کلمه جو
صفحه اصلی

ور


مترادف ور : جانب، سو، طرف، بر، ضلع، ساحل، کنار | حرف، سخن، صحبت، گپ

فارسی به انگلیسی

direction, side, up, away, off, over, and if, even if, even though, chatter, gabble

and if, even if, even though


endowed with, versed in


side


direction, side


مترادف و متضاد

جانب، سو، طرف


بر، ضلع


ساحل، کنار


حرف، سخن، صحبت، گپ


۱. جانب، سو، طرف
۲. بر، ضلع
۳. ساحل، کنار


فرهنگ فارسی

۱ - واگر : اگر بدو گیتی آن روز یابیم بر سودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم .

فرهنگ معین

( ~. ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - بغل ، پهلو. ۲ - سینه . ۳ - کمر.
(و ) (اِ. ) (عا. ) سخن بی معنی . ، شرُ ~حرف مفت ، سخن بی معنی .
( ~. ) ۱ - (حر. ) حرف شرط ، مخفف و اگر. ۲ - ( اِ. ) طرف ، جانب . ۳ - پسوندی است که به اسم می پیوندد و دارندگی را می رساند:بارور، تاج ور، کینه ور. ۴ - پیشوندی است که بر سر افعال درآید به معنی بر: ورآمدن ، ورافتادن . ۵ - بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم ) درآید
( ~. ) [ په . ] (اِ. ) در ایران باستان در محاکمه های مبهم و مشکل دو طرف دعویی را مورد آزمایش (ور ) قرار می دادند و آن دو گونه بوده است : ۱ - ور گرم (گذشتن از آتش ). ور سرد (خوردن سوگند ) و آن آب آمیخته با گوگرد بوده است که به متهم می خورانیدند.
( ~. ) (اِ. ) گرمی ، حرارت .
(وَ ) (اِ. ) تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم می دادند، سبق .

( ~.) [ په . ] (اِ.) 1 - بغل ، پهلو. 2 - سینه . 3 - کمر.


(و ) (اِ.) (عا.) سخن بی معنی . ؛ شرُ ~حرف مفت ، سخن بی معنی .


( ~.) 1 - (حر.) حرف شرط ، مخفف و اگر. 2 - ( اِ.) طرف ، جانب . 3 - پسوندی است که به اسم می پیوندد و دارندگی را می رساند:بارور، تاج ور، کینه ور. 4 - پیشوندی است که بر سر افعال درآید به معنی بر: ورآمدن ، ورافتادن . 5 - بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم ) درآید به معنی بر، به : ورانداز، ورش کست .


( ~.) [ په . ] (اِ.) در ایران باستان در محاکمه های مبهم و مشکل دو طرف دعویی را مورد آزمایش (ور) قرار می دادند و آن دو گونه بوده است : 1 - ور گرم (گذشتن از آتش ). ور سرد (خوردن سوگند) و آن آب آمیخته با گوگرد بوده است که به متهم می خورانیدند.


( ~.) (اِ.) گرمی ، حرارت .


(وَ) (اِ.) تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم می دادند، سبق .


لغت نامه دهخدا

ور. [ وَ ] ( اِ ) سبق و تخته اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. ( آنندراج ) ( برهان ). سبق و تخته درس کودکان. تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ور دادن ؛ درس و سبق دادن. ( ناظم الاطباء ).
|| کنار. ساحل. بر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
مگر عبره کنم شبهای بی حد
پس پشت افکنم شخهای بی مر
چو کشتی از شکم وز پنج دریا
برون آیم به پیشت خشک زین ور.
مسعودسعد ( دیوان ص 196 از فرهنگ فارسی معین ).
|| آزمایشی بوده است که در محاکم ایران قدیم از دو طرف دعوی می کرده اند تا راستگویی یکی معلوم شود و هر کسی موفق میشد او را محق میدانستند. از جمله این آزمایش ها نوشانیدن آب آمیخته به گوگرد و گذشتن از میان آتش بود. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ور سرد ؛ آزمایش با اشیاء سرد از این قبیل : مدعی و مدعی علیه هردو میبایست در آبی فروروند نفس هریک زودتر تنگ میشد و سر از آب بیرون میکرد محکوم میگشت. دست چپ متهم را به پای راستش می بستند وریسمانی هم به کمرش تا در وقت ضرورت بتوانند او را از آب بدر آورند آنگاه او را در آبی می انداختند اگر در آب فرومیرفت بی گناهی وی ثابت بود و اگر در روی آب میماند مقصر و محکوم بود زیرا آب پاک او را به خود نپذیرفته. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ور گرم ؛ آزمایش با اشیاء گرم از این قبیل : متهم میبایست چندی دست خود را در آتش نگهدارد اگر آسیبی به وی نمیرسید بی گناه محسوب میشد. مدعی علیه میبایست با پیراهن یا جامه اندوده به موم یا قیر از میان آتش بگذرد اگر آسیبی نمی دید بی گناه بود. دست یا عضو دیگر مدعی و مدعی علیه را داغ زده مهر و موم میکردند. پس از سرآمدن مدت معین مهر و موم را گشوده زخم هر کدام زودتر بهبود میبافت او را محق میدانستند. ( فرهنگ فارسی معین از مزدیسنا چ 1 ص 442 به بعد ).
|| گرمی و حرارت. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || سینه به لغت زند و پازند. صدر. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بر و سینه و صدر. ( ناظم الاطباء ). ور مرادف بر است در جمیع معانی. ( آنندراج ). || کمر. || پهلو. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ور دل کسی نشستن ؛ پهلوی او نشستن.
|| ( حرف اضافه ) بر. علی ̍. ( فرهنگ فارسی معین ) : فضل دادیم و افزونی بعضی را ور بعضی. ( کشف الاسرار ج 1 ص 775 از فرهنگ فارسی معین ). || ( پیشوند ) بر سر افعال درآید به معنی بر، بالا: ورجستن ؛ بالا جستن. ( یادداشت مؤلف ). || ( پسوند ) پسوند دارندگی واتصاف که در آخر اسم درآید به معنی خداوند و صاحب. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). دارنده ٔچیزی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). همیشه به طور ترکیب استعمال میشود مانند پیشه ور؛ یعنی صانع و دارای صنعت وتاجور؛ صاحب تاج و رهور؛ رونده و مسافر و سخنور؛ فصیح و زبان آور و هنرور؛ خداوند هنر. ( ناظم الاطباء ). مؤلف انجمن آرا آرد: یحتمل مخفف آور باشد. و آنندراج گوید گویا مخفف آور است و به واو معروف نیز یحتمل. رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. دارای. مند، مانندآبله ور. آزور :

ور. [ وَرر ] (ع اِ) برسوی ران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وَرِک . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ارزانی و فراخ سالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خصب . (اقرب الموارد).


ور. [ وِ ] (اِ) پرگویی . گفتار بیهوده . سخن بیهوده . سخن بیفایده .
- ور زدن ؛ در تداول ، پرگویی کردن . حرفهای بیهوده گفتن .


ور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ فارسی معین ).
- ور دادن ؛ درس و سبق دادن . (ناظم الاطباء).
|| کنار. ساحل . بر. (فرهنگ فارسی معین ) :
مگر عبره کنم شبهای بی حد
پس پشت افکنم شخهای بی مر
چو کشتی از شکم وز پنج دریا
برون آیم به پیشت خشک زین ور.
مسعودسعد (دیوان ص 196 از فرهنگ فارسی معین ).
|| آزمایشی بوده است که در محاکم ایران قدیم از دو طرف دعوی می کرده اند تا راستگویی یکی معلوم شود و هر کسی موفق میشد او را محق میدانستند. از جمله ٔ این آزمایش ها نوشانیدن آب آمیخته به گوگرد و گذشتن از میان آتش بود. (فرهنگ فارسی معین ).
- ور سرد ؛ آزمایش با اشیاء سرد از این قبیل : مدعی و مدعی علیه هردو میبایست در آبی فروروند نفس هریک زودتر تنگ میشد و سر از آب بیرون میکرد محکوم میگشت . دست چپ متهم را به پای راستش می بستند وریسمانی هم به کمرش تا در وقت ضرورت بتوانند او را از آب بدر آورند آنگاه او را در آبی می انداختند اگر در آب فرومیرفت بی گناهی وی ثابت بود و اگر در روی آب میماند مقصر و محکوم بود زیرا آب پاک او را به خود نپذیرفته . (فرهنگ فارسی معین ).
- ور گرم ؛ آزمایش با اشیاء گرم از این قبیل : متهم میبایست چندی دست خود را در آتش نگهدارد اگر آسیبی به وی نمیرسید بی گناه محسوب میشد. مدعی علیه میبایست با پیراهن یا جامه ٔ اندوده به موم یا قیر از میان آتش بگذرد اگر آسیبی نمی دید بی گناه بود. دست یا عضو دیگر مدعی و مدعی علیه را داغ زده مهر و موم میکردند. پس از سرآمدن مدت معین مهر و موم را گشوده زخم هر کدام زودتر بهبود میبافت او را محق میدانستند. (فرهنگ فارسی معین از مزدیسنا چ 1 ص 442 به بعد).
|| گرمی و حرارت . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || سینه به لغت زند و پازند. صدر. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بر و سینه و صدر. (ناظم الاطباء). ور مرادف بر است در جمیع معانی . (آنندراج ). || کمر. || پهلو. (فرهنگ فارسی معین ).
- ور دل کسی نشستن ؛ پهلوی او نشستن .
|| (حرف اضافه ) بر. علی ̍. (فرهنگ فارسی معین ) : فضل دادیم و افزونی بعضی را ور بعضی . (کشف الاسرار ج 1 ص 775 از فرهنگ فارسی معین ). || (پیشوند) بر سر افعال درآید به معنی بر، بالا: ورجستن ؛ بالا جستن . (یادداشت مؤلف ). || (پسوند) پسوند دارندگی واتصاف که در آخر اسم درآید به معنی خداوند و صاحب . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دارنده ٔچیزی . (انجمن آرا) (آنندراج ). همیشه به طور ترکیب استعمال میشود مانند پیشه ور؛ یعنی صانع و دارای صنعت وتاجور؛ صاحب تاج و رهور؛ رونده و مسافر و سخنور؛ فصیح و زبان آور و هنرور؛ خداوند هنر. (ناظم الاطباء). مؤلف انجمن آرا آرد: یحتمل مخفف آور باشد. و آنندراج گوید گویا مخفف آور است و به واو معروف نیز یحتمل . رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. دارای . مند، مانندآبله ور. آزور :
تف خون کزمژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب آبله ور بگشایید.

خاقانی .


- آزور :
به چیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.

اسدی (از آنندراج ).


- آشناور ؛ شناور.
- بخت ور ؛ سعادتمند.
- برور ؛ دارای ثمر.
- بهره ور ؛ بهره مند. صاحب بهره .
- پیشه ور ؛ صانع. (ناظم الاطباء).
- تاج ور ؛ صاحب تاج . (ناظم الاطباء).
- تخت ور ؛ دارای تخت و تاج .
- جانور ؛ دارای جان . حیوان .
- جوشن ور ؛ دارای جوشن . جوشن پوش .
- دیده ور ؛ دارای دیده .
- دینور ؛ صاحب دین . متدین .
- رای ور ؛ صاحب رأی .
- رنج ور؛ رنجور.
- زبان ور ؛ زبان آور. فصیح .
- ژوبین ور ؛ زوبین ور.
- سپرور ؛ دارای سپر.
- فرهنگ ور ؛ ادیب . (مهذب الاسماء)
ترکیب های دیگر:
- بارور . زوبین ور. سازور. سایه ور. شناور. شیرور. کفن ور. کین ور. کینه ور. گنج ور. گوش ور. مژده ور. مهرور. نام ور. هنرور. هوش ور. رجوع به ذیل هریک ازاین ترکیب ها شود. || (اِ) جهت . سمت . جانب . کنار. سو. (ناظم الاطباء).
- از این ور ؛ از این سوی . از این جهت . (ناظم الاطباء).
- دور و ور ؛ دور و حوالی . اطراف . (فرهنگ فارسی معین ).
- نه این وری میشود نه آن وری ؛ نه شفا می یابد و زنده می ماند و نه می میرد.
ترکیب های دیگر:
- یک وری شدن کلاه . یک وری گذاشتن . یک وری نشستن .
|| (پیشوند) بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم ) درآید به معنی بر، به : ورانداز. ورشکست . ورمال . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ صوت ) آواز کریهی در گریه ٔ کودک . گریه با آواز کریه و زشت . (یادداشت مؤلف ): این بچه ٔ همسایه دیشب تا صبح ور زد. || (اِ) در تداول ، عرض و پهنا. (یادداشت مرحوم دهخدا): پارچه ٔ کم ور. پارچه ٔ پُرور. این پارچه ورش کم است . || (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) چون : اَشْکْور. انارور. برلور. خرور. نیمه ور. مازور. تیل وره سر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دینور. نهر زاور. کنگور. ققهور. راور.
|| (حرف ربط مرکب ) مخفف و اگر. (ناظم الاطباء) :
ور به غریبی فتد از مملکت
محنت و سختی نبرد پینه دوز.

رودکی .


یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه .

رودکی .


ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی .

رودکی .


ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ.
نشود تیره افروخته ماند به میان .

فرخی .


گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی
ور گیری از محلت اخلاص یار گیر.

(از مقامات حمیدی ).


ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست .

مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 5 ص 74)


گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
منت بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی .

سعدی .


ور باورت نمیشود از بنده این حدیث
از گفته ٔ کمال دلیلی بیاورم .

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. بر.
۲. کنار؛ پهلو.
۳. جانب؛ سمت.
۴. سینه.


در ایران باستان، هر نوع آزمایش ایزدی که برای تشخیص گناهکار از بی گناه صورت می گرفت، مانندِ نوشیدن آب آمیخته به گوگرد یا گذشتن از میان آتش.
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): رنجور، مزدور، گنجور.
سخن بیهود و بسیار، پرحرفی.
* ور زدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] پرگویی کردن.
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): پیشه ور، هنرور، تاجور، پهناور، بارور، پیله ور، سخنور، نامور، کینه ور.
بر (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): ورآمدن، ورافتادن.
۱. بر.
۲. کنار، پهلو.
۳. جانب، سمت.
۴. سینه.
و اگر.

بر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ورآمدن، ورافتادن.


در ایران باستان، هر نوع آزمایش ایزدی که برای تشخیص گناهکار از بی‌گناه صورت می‌گرفت، مانندِ نوشیدن آب آمیخته به گوگرد یا گذشتن از میان آتش.


سخن بیهود و بسیار؛ پرحرفی.
⟨ ور زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] پرگویی کردن.


دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رنجور، مزدور، گنجور.


دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پیشه‌ور، هنرور، تاجور، پهناور، بارور، پیله‌ور، سخنور، نامور، کینه‌ور.


و اگر.


دانشنامه عمومی

وَر:(war) در گویش گنابادی یعنی طرف ، جهت ، مسیر || وِرْ:(wer) در گویش گنابادی یعنی پر حرفی ، حرافی


Werrبا تشدید ر به معنای گیج


(با کسره و) کنار - جنب - بغل


وَر، در زبان اوستایی پهلوی یعنی تن دادن به آزمایش با آتش


وَر (پهلوی: وَر var؛ اوستایی: ورنگه varangh) یا پَساخت (pasâxt) یا آزمایش ایزدی یا داوری ایزدی آزمون هایی بود در دین مزدیسنا که از سوی داوران برای اثبات راست گویی یا حقانیت کسی برگزیده و به اجرا گذاشته می شد. ور تنها ویژهٔ ایرانیان نبوده و در اروپا نیز تا سده های میانه رواج داشته است.
در ایران باستان ور بر دو گونه بوده است، ور سرد و ور گرم.
ور گرم یا ور آتش قسمی از قضاوت بود که از آتش یا فلز گداخته، راه رفتن بر روی آتش یا فرو بردن دست در آب یا روغن جوش مدد می گرفت. برای نمونه گذر سیاوش و ریختن فلز گداخته بر سینهٔ آذرپاد مهرسپندان برای اثبات ادعا، گونه هایی از ور گرم بوده اند. ور سرد یا ور آب نیز عبارت از غوطه ور شدن در آب و خفه شدن و نوشیدن زهر و چون آن است. در بیشتر موارد آب را با موادی چون گوگرد یا خاکه زر مخلوط کرده و به شخص می خوراندند. خوراندن آبِ گوگرد (اوستایی: Soakenta Vant) به واژگان سوگند تبدیل شده و امروزه در زبان فارسی سوگند را با فعل خوردن به کار می برند. به علت جایگاه مهم آتش در ایران باستان، ور گرم را برای بزرگان جامعه و متولیان دین به کار می برده اند.
در رشن یشت دربارهٔ ور آتش، ور روغن و ور شیرهٔ گیاهان مطالبی آمده است. این یشت دربارهٔ ایزد رشن یا رشنو است که ایزد سوگند یا آزمایش ایزدی بوده است. چند بند اول آن شامل درخواست از رشن برای حاضر شدن در هنگام برگزاری ور است. در یشت دوازدهم (بند سوم) از انجمن داورانِ ور یا اوروَثا (urvaθâ) و سرپرست این انجمن تکئشه (tkaeša) یاد شده است، که سرپرست احتمالاً کار فراهم کردن آلات و ادوات آزمون را به عهده داشته است.

گویش مازنی

/var/ کنار – پهلو – سمت – سو & گیج – حالت منگی، توام با ناشنوایی & پسوندی است به معنای علاقه با میل

کنار – پهلو – سمت – سو


گیج – حالت منگی،توام با ناشنوایی


پسوندی است به معنای علاقه با میل


واژه نامه بختیاریکا

( وُر ) بر؛ تقسم
( وَر ) بر؛ تقسیم
( وَر ) بر؛ نشانه تاکید است
( وَر ) تن؛ بدن
( وَر ) جانب
( وَر ) در معرض؛ در مجاورت. مثل ور باد یعنی در معرض باد
( وِر ) صحبت؛ حرف بی اهمیت
( وِر ) گشت و گذار؛ چرخ و تاب؛ دِر و ور
( وَر ) گوشه؛ طول؛ طرف
با؛ ری

جدول کلمات

پرگویی

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
جلو. روبروی

جو وه بنه ور افتو::جامه*لباس*را در جلوی
آفتاب تا خشک شود

�ور� در زبان هورامی به معنای خورشید است.

هور::در زبان لری بختیاری به معنی خورشید *هورشید*
اور::در زبان لری بختیاری به معنی
ابر

وَر در گویش یزدی یعنی بر

با ، همراه با
در ربان مُلکی گالی ( زبان بومیان بَشکَرد در جنوب شرقی هرمزگان - قوم کوچ ، ساکنین رشته کوه مکران )

به زبان لری یعنی. زور. قوت. قدرت.
و پستان هم میشه

گفتار لری:
وَر = بَر ( فارسی رسمی ) =پیش رو، جلو

وَر =بَر ( فارسی رسمی )
پیراهن به وَر کردن، پیراهن به بر کردن، پیراهن به تن کردن

وُر، وَر= بَر ( فارسی رسمی )
وُر داشتن، وَر داشتن، برداشتن

وُر، وا= طرف، سوی، سمت

وِر، وِراجی، وُر، وُراجی=پرحرفی، زیادگویی

وُرت= عادت

آدم وُر =به کسی می گویند که حرف های بی خودی و بی رپط زیاد بزند یا کار های بی خودی زیاد انجام دهد و این ها برایش عادت شده باشد.


ور به گویش بختیاری یعنی پهنا و عرض پارچه ، قالی و . . .


کلمات دیگر: