کلمه جو
صفحه اصلی

رفع


مترادف رفع : ازبین بردن، برطرف کردن، دفع، مدافعه، حل، ساماندهی، ضمه

برابر پارسی : زدایش، برداشتن، برگرفتن

فارسی به انگلیسی

removal, remedying, suppression, elimination, abolition, settlement, adjustment, obviation, raising, reduction of an improper fractionsettlement, supplying or meeting

raising, removal, elimination, reduction of an improper fractionsettlement, supplying or meeting


obviation, settlement


فارسی به عربی

ازالة

مترادف و متضاد

resolution (اسم)
ثبات قدم، تحلیل، دقت، تجزیه، نیت، قصد، تصویب، نتیجه، تصمیم، عزم، عزیمت، حل، رفع، تفکیک پذیری، عزم راسخ

elimination (اسم)
طرد، محو، حذف، زدودگی، رفع

removal (اسم)
عزل، رفع، برداشت، ازاله

resolving (اسم)
رفع، برطرف سازی

obviation (اسم)
از بین بردن، رفع، فراغت

ازبین‌بردن، برطرف کردن


دفع، مدافعه


حل، ساماندهی


ضمه


۱. ازبینبردن، برطرف کردن
۲. دفع، مدافعه
۳. حل، ساماندهی
۴. ضمه


فرهنگ فارسی

بالابردن، برکشیدن، برداشتن، ازبین بردن، ضمه
۱ - ( مصدر ) بالابردن بلند کردن برداشتن . ۲ - ترقی دادن برکشیدن . ۳ - از بین بردن برطرف کردن : رفع شر رفع تشنگی . یارفع ابهام ۱ - برطرف کردن ابهام مسالهای حل مشکل . ۲ - پیدا کردن مقدار حقیقی تابع در صورتهای مبهم . یا رفع تکلیف سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را اسقاط تکلیف . یا رفع مزاحمت ۱ - برطرف کردن مزاحمت دیگران . ۲ - درخواست جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. ۴ - ضمه دادن آخر کلمه . ۵ - عملی است مخالف تجنیس و آن استخراج عدد صحیح است از جمله کسری مانند ۴۸ / ۹ که پس از رفع ۵ ۳ / ۹ میشود . در رفع صورت را بمخرج تقسیم میکنیم و خارج قسمت عدد صحیحی است که در جمله کسری مندرج بود . سپس این عدد کسری را ملحق کنیم که صورتش باقیمانده باشد و مخرجش مقسوم علیه . یا رفع و رجوع کردن حل کردن قضیه فیصل دادن : [[ گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاری ها را رفع و رجوع میکند ]] .

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - بالا بردن ، برکشیدن . ۲ - ترقی دادن . ۳ - برطرف کردن .

لغت نامه دهخدا

رفع. [ رَ ] ( ع مص ) برداشتن و بلند کردن چیزی ، خلاف وضع. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). برداشتن. ( از غیاث اللغات ) ( ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52 ) ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). برداشتن ، خلاف وضع. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || مبالغه نمودن شتر در رفتن ( لازم ). ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). نیک رفتن شتر. ( المصادرزوزنی ). || مبالغه نمودن در راندن شتر ( متعدی ). ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). نیک راندن. ( دهار ). || رفتن قوم در شهرها. ( ناظم الاطباء ). به شهرها رفتن قوم. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || برداشتن غله دروده و به خرمنگاه آوردن آن. ( ناظم الاطباء ). ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). برداشتن غله. ( غیاث اللغات ). || قصه برداشتن بر والی. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). درخواست. جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. ( فرهنگ فارسی معین ). قصه پیش حاکم بردن. ( غیاث اللغات ). قصه برداشتن بر والی ( صلة بعلی ). ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). داد خواستن. شکایت بردن. تظلم بردن. شکایت کردن. ( یادداشت مؤلف ) : و لیس یعبؤن ( ملوک الصین ) ممن یرفع الهیم دون ان یکتبة فی کتاب. ( اخبار الصین و الهند ص 17 ). در زمان فخرالدوله آورده اند که روزی شخصی رفعی عرض کرد به فخرالدوله. ( از ترجمه محاسن اصفهان ص 93 ). || تعیین و محاسبه درآمد و عایدی. اخذ مالیات :
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی ( بوستان ).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زهر هلاک.
سعدی ( بوستان ).
- رفع دعوی به حاکم ؛ برداشتن قصه بدو. دادن عرض حال بدو. ( یادداشت مؤلف ).
|| نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی. ( از ناظم الاطباء ). نزدیک گردانیدن کسی را به کسی ( صلته بالی ). ( آنندراج ). || قبول کردن. گفته شود: رفع اﷲ عمله. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح نحو ) مرفوع کردن کلمه را و آن در اعراب مثل «ضم » است در بنا. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). علامت رفع دادن به کلمه. ( از اقرب الموارد ). حرکت پیش دادن کلمه را. ( غیاث اللغات ). یکی از حالات کلمه در عربی ، مقابل نصب و جر و جزم ، و صورت آن در کتابت این است : ( ُ ) یا ( ٌ ) یک یا دو پیش دادن به کلمه. ( یادداشت مؤلف ). نزد علمای نحو، نوعی از اعراب است خواه از حیث حرکت باشد خواه از حیث حرف ، و معرب به رفع را مرفوع نامند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح ریاضی ) تبدیل کردن کسر به عدد صحیح. ( از اقرب الموارد ). نزد محاسبان عبارت است از تبدیل کسور به عدد صحیح و حاصل تبدیل را مرفوع خوانند و طریقه آن این است که عدد کسر را به مخرج تقسیم کنند مانند پانزده چهارم که حاصل آن سه و سه چهارم می شود. منجمان گویند: چون عدد درجات به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت درجه یک پایه قایل شوند چنانکه گویند مرفوع پایه یک و رقم آن را در یمین رقم درجه نویسند و هرگاه عدد مرفوع پایه یک به شصت رسید یا چیزی بر آن افزوده شد برای هر شصت واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه دو یا مثانی ، و رقم آن را در یمین رقم مرفوع پایه یک نویسد و هرگاه عدد مرفوع پایه دو به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت ، واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه سه یا مثلث ، و بر این قیاس تا به هر جا که پایان یابد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). در اصطلاح ریاضی بیرون کردن عدد صحیح است از کسر به این معنی که اگر صورت کسری از مخرج آن بزرگتر باشد صورت را به مخرج تقسیم می کنند و در این صورت دو حالت اتفاق می افتد، نخست آنکه : تقسیم بدون باقیمانده باشد، در این حال ، خارج قسمت را عیناً بجای کسر می نویسند چنانکه در کسر 183 با تقسیم 18 به 3 کسر183 مساوی می شود با 6 -حالت دوم این است که تقسیم دارای باقیمانده باشد دراین حال خارج قسمت را در سمت چپ بجای عدد صحیح می نویسند و باقیمانده را صورت و مقسوم علیه را که همان مخرج کسر اول است مخرج عدد کسری قرار می دهند، چنانکه در کسر 225 با تقسیم 22 به 5 خارج قسمت 4 و باقیمانده 2 می شود بنا بر این کسر 225 مساوی است با عدد کسری 425 و این عدد کسری را مرفوع نامند. مقابل تجنیس. || در اصطلاح محدثان نسبت دادن حدیث به حضرت پیغمبر را گویند قولاً و یا فعلاً و یا تصریحاً یا حکماً، و آن حدیث را مرفوع نامند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). سلسله حدیث را بحضرت رسول رساندن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به مرفوع شود. || در اصطلاح عروض ، اسقاط سبب اول است از جزوی که در اول آن دو سبب خفیف باشد و چون از مستفعلن سبب اول بیندازی تفعلن بماند و فاعلن بجای آن نهند. یا از مفعولات ُ سبب اول بیندازی عولات بماند و مفعول ُ بجای آن بنهند. ( از المعجم ). || برداشت. مقابل وضع به معنی نهادن. مقابل خفض. ( یادداشت مؤلف ). برداشت محصول : آن سال چندان غله حاصل آمد که در آن مدت که آغاز زراعت کرده بودند آن رفع و نفع نبوده است. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). آنچه بجهت نسق زراعات ( ب ) ضرور داند بعنوان بذر و مساعده بمستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. ( تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 ). آنچه بجهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار بعنوان بذر و... به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نمایند. ( تذکرة الملوک ص 45 ). || ترقی دادن. برکشیدن. ( فرهنگ فارسی معین ) : خود را در آن آب شورانند و آن را سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 414 ). سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ).

رفع. [ رَ ] (ع مص ) برداشتن و بلند کردن چیزی ، خلاف وضع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برداشتن . (از غیاث اللغات ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برداشتن ، خلاف وضع. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || مبالغه نمودن شتر در رفتن (لازم ). (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک رفتن شتر. (المصادرزوزنی ). || مبالغه نمودن در راندن شتر (متعدی ). (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک راندن . (دهار). || رفتن قوم در شهرها. (ناظم الاطباء). به شهرها رفتن قوم . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || برداشتن غله ٔ دروده و به خرمنگاه آوردن آن . (ناظم الاطباء). (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برداشتن غله . (غیاث اللغات ). || قصه برداشتن بر والی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درخواست . جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین ). قصه پیش حاکم بردن . (غیاث اللغات ). قصه برداشتن بر والی (صلة بعلی ). (منتهی الارب ) (آنندراج ). داد خواستن . شکایت بردن . تظلم بردن . شکایت کردن . (یادداشت مؤلف ) : و لیس یعبؤن (ملوک الصین ) ممن یرفع الهیم دون ان یکتبة فی کتاب . (اخبار الصین و الهند ص 17). در زمان فخرالدوله آورده اند که روزی شخصی رفعی عرض کرد به فخرالدوله . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 93). || تعیین و محاسبه درآمد و عایدی . اخذ مالیات :
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان .

سعدی (بوستان ).


امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زهر هلاک .

سعدی (بوستان ).


- رفع دعوی به حاکم ؛ برداشتن قصه بدو. دادن عرض حال بدو. (یادداشت مؤلف ).
|| نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی . (از ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن کسی را به کسی (صلته بالی ). (آنندراج ). || قبول کردن . گفته شود: رفع اﷲ عمله . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) مرفوع کردن کلمه را و آن در اعراب مثل «ضم » است در بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). علامت رفع دادن به کلمه . (از اقرب الموارد). حرکت پیش دادن کلمه را. (غیاث اللغات ). یکی از حالات کلمه در عربی ، مقابل نصب و جر و جزم ، و صورت آن در کتابت این است : ( ُ ) یا ( ٌ ) یک یا دو پیش دادن به کلمه . (یادداشت مؤلف ). نزد علمای نحو، نوعی از اعراب است خواه از حیث حرکت باشد خواه از حیث حرف ، و معرب به رفع را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح ریاضی ) تبدیل کردن کسر به عدد صحیح . (از اقرب الموارد). نزد محاسبان عبارت است از تبدیل کسور به عدد صحیح و حاصل تبدیل را مرفوع خوانند و طریقه ٔ آن این است که عدد کسر را به مخرج تقسیم کنند مانند پانزده چهارم که حاصل آن سه و سه چهارم می شود. منجمان گویند: چون عدد درجات به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت درجه یک پایه قایل شوند چنانکه گویند مرفوع پایه یک و رقم آن را در یمین رقم درجه نویسند و هرگاه عدد مرفوع پایه یک به شصت رسید یا چیزی بر آن افزوده شد برای هر شصت واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه دو یا مثانی ، و رقم آن را در یمین رقم مرفوع پایه یک نویسد و هرگاه عدد مرفوع پایه دو به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت ، واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه سه یا مثلث ، و بر این قیاس تا به هر جا که پایان یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). در اصطلاح ریاضی بیرون کردن عدد صحیح است از کسر به این معنی که اگر صورت کسری از مخرج آن بزرگتر باشد صورت را به مخرج تقسیم می کنند و در این صورت دو حالت اتفاق می افتد، نخست آنکه : تقسیم بدون باقیمانده باشد، در این حال ، خارج قسمت را عیناً بجای کسر می نویسند چنانکه در کسر 183 با تقسیم 18 به 3 کسر183 مساوی می شود با 6 -حالت دوم این است که تقسیم دارای باقیمانده باشد دراین حال خارج قسمت را در سمت چپ بجای عدد صحیح می نویسند و باقیمانده را صورت و مقسوم علیه را که همان مخرج کسر اول است مخرج عدد کسری قرار می دهند، چنانکه در کسر 225 با تقسیم 22 به 5 خارج قسمت 4 و باقیمانده 2 می شود بنا بر این کسر 225 مساوی است با عدد کسری 425 و این عدد کسری را مرفوع نامند. مقابل تجنیس . || در اصطلاح محدثان نسبت دادن حدیث به حضرت پیغمبر را گویند قولاً و یا فعلاً و یا تصریحاً یا حکماً، و آن حدیث را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). سلسله ٔ حدیث را بحضرت رسول رساندن . (از اقرب الموارد). رجوع به مرفوع شود. || در اصطلاح عروض ، اسقاط سبب اول است از جزوی که در اول آن دو سبب خفیف باشد و چون از مستفعلن سبب اول بیندازی تفعلن بماند و فاعلن بجای آن نهند. یا از مفعولات ُ سبب اول بیندازی عولات بماند و مفعول ُ بجای آن بنهند. (از المعجم ). || برداشت . مقابل وضع به معنی نهادن . مقابل خفض . (یادداشت مؤلف ). برداشت محصول : آن سال چندان غله حاصل آمد که در آن مدت که آغاز زراعت کرده بودند آن رفع و نفع نبوده است . (تاریخ جهانگشای جوینی ). آنچه بجهت نسق زراعات (ب ) ضرور داند بعنوان بذر و مساعده بمستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 45). آنچه بجهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار بعنوان بذر و... به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نمایند. (تذکرة الملوک ص 45). || ترقی دادن . برکشیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : خود را در آن آب شورانند و آن را سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414). سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
- خفض و رفع ؛ برداشت و فروداشت . فرودآوردن و بالا بردن . ترقی دادن و تنزل دادن : تو به کدخدایی قیام کن چنانکه حل و عقد و خفض و رفع، و امر و نهی بتو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398).
- || پستی و بلندی :
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب .

مولوی .


- رفع یافتن ؛ ارتقا و بلندی یافتن . بالا رفتن : منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
|| برطرف کردن . دفع کردن . کنار زدن . برداشتن . (یادداشت مؤلف ). از بین بردن .
- دفع و رفع کردن ؛ حرکت دادن و به یک طرف بردن . (ناظم الاطباء).
- رفع ابهام ؛ برطرف کردن ابهام مسأله ای . حل مشکل . (فرهنگ فارسی معین ).
- || (در اصطلاح ریاضی ) پیدا کردن مقدار حقیقی تابع در صورتهای مبهم . (از فرهنگ فارسی معین ).
- رفع تشنگی ؛ از میان بردن تشنگی . (فرهنگ فارسی معین ).
- رفع تکلیف ؛ سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف . (فرهنگ فارسی معین ).
- رفع شدن ؛ بر طرف شدن . بر طرف گردیدن . رفع گردیدن . از میان رفتن . (از یادداشت مؤلف ) : اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه ).
- رفع گردیدن ؛ مرتفع شدن . برطرف شدن . (یادداشت مؤلف ).
- رفع گفتگو کردن ؛ قطع نزاع و جدال نمودن . (ناظم الاطباء).
- رفع مزاحمت ؛ برطرف کردن مزاحمت دیگران . (فرهنگ فارسی معین ).
- || درخواست جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- رفع نقاب کردن ؛ برداشتن پرده و رو باز کردن . (از ناظم الاطباء).
- رفع و رجوع کردن ؛ حل کردن قضیه . فیصل دادن : گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. (فرهنگ فارسی معین ).
|| افراشتگی . (ناظم الاطباء). || افراشته : بر در شهر نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و لوای محاربت رفع، چون نزدیک رسید... (تاریخ جهانگشای جوینی ). || رهایی و آزادی . (از ناظم الاطباء).
- رفع شر ؛ رهایی و آزادی از بدی . (ناظم الاطباء).
- رفع شر کردن ؛ دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب . (ناظم الاطباء).
- || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن . (ناظم الاطباء).
- || بند و بست . (ناظم الاطباء).
|| پرداخت . || انجام و ختم . (ناظم الاطباء). این سه معنی در جای دیگر دیده نشده . || معزولی . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). برداشتن . از عمل دور کردن :
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش .

نظامی .


مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ .

سعدی (گلستان ).


محمدبن ادریس قمی کاتب نامه ای نوشت به علی بن عیسی وزیر در رفع ابوعلی احمدبن محمدبن رستم اصفهانی ، پس ابوعلی را معزول گردانید و محمد را بجای او والی گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 105). || (اِ) نامه . رقیمه . درخواست . درخواه . شکایت . (یادداشت مؤلف ). || عایدی ملک وتعیین آن برای میزان مالیات : بشرقم را مساحت کرد و به سه هزار هزار درم و کسری رفع آن بنوشت .(ترجمه ٔ تاریخ قم ص 105).

فرهنگ عمید

۱. برطرف کردن، از بین بردن.
۲. (ادبی ) در دستور زبان عربی، مرفوع ساختن کلمه، ضمه دادن آخر کلمه.
۳. (ادبی ) در عروض، حذف «مس» از مستفعلن که تفعلن باقی بماند و نقل به فاعلن شود یا حذف «مف» از مفعولات که عولات باقی بماند و به جای آن مفعول بگذارند.
۴. [قدیمی] بلند کردن، بالا بردن، برداشتن.
۵. [قدیمی] برکشیدن.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:ارتفاع (منطق)

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] رَفع به معنی منع از استمرار وجود یک شیء است.
رفع، در مقابل دفع می باشد و هر دو در جایی به کار می روند که مقتضی وجود شیء فراهم باشد، به گونه ای که اگر رفع و یا دفع نمی بود، آن شی ء در ظرف مناسب خود ( عالم عین یا اعتبار ) موجود می شد. اما غالباً رفع در جایی استعمال می شود که شیء در زمان قبل از رفع یا در رتبه سابق از آن، وجود پیدا کرده باشد؛ بنابراین، رفع، مانع از استمرار وجود شیء می گردد، ولی دفع مانع از تحقق اصل وجود شی ء می شود نه استمرار آن.
عناوین مرتبط
رفع ظاهری؛رفع واقعی؛حدیث رفع؛دفع.
رفع در حدیث رفع
در بحث حدیث رفع، نسبت به بعضی از فقرات آن، رفع و نسبت به بعضی دیگر، دفع صادق است.
رفع از نظر علما
...

[ویکی الکتاب] معنی رَفَعَ: بالا برد
معنی یَدْرَءُونَ: دفع می کنند - رفع می کنند
معنی لَا یَجْزِی: بی نیاز نمی کند - کفایت نمی کند (مشکلی را رفع نمی کند)
معنی إِنفَاقِ: بخشیدن-بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران
معنی أَنفَقَ: انفاق کرد(کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
معنی أَنفِقُواْ: انفاق کنید(کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
معنی أَنفَقُواُ: انفاق کردند(کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
معنی مَا تُنفِقُونَ: انفاق نمی کنید (کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
معنی نَفَقَاتُهُمْ: انفاقهایشان (انفاق :بخشیدن وبذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران)
معنی لَّا تُنفِقُواْ: که انفاق نمی کنید(کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
معنی لَا یُنفِقُونَ: انفاق نمی کنند (کلمه انفاق به معنای بذل مال و صرف آن در رفع حوایج خویشتن و یا دیگران است )
تکرار در قرآن: ۲۹(بار)
بالا بردن. «وَ رَفَعَ اَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ» پدر و مادرش را به تخت بالا برد. آیه اول درباره بالا بردن ظاهری و دوم در بالا بردن معنوی است که فضیلت و شرافت و عظمت باشد همین سوره. در صحیفه‏های محترم و با فضیلت و پاکیزه . در خانه هائیکه خدا اذن داده با فضیلت و بلند آوازه شوند رفع در آیه معنی بلند آوازی می‏دهد. زفیع: بالا برنده مثل رافع بالا برنده درجه‏ها و صاحب عرش است.

پیشنهاد کاربران

برافراشت

معنی رفعزیان: از میان بردن ضرر

رفع : برداشتن کسی از کار و رفع ظلم و شر .
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 596 )

بالا برد

بلندی
خفض و رفع یعنی پستی و بلندی

اگه به معنی فعل باشه میشه بالا برد یا برافراشت

بالا برد , برافراشت

زدودن، از میان برداشتن

واژه ی برداشتن که در بالا از آن چون برابر واژه ی از ریشه عربی �رفع� یاد شده به تنهایی به آرش این واژه نیست؛ گرچه در برخی گزاره ها می توان آن را چون کوتاه شده ای از آمیخته واژه ی �از میان برداشتن� بکار گرفت.




کلمات دیگر: