کلمه جو
صفحه اصلی

قوت


مترادف قوت : آذوقه، توشه، جیره، خواربار، خوراک، خوردنی، طعام، غذا، مائده | تاب، رمق، زور، تسلط، توان، شدت، قدرت، نیرو، وسع

برابر پارسی : خوراک، خورش، نیرو، نیرومندی | ( قوّت ) نیرو

فارسی به انگلیسی

nourishment, food


strength, force, faculty, authority


aliment, diet, fare, food, nourishment, nurture, nutriment, nutrition, potency, power, strength, steam, force, faculty, authority

aliment, diet, fare, food, nourishment, nurture, nutriment, nutrition, potency, power, strength


فارسی به عربی

تاکید , تغذیة , خبز , غذاء , قوة , کثافة , لکمة , لهجة

مترادف و متضاد

تاب، رمق، زور


تسلط، توان، شدت، قدرت، نیرو، وسع


آذوقه، توشه، جیره، خواربار، خوراک، خوردنی، طعام، غذا، مائده


strength (اسم)
دوام، توانایی، قوت، پا، استحکام، نیرو، زور، قوه

food (اسم)
خورد، قوت، غذا، طعمه، خورش، اغذیه، خوراکی، خوان، خوردنی، خوراک، طعام، خواربار، توشه، اذوقه

accent (اسم)
لهجه، تاکید، تلفظ، تشدید، مد، تکیهء صدا، علامت تکیهء صدا، طرز قرائت، قوت، صدا یا اهنگ اکسان، ضربه

emphasis (اسم)
تاکید، تکیهء صدا، قوت، ضربه، اهمیت، تکیه

stress (اسم)
تاکید، قوت، ضربه، تقلا، اهمیت، فشار

intensity (اسم)
قوت، شدت، سختی، سیری، کثرت، نیرومندی

bread (اسم)
قوت، نان

nutrition (اسم)
تقویت، قوت، غذا، تغذیه، خوراک، قوت گیری

nourishment (اسم)
قوت، غذا، تغذیه، خوراک، پرورش

pith (اسم)
قوت، مغز، اهمیت، مغز میوه، مغز حرام، مغز تیره، مخ استخوان

punch (اسم)
قوت، مهر، ضرب، مشت، خپله، استامپ، منگنه، ضربت مشت

maintenance (اسم)
قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن و پاک کردن

vis (اسم)
قوت، قدرت، نیرو، پیچ، زور

۱. تاب، رمق، زور
۲. تسلط، توان، شدت، قدرت، نیرو، وسع


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خوراک خوردنی غذا طعام ۲ - مقداری از طعام که قوام بدن بدان باشد و پرورش بدن کند : و پیوسته مصحف نوشتی ... و آن را به مجهولی دادی تا بفروختی و قوت خود از آن ساختی .
خوراک غذا یا خورش باندازه قوام بدن انسان .

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) خوردنی ، طعام .
(قُ وَّ ) [ ع . قوة ] (اِ. ) ۱ - توانایی ، قدرت . ۲ - زور. ج قوی .

[ ع . ] (اِ.) خوردنی ، طعام .


(قُ وَّ) [ ع . قوة ] (اِ.) 1 - توانایی ، قدرت . 2 - زور. ج قوی .


لغت نامه دهخدا

قوت. [ ق َ ] ( ع مص ) خورش دادن و روزی دادن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). قاته قوتا و قیاتة؛ عاله و اعطاه القوت و رزقه. ( اقرب الموارد ).

قوت. ( ع مص ) رجوع به قَوت و قیاتة شود. || ( اِ ) خوراک. غذا. || خورش به اندازه قوام بدن انسان. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). روزی. ( ترتیب عادل ) ( ترجمان علامه جرجانی ). ج ، اقوات. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است. ( منتهی الارب ) :
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت.
نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
ای روی توشمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان.
عطار.
با لفظدادن و نهادن مستعمل است. ( از آنندراج ) :
آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.
میرمعزی ( از آنندراج ).
با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خند
قوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.
امینای فائق ( از آنندراج ).
- قوت لایموت ؛ بخور و نمیر.
- قوت مسیح ؛ کنایه از شراب یکشبه باشد. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ).
- قوت مسیح یکشبه ؛ کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. ( برهان ).
- || می یکشبه. ( حاشیه برهان چ معین از فرهنگ رشیدی ).

قوت. [ ق ُوْ وَ ] ( ع اِ ) قوة. نیرو. قدرت. توانایی. ( آنندراج ). توان. زور :
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.
مولوی.
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشدقوت تقلید عام.
مولوی.
ج ، قوا. در فارسی بالفظ دادن و گرفتن و فروریختن مستعمل. ( آنندراج ). رجوع به قوة و قوا شود.
- قوت ادراک ؛قوه ادراک. رجوع به قوة شود.
- قوت الهی ( الهیه ) ؛ ( اصطلاح فلسفه ) فیض حق تعالی و افاضه او به موجودات عالم است. ( فرهنگ فارسی معین از تهافت التهافت ص 142 ).
- قوت اندریابنده ؛ قوت مدرکه : و هر یکی سه گونه بود، یکی اندریافت چیزی که سازوار اندرخور قوت اندریابنده بود. ( فرهنگ فارسی معین از دانشنامه علایی ).
- قوت اندریافت ؛ مدرکه : و اما قوت اندریافت دو گونه است. ( فرهنگ فارسی معین از دانشنامه علایی ). رجوع به قوه شود.
- قوت انطباعی ؛ قوت نفس حیوانی. ( فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 3 ص 170 ).

قوت . (ع مص ) رجوع به قَوت و قیاتة شود. || (اِ) خوراک . غذا. || خورش به اندازه ٔ قوام بدن انسان . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) . روزی . (ترتیب عادل ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ، اقوات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است . (منتهی الارب ) :
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت .

نظامی .


نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .

نظامی .


ای روی توشمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان .

عطار.


با لفظدادن و نهادن مستعمل است . (از آنندراج ) :
آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.

میرمعزی (از آنندراج ).


با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خند
قوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.

امینای فائق (از آنندراج ).


- قوت لایموت ؛ بخور و نمیر.
- قوت مسیح ؛ کنایه از شراب یکشبه باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ).
- قوت مسیح یکشبه ؛ کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. (برهان ).
- || می یکشبه . (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی ).

قوت . [ ق َ ] (ع مص ) خورش دادن و روزی دادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). قاته قوتا و قیاتة؛ عاله و اعطاه القوت و رزقه . (اقرب الموارد).


قوت . [ ق ُوْ وَ ] (ع اِ) قوة. نیرو. قدرت . توانایی . (آنندراج ). توان . زور :
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.

مولوی .


دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشدقوت تقلید عام .

مولوی .


ج ، قوا. در فارسی بالفظ دادن و گرفتن و فروریختن مستعمل . (آنندراج ). رجوع به قوة و قوا شود.
- قوت ادراک ؛قوه ٔ ادراک . رجوع به قوة شود.
- قوت الهی (الهیه ) ؛ (اصطلاح فلسفه ) فیض حق تعالی و افاضه ٔ او به موجودات عالم است . (فرهنگ فارسی معین از تهافت التهافت ص 142).
- قوت اندریابنده ؛ قوت مدرکه : و هر یکی سه گونه بود، یکی اندریافت چیزی که سازوار اندرخور قوت اندریابنده بود. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی ).
- قوت اندریافت ؛ مدرکه : و اما قوت اندریافت دو گونه است . (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی ). رجوع به قوه شود.
- قوت انطباعی ؛ قوت نفس حیوانی . (فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 3 ص 170).
- قوت انفعالی ؛ قوت منفعلی . آن حال بود که بسبب وی چیزی پذیرای چیزی بود چنانکه موم پذیرای صورت . (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی ).
- قوت باصره ؛ بینایی .
- قوت جاذبه . رجوع به قوة شود.
- قوت حافظه . رجوع به قوة شود.
- قوت حدسی . رجوع به قوت قدسیه شود.
- قوت حیوانی ؛ قوت حرارت و قوت حرکت رگها را گویند و این قوت از دل خیزد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
- قوت دافعه . رجوع به قوة شود.
- قوت سامعه ؛ شنوایی .
- قوت سَبُعی . رجوع به قوة شود.
- قوت شامه ؛ بویایی .
- قوت صناعی ؛ ملکه ای است که نفس را بر اثر ممارست بر کاری حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- قوت شوقیه . رجوع به قوة شود.
- قوت شهوانی . رجوع به قوة شود.
- قوت طبعی . رجوع به قوة شود.
- قوت عاقله . رجوع به قوة شود.
- قوت عامل ؛قوتی است در انسان که مبداء حرکت و تحریک برای انجام افعال جزئی است بر مبنای فکر و شعور یا حدس و این قوت را عقل عملی و قوت عملیه هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین از شرح منظومه ص 86).
- قوت عقلی . رجوع به قوة شود.
- قوت غاذیه . رجوع به قوة شود.
- قوت غضبی . رجوع به قوة شود.
- قوت فعلی ؛(اصطلاح فلسفه ) حالتی است که اندر فاعل بود که از وی شاید که فعل از فاعل پدید آید، چنانکه حرارت آتش درمقابل قوت منفعلی . (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی ).
- قوت قدسیه ؛ و مراد از آن قوتی است که منسوب به قدس است و آن منزه بودن قوت است از رذایل و صفات ذمیمه ، قوتی است مودع در نفس که بدون تعلیم و آموختن مبداء فیضان صور معقولات از عقل فعال میباشد و این قوت مخصوص به اولیأاﷲ است و آن را قوت حدسی هم نامیده اند و آن اعلی مرتبت قوت و شدت استعداد عقل هیولانی است . (فرهنگ فارسی معین از شفا). رجوع به قوة شود.
- قوت قریب (قریبه ) ؛ کیفیت و استعداد قریب به فعلیت را قوت قریبه نامند، مانند: استعداد حاصل و موجود در کاتب که مهیای کتابت باشد، در مقابل بعیده که استعداد کودک برای کتابت باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- قوت قلب ؛ اطمینان دل . دلگرمی .
- قوت لامسه . رجوع به لامسه شود.
- قوت ماسکه ؛ قوتی است در نبات که مواد جذب شده را در جسم بازدارد و نگه دارد. (فرهنگ فارسی معین از رسایل اخوان الصفا ج 3 ص 195). رجوع به قوة شود.
- قوت متخیله . رجوع به متخیله و قوة شود.
- قوت محرک (محرکة) . رجوع به قوة شود.
- قوت مدرکة . رجوع به قوة شود.
- قوت مسترجعة ؛ قوت ذاکره . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ذاکره و قوة شود.
- قوت مفکره . رجوع به قوة شود.
- قوّت ممیزه ؛ گاه مراد قوت عاقله است و گاه مراد قوت طبیعی است که عامل جدا کردن مواد جذب شده ٔ مفید از غیرمفید است . (فرهنگ فارسی معین از مصنفات باباافضل ).
- قوت منمیة ؛ قوت نامیه . رجوع به قوة شود.
- قوت مولد (مولده ) . رجوع به قوة شود.
- قوت ناطقه . رجوع به قوة شود.
- قوت نظری ؛ حکما قوای انسان را بر حسب تقسیم نخستین به دو قسمت کرده اند: قوت و عقل نظری ، و قوت و عقل عملی . عقل نظری خود مراتبی دارد بنام عقل هیولانی ، بالملکه ، بالفعل ، بالمستفاد، و عقل عملی نیز مراحلی دارد. (فرهنگ فارسی معین ازاخلاق ناصری ).
- قوت نفسانی ؛ قوت حس و حرکت را و قوت تفکر و تدبیر را گویند و این قوت از دماغ خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- قوت وهمی (وهمیه ) . رجوع به قوة شود.
- قوت هاضمه . رجوع به قوة شود.
|| در مقابل فعل . امکان حصول چیزی . امکان استعدادی . (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
هر آنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت
نیاز عجز گر نبود ورا چه دی و چه فردا.

ناصرخسرو.


رجوع به قوة شود.

فرهنگ عمید

۱. توان؛ نیرو؛ زور.
۲. فیض خداوند.
⟨ قوت کردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. زور زدن؛ نیرو به کار بردن.
۲. (مصدر متعدی) قوی کردن.
⟨ قوت گرفتن: (مصدر لازم)
۱. نیرو گرفتن؛ توانا شدن.
۲. [مجاز] زیاد شدن.


خوراک؛ خوردنی؛ طعام؛ روزی.
⟨ قوت لایموت: خوردنی به قدری که کسی بخورد و از گرسنگی نمیرد.


۱. توان، نیرو، زور.
۲. فیض خداوند.
* قوت کردن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. زور زدن، نیرو به کار بردن.
۲. (مصدر متعدی ) قوی کردن.
* قوت گرفتن: (مصدر لازم )
۱. نیرو گرفتن، توانا شدن.
۲. [مجاز] زیاد شدن.
خوراک، خوردنی، طعام، روزی.
* قوت لایموت: خوردنی به قدری که کسی بخورد و از گرسنگی نمیرد.

دانشنامه عمومی


فرهنگ فارسی ساره

نیرو


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قُوَّةِ: نیرو
معنی یُؤَیِّدُ: یاری می کند - قوّت می دهد -تأیید می کند
معنی وَیْکَأَنَّ: وای مثل اینکه - وه! گویی ( کلمه وی کلمهای است که در هنگام اظهار ندامت استعمال میشود ، و بسا هم میشود که در مورد تعجب به کار میرود ، و هر دو معنا با عبارت "وَیْکَأَنَّ ﭐللَّهَ یَبْسُطُ ﭐلرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ" میسازد ، هر چند که معنای ا...
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی یُثْخِنَ: تا آرامش و قرار گیرد - تا استحکام یابد (از کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او .در عبارت "مَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَکُونَ لَهُ أَسْرَیٰ حَتَّیٰ یُثْخِنَ فِی ﭐلْأَرْضِ " منظو...
تکرار در قرآن: ۲(بار)

پیشنهاد کاربران

قوی بودن قدرت داشتن یا توشه اذوقه برای مدتی کم تغزیه ای برای زمان مشخصی یا تغزیه ای برای مسافرت

قُوت:غذا، طعام. /qut/
قُوَّت:نیرو، زور. /qovvat/

قوت
این واژه پارسی و بهتر است غوت نوشته شود و همریشه با : انگلیسی : food
آلمانی : Futter

رزق ، روزی


نیرو و شدت

قدرت و نیرو

اتکا

نىرو قوى بودن


کلمات دیگر: