ابدال اسماء ؛ اسماء مبهمه. اسماء مضمره. خوالف.

ابدال. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ بدَل یا بدیل. عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. این قوم بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل کواکب نهاده عارفند و از اسماء، اسماء صفات دارند. و از علامات آنان یکی این است که فرزند یا فرزند نرینه نیارند چنانکه یکی از ایشان موسوم به حمادبن سلمةبن دینار هفتاد زن کرد و او را از هیچیک فرزندی نیامد. کسانی که عدد ابدال را هفتاد دانند بر آنند که چهل تن در شام و سی دیگر در سایر بقاع ارض باشند. و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند دو قطب و یک فرد نیز با این هفت است و هر اقلیم از اقالیم سبعه به یکی از آن هفت قائم است و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل خلیل و حافظ اقلیم اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان اقلیم دوم و سومی بدل هارون و پاسبان اقلیم سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار اقلیم چهارم و پنجمی را بدل یوسف بن یعقوب و حارس اقلیم پنجم و ششمین را بدل عیسی بن مریم و حامی اقلیم ششم و هفتمین را بدل آدم بوالبشر و موکل اقلیم هفتم گمان برند. هفت مرد. هفت مردان. اخیار. مردان نیک. ( دستوراللغه ). نیک مردان. مردان خدا. هفت تنان. سرهنگان درگاه حق و غیره :
تیر بلا بدیده ابدال درنشاند
بارگران بسینه احرار برنهاد.
حمیدالدین بلخی.
یک مه از سال چنان بودم کابدال نبود
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر.
فرخی.
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد دل ابدال.
فرخی.
هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
هم ز دال سر زلف تو فغان ابدال.
فرخی.
همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هر چه حرام است حذر.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
برِ بت بسجده درون بد سرش
چو ابدال پیش جهان داورش.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
ابدال را بدعوت نیک تو دستها

ابدال . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ بدَل یا بدیل . عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. این قوم بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل کواکب نهاده عارفند و از اسماء، اسماء صفات دارند. و از علامات آنان یکی این است که فرزند یا فرزند نرینه نیارند چنانکه یکی از ایشان موسوم به حمادبن سلمةبن دینار هفتاد زن کرد و او را از هیچیک فرزندی نیامد. کسانی که عدد ابدال را هفتاد دانند بر آنند که چهل تن در شام و سی دیگر در سایر بقاع ارض باشند. و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند دو قطب و یک فرد نیز با این هفت است و هر اقلیم از اقالیم سبعه به یکی از آن هفت قائم است و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل خلیل و حافظ اقلیم اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان اقلیم دوم و سومی بدل هارون و پاسبان اقلیم سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار اقلیم چهارم و پنجمی را بدل یوسف بن یعقوب و حارس اقلیم پنجم و ششمین را بدل عیسی بن مریم و حامی اقلیم ششم و هفتمین را بدل آدم بوالبشر و موکل اقلیم هفتم گمان برند. هفت مرد. هفت مردان . اخیار. مردان نیک . (دستوراللغه ). نیک مردان . مردان خدا. هفت تنان . سرهنگان درگاه حق و غیره :
تیر بلا بدیده ٔ ابدال درنشاند
بارگران بسینه ٔ احرار برنهاد.

حمیدالدین بلخی .


یک مه از سال چنان بودم کابدال نبود
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر.

فرخی .


در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد دل ابدال .

فرخی .


هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
هم ز دال سر زلف تو فغان ابدال .

فرخی .


همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هر چه حرام است حذر.

فرخی .


بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ .

منوچهری .


برِ بت بسجده درون بد سرش
چو ابدال پیش جهان داورش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ابدال را بدعوت نیک تو دستها
برداشته چو پنجه ٔ سرو و چنار باد.

مسعودسعد.


عنانگیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را هم عنان بینی .

سنائی .


عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل
می پرد تا ظل سدره میل میل .

مولوی .


دیو بنموده ورا هم نقش خویش
او همی گوید ز ابدالیم پیش .

مولوی .


شنیدم که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم .

سعدی .


|| نجیب . شریف . کریم . بخشنده . ج ِ بِدل :
زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.

منوچهری .


زین سخن پادشاه صاحب مال
خنده ای کرد و گفت ای ابدال .

مکتبی .


و چنانکه از بعض شواهد فوق مشهود است در تداول فارسی از کلمه ٔ ابدال گاه جمع و گاه مفرد اراده کنند. عزبن عبدالسلام رساله ای در رد قائلین بوجودابدال کرده و دلیلها بر عدم صحت این اعتقاد آورده است و البته حق هم با اوست .
- کوچک ابدال ؛ مرید. مرید خردسال . مرید جوان . و رجوع به همین ماده در لغت نامه شود.

فرهنگ عمید

۱. مردم شریف، صالح، و نیکوکار.
۲. مردان خدا.
۳. (تصوف ) = اوتاد
۴. = بدیل
۱. قرار دادن چیزی به جای چیز دیگر، بدل کردن، عوض کردن.
۲. (زبان شناسی ) عوض شدن حرفی با حرف دیگر به دلیل ساده شدن تلفظ.

۱. مردم شریف، صالح، و نیکوکار.
۲. مردان خدا.
۳. (تصوف) = اوتاد
۴. = بدیل


۱. قرار دادن چیزی به جای چیز دیگر؛ بدل کردن؛ عوض کردن.
۲. (زبان‌شناسی) عوض شدن حرفی با حرف دیگر به دلیل ساده شدن تلفظ.


دانشنامه عمومی

ابدال (زنجان)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان زنجان در استان زنجان ایران است.
این روستا در دهستان زنجانرودبالا قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۳ نفر (۸خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

اَبدال
(جمع بَدَل) در اصطلاح عرفان، گروهی هفت نفره از اولیاء که در میان مردمان موجودند و سرپرستی باطنی هفت اقلیم عالم را به عهده دارند. به عقیدۀ عارفان، آنان را از آن جهت ابدال نامند که هرگاه یکی از اینان از محل خود نقل مکان کند، هیکلی را، به همان شکل و صورت خود، برجای می گذارد، تا کسی از غیبت او اطلاع نیابد. مرتبۀ اینان را مرتبۀ حضرت ابراهیم (ع) می انگارند. اصطلاح ابدال را معمولاً معادل یا مترادف اصطلاح «بُدَلاء» می دانند. اما ابن عربی گاه این دو اصطلاح را یکسان و گاه مغایر با هم می داند. در دوّمین صورت، او ابدال را هفت نفر و بدلاء را دوازده نفر می شمارد.

فرهنگ فارسی ساره

جایگزینی، دگردیسی، غلندران


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] أبدال. أبدال یاران یاران یاران مهدی علیه السلام در عصر ظهور هستند.
«ابدال» جمع «بدل» یا «بدیل»، عده ای معلوم از شایستگان و خاصان خدا هستند که گویند: هیچ گاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپا است و آن گاه که یکی از آنان بمیرد، خدای سبحانه و تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار-که به قولی هفت و به قولی هفتاد است-همواره کامل بماند.(«صدقوا الابدال هم الاوصیاء جعلهم الله فی الارض بدل الانبیاء اذا رفع الانبیاء و ختم بمحمد (صلی الله علیه و آله وسلّم)» )برخی نیز گفته اند: آنان، گروهی اند که خداوند سبحانه و تعالی به وسیلۀ آن ها دین را برپا نگه می دارد و روزی را نازل می کند. چهل نفر از ایشان در شام و سی نفر در سایر بلاد هستند. هرگاه یکی از دنیا برود، کس دیگری همانند او به جای او قرار می گیرد. «... رهبان باللیل لیوث بالنهار کان قلوبهم زبر الحدید فیبایعونه بین الرکن و المقام...»

پیشنهاد کاربران

جمعِ بدل به معنی اولیاء الله : مردان خدا ، نیک مردان 🍠🍠

اولیا الله
اولیا و دوستان خدا را گویند
هم زن هم مرد

مردان کامل

معنی اول انسان کامل وخداجو معنی دوم جابجای ونوآوری

صلحاء. [ ص ُ ل َ ] ( ع ص، اِ ) صلحا. ج ِ صلیح، بمعنی صالح : قاضی مکران را با چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ) .
زیشان بهر اقلیم یکی بنده و بابی است
کو را به صلاح گُرُهی کز صلحااند.
ناصرخسرو.
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود. . . ( گلستان ) . و صلحاء واعظان و نصحاء مذکران. ( ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 119 ) .


کلمات دیگر: