رفع. [ رَ ] (ع مص ) برداشتن و بلند کردن چیزی ، خلاف وضع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برداشتن . (از غیاث اللغات ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص
52) (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برداشتن ، خلاف وضع. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || مبالغه نمودن شتر در رفتن (لازم ). (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک رفتن شتر. (المصادرزوزنی ). || مبالغه نمودن در راندن شتر (متعدی ). (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک راندن . (دهار). || رفتن قوم در شهرها. (ناظم الاطباء). به شهرها رفتن قوم . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || برداشتن غله ٔ دروده و به خرمنگاه آوردن آن . (ناظم الاطباء). (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برداشتن غله . (غیاث اللغات ). || قصه برداشتن بر والی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درخواست . جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین ). قصه پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه برداشتن بر والی (صلة بعلی ). (منتهی الارب ) (آنندراج ). داد خواستن . شکایت بردن . تظلم بردن . شکایت کردن . (یادداشت مؤلف )
: و لیس یعبؤن (ملوک الصین ) ممن یرفع الهیم دون ان یکتبة فی کتاب . (اخبار الصین و الهند ص
17). در زمان فخرالدوله آورده اند که روزی شخصی رفعی عرض کرد به فخرالدوله . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
93). || تعیین و محاسبه درآمد و عایدی . اخذ مالیات
: نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان .
سعدی (بوستان ).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زهر هلاک .
سعدی (بوستان ).
-
رفع دعوی به حاکم ؛ برداشتن قصه بدو. دادن عرض حال بدو. (یادداشت مؤلف ).
|| نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی . (از ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن کسی را به کسی (صلته بالی ). (آنندراج ). || قبول کردن . گفته شود: رفع اﷲ عمله . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) مرفوع کردن کلمه را و آن در اعراب مثل «ضم » است در بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). علامت رفع دادن به کلمه . (از اقرب الموارد). حرکت پیش دادن کلمه را. (غیاث اللغات ). یکی از حالات کلمه در عربی ، مقابل نصب و جر و جزم ، و صورت آن در کتابت این است : ( ُ ) یا ( ٌ ) یک یا دو پیش دادن به کلمه . (یادداشت مؤلف ). نزد علمای نحو، نوعی از اعراب است خواه از حیث حرکت باشد خواه از حیث حرف ، و معرب به رفع را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح ریاضی ) تبدیل کردن کسر به عدد صحیح . (از اقرب الموارد). نزد محاسبان عبارت است از تبدیل کسور به عدد صحیح و حاصل تبدیل را مرفوع خوانند و طریقه ٔ آن این است که عدد کسر را به مخرج تقسیم کنند مانند پانزده چهارم که حاصل آن سه و سه چهارم می شود. منجمان گویند: چون عدد درجات به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت درجه یک پایه قایل شوند چنانکه گویند مرفوع پایه یک و رقم آن را در یمین رقم درجه نویسند و هرگاه عدد مرفوع پایه یک به شصت رسید یا چیزی بر آن افزوده شد برای هر شصت واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه دو یا مثانی ، و رقم آن را در یمین رقم مرفوع پایه یک نویسد و هرگاه عدد مرفوع پایه دو به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت ، واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه سه یا مثلث ، و بر این قیاس تا به هر جا که پایان یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). در اصطلاح ریاضی بیرون کردن عدد صحیح است از کسر به این معنی که اگر صورت کسری از مخرج آن بزرگتر باشد صورت را به مخرج تقسیم می کنند و در این صورت دو حالت اتفاق می افتد، نخست آنکه : تقسیم بدون باقیمانده باشد، در این حال ، خارج قسمت را عیناً بجای کسر می نویسند چنانکه در کسر
183 با تقسیم
18 به
3 کسر
183 مساوی می شود با
6 -حالت دوم این است که تقسیم دارای باقیمانده باشد دراین حال خارج قسمت را در سمت چپ بجای عدد صحیح می نویسند و باقیمانده را صورت و مقسوم علیه را که همان مخرج کسر اول است مخرج عدد کسری قرار می دهند، چنانکه در کسر
225 با تقسیم
22 به
5 خارج قسمت
4 و باقیمانده
2 می شود بنا بر این کسر
225 مساوی است با عدد کسری
425 و این عدد کسری را مرفوع نامند. مقابل تجنیس . || در اصطلاح محدثان نسبت دادن حدیث به حضرت پیغمبر را گویند قولاً و یا فعلاً و یا تصریحاً یا حکماً، و آن حدیث را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). سلسله ٔ حدیث را بحضرت رسول رساندن . (از اقرب الموارد). رجوع به مرفوع شود. || در اصطلاح عروض ، اسقاط سبب اول است از جزوی که در اول آن دو سبب خفیف باشد و چون از مستفعلن سبب اول بیندازی تفعلن بماند و فاعلن بجای آن نهند. یا از مفعولات ُ سبب اول بیندازی عولات بماند و مفعول ُ بجای آن بنهند. (از المعجم ). || برداشت . مقابل وضع به معنی نهادن . مقابل خفض . (یادداشت مؤلف ). برداشت محصول
: آن سال چندان غله حاصل آمد که در آن مدت که آغاز زراعت کرده بودند آن رفع و نفع نبوده است . (تاریخ جهانگشای جوینی ). آنچه بجهت نسق زراعات (ب ) ضرور داند بعنوان بذر و مساعده بمستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص
45). آنچه بجهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار بعنوان بذر و... به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نمایند. (تذکرة الملوک ص
45). || ترقی دادن . برکشیدن . (فرهنگ فارسی معین )
: خود را در آن آب شورانند و آن را سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
414). سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
296).
-
خفض و رفع ؛ برداشت و فروداشت . فرودآوردن و بالا بردن . ترقی دادن و تنزل دادن
: تو به کدخدایی قیام کن چنانکه حل و عقد و خفض و رفع، و امر و نهی بتو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
398).
- || پستی و بلندی :
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب .
مولوی .
-
رفع یافتن ؛ ارتقا و بلندی یافتن . بالا رفتن
: منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
|| برطرف کردن .
دفع کردن . کنار زدن . برداشتن . (یادداشت مؤلف ). از بین بردن .
-
دفع و رفع کردن ؛ حرکت دادن و به یک طرف بردن . (ناظم الاطباء).
-
رفع ابهام ؛ برطرف کردن ابهام مسأله ای . حل مشکل . (فرهنگ فارسی معین ).
- || (در اصطلاح ریاضی ) پیدا کردن مقدار حقیقی تابع در صورتهای مبهم . (از فرهنگ فارسی معین ).
-
رفع تشنگی ؛ از میان بردن تشنگی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
رفع تکلیف ؛ سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف . (فرهنگ فارسی معین ).
-
رفع شدن ؛ بر طرف شدن . بر طرف گردیدن . رفع گردیدن . از میان رفتن . (از یادداشت مؤلف )
: اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه ).
-
رفع گردیدن ؛ مرتفع شدن . برطرف شدن . (یادداشت مؤلف ).
-
رفع گفتگو کردن ؛ قطع نزاع و جدال نمودن . (ناظم الاطباء).
-
رفع مزاحمت ؛ برطرف کردن مزاحمت دیگران . (فرهنگ فارسی معین ).
- || درخواست جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
رفع نقاب کردن ؛ برداشتن پرده و رو باز کردن . (از ناظم الاطباء).
-
رفع و رجوع کردن ؛ حل کردن قضیه . فیصل دادن : گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. (فرهنگ فارسی معین ).
|| افراشتگی . (ناظم الاطباء). || افراشته
: بر در شهر نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و لوای محاربت رفع، چون نزدیک رسید... (تاریخ جهانگشای جوینی ). || رهایی و آزادی . (از ناظم الاطباء).
-
رفع شر ؛ رهایی و آزادی از بدی . (ناظم الاطباء).
-
رفع شر کردن ؛ دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب . (ناظم الاطباء).
- || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن . (ناظم الاطباء).
- || بند و بست . (ناظم الاطباء).
|| پرداخت . || انجام و ختم . (ناظم الاطباء). این سه معنی در جای دیگر دیده نشده . || معزولی . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). برداشتن . از عمل دور کردن
: گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش .
نظامی .
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ .
سعدی (گلستان ).
محمدبن ادریس قمی کاتب نامه ای نوشت به علی بن عیسی وزیر در رفع ابوعلی احمدبن محمدبن رستم اصفهانی ، پس ابوعلی را معزول گردانید و محمد را بجای او والی گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص
105). || (اِ) نامه . رقیمه . درخواست . درخواه . شکایت . (یادداشت مؤلف ). || عایدی ملک وتعیین آن برای میزان مالیات
: بشرقم را مساحت کرد و به سه هزار هزار درم و کسری رفع آن بنوشت .(ترجمه ٔ تاریخ قم ص
105).