مترادف مشک : انبانه، انبان، خیک، راویه | سارا، غالیه، نافه
مشک
مترادف مشک : انبانه، انبان، خیک، راویه | سارا، غالیه، نافه
فارسی به انگلیسی
musk
large leathern bottle, water - skin
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: ماده ای با عطر نافذ و پایدار که از کیسه ای در زیر شکم نوعی آهوی نر به دست می آید
مترادف و متضاد
انبانه، انبان، خیک، راویه
سارا، غالیه، نافه
فرهنگ فارسی
(اسم ) ۱- مادهایست معطر ماخوذ از کیسهای مشکین بانداز. تخم مرغی یا نارنجی کوچک مستقر در زیر پوست شکم ومجاور عضو تناسلی جنس نر از آهوی ختایی . مشک تازه در موقع ترشح ماده ایست روغنی و بسیار معطر وبرنگ شکلات و لزج میباشد و در حالت خشک شده سخت و شکننده است و رنگش قهوهیی تیره مایل به سیاه و طعم آن کمی تلخ است و بویی تند دارد . در تجارت بدو صورت عرضه میشود : یکی مشکی که در کیس. مشک ( نافه ) است یعنی مشکی است که از نافه خارج نشده و پس از شکار وذبح آهوی ختنی ناف. آنرا با مشک محتویش ببازار عرضه میکنند و دیگر مشکی است که از نافه خارج شده و کم و بیش امکان دارد با مواد خارجی آمیخته باشد . بدیهی است ارزش نوع دوم بسیار کمتر از نوع اولی است . مشک درعطر سازی ومعطرساختن برخی مشروبات الکلی گران قیمت بکار میرود مسک : فضل و هنر ضایع است تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند . ( گلستان ) توضیح مولف غیاث گوید : اهل فارس بکسر میم واهل ماورائ النهر بضم میم خوانند . در نسخ. ترجمان البلاغه مکتوب بسال ۵٠۷ ه ق . مشک بضم اول ضبط شده . چون اصل آن در سنسکریت و یونانی و لاتینی بضم میم است پس این تلفظ صحیح است از سوی دیگر چون در سریانی ( مسکه ) و در عربی ( مسک ) بکسر اول است پس بکسرهم صحیح میباشد چنانکه در فارسی در نسبت به مشک مشکی و مشکین بکسر تلفظ شود . ۲ - زلف سیاه محبوب : دوارغوان خود از مشک زیرا بر مپوش . دوشنبلید من از لاله زیر ژاله مکن . ( عثمان مختاری . ) یاطراز مشک . خط تازه دمیده : ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید مشک و دیبا را بقدر و قیمت اعلا کشید . ( عثمان مختاری ) یامشک چوپان . گیاهی است علفی و یکساله از تیر. اسفناجیان دارای ساقه و شاخه های راست بارتفاع ۱۵ تا ۶٠ سانتیمتر که در نواحی بحرالروم ( مدیترانه ) و غالب نقاط ایران میروید . این گیاه برنگ سبز مایل به زرد با دمبرگ دراز در کنار. برگها دارد . دانهاش تقریبا کروی و صاف است . سرشاخه های گل دار این گیاه بعلت دارابودن اسانس بوی مخصوص دارند . مشک چوپان در طب عوام بعنوان خلط آور مصرف میشود وبرای آن اثر ضد تشنج و نیرو دهنده و تسکین دهند. ضیق النفس ذکر شده است مسک الجن شقر مشک داش نزله اوتی ارطاماسیا ارطامسیا . یا مشک رومی . مریم یا مشک زمین . گیاهی است از تیر. جگن ها که دارای ساق. زیر زمینی بسیار خوشبوی و معطر است و بطور خودرو در مزارع میروید سعد سعد کوفی طپلاق تپلاق مشت مشکک قرقرون مشک زیر زمین . یا مشک زیر زمین . مشک زمین . یا مشک سارا . مشک خلاص و بی غش : ... که با زیر دستان مدارا کنم ز خاک سیه مشک سارا کنم . ( ظفرنام. یزدی ) یا مشک سوده . مشک ساییده شده : بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار . ( فرخی ) یامشک گل سپر . ۱ - زلف که برچهره افتاده : چه سحرهاست که آن نرگس دژم داند . چه لعبهاست که آن مشک گل سپر دارد . ( عثمان مختار ) ۲- خط تازه دمیده . یا مشک نافه . مشک خالص را گویند که از کیس. محتوی مشک گوزن ختایی بدست آید .
دهی از دهستان رود آب است که در بخش فهرج شهرستان بم واقع است و ۲۸۵ تن سکنه دارد .
فرهنگ معین
(مُ ) (اِ. ) مادة سیاه رنگ و خوشبویی که در ناف آهوی مشک تولید می شود.
(مَ) [ په . ] (اِ.)= مشگ : خیک ، پوست گوسفندی که آن را قالبی کنده باشند.
(مُ) (اِ.) مادة سیاه رنگ و خوشبویی که در ناف آهوی مشک تولید می شود.
لغت نامه دهخدا
مشک . [ م َ ] (اِ) (اصطلاح کشتی گیران ) فنی است از کشتی که دست راست حریف را با دست چپ گیرند و به گردن خود بکشند. پای راست او را با دست راست بگیرندو به گردن گیرند و از سر خود او را به زمین زنند.
سپهبد بفرمود تا مشک آب
پر از باد کردند هم درشتاب .
فردوسی .
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش .
فردوسی .
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.
فردوسی .
خواجه احمد حسن گفت : از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت ای خداوند مشک و ستور بانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163). گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم سخت نازیبا،ستوربانیست اگر بیند وی را عفو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165).
مشک پربادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن .
سنائی .
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکوةاستان هر خانی .
خاقانی .
آب و آتش بزن تو بر تن مشک
خواه از او آب ، خواه آتش زن .
خاقانی .
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
تا چه مشک از دیده ٔ خود اشک راند.
مولوی .
کشتی چو شکست خواجه را در دریا
مشکی پرباد به ز انبان زرش .
واعظ قزوینی .
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
رودکی .
از گیسوی او نسیمک مشک آید
وز زلفک او نسیمک نسترون .
رودکی (شرح احوال چ سعید نفیسی ص 1043).
به جای مشک نبویند هیچکس سرگین
به جای باز ندارند هیچکس ورکاک .
ابوالعباس .
از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد. (حدود العالم ). اتفاق کردند که سیم زنند از شش چیز زر و نقره و مشک و ارزیز و آهن و مس . (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 51).
بدان خستگیش اندرآکند مشک
بفرمود پس تاش کردند خشک .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 6776).
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید به بوی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 66).
بش و یال اسبان کران تا کران
براندوده از مشک و از زغفران .
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص 218).
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی .
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
عنصری .
چو مشک بویا، لکنْش نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بوده از پاشنگ .
عسجدی .
خانهای زرین و جواهر و عنبرینها و کافور بنهاد و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بباید دانست فضل را هرچند که پنهان دارند آخر آشکار شود چون بوی مشک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206).
بهشتی است بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر درختانْش مشک .
اسدی .
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی ، چه مشک و چه خاک خشک .
اسدی .
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پرّمشک .
اسدی .
چون بوی خوش از مشک جدا گشت وزر از سنگ
بیقدر شودمشک و شود سنگ مزور.
ناصرخسرو.
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است .
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل عطری و خمار نیست .
ناصرخسرو.
خوشبوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود ما را.
ناصرخسرو.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم .
خاقانی .
آهو از سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار.
خاقانی .
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم .
خاقانی .
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 15).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر مشک .
نظامی .
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است .
نظامی .
برده رونق به تیزبازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری .
نظامی .
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد از پی اخشم نکرد.
مولوی .
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی .
مولوی .
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک .
سعدی .
عود میسوزندیا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده ست .
سعدی .
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی .
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
اوحدی .
خاک از ایشان چگونه مشک شود
گر به دریا روند خشک شود.
اوحدی .
- طراز مشک ؛ کنایه از خط تازه دمیده :
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید
مشک و دیبا را به قدر و قیمت اعلا کشید.
عثمان مختاری (دیوان چ همائی ص 77).
- مشک اذفر ؛ بهترین اقسام مشک . (ناظم الاطباء). مشک تیزی بود. (زمخشری ). و رجوع به اذفر شود.
- مشک به ختن بردن ؛ کار نابجا کردن .
- مشک تبت ؛ مشکی که از تبت می آورند. (ناظم الاطباء). مسعودی آرد: در بلاد تبت آهوی مشک تبتی است که از چینی بهتر است از دو جهت یکی آنکه آهوی تبتی ... گیاهان خوشبوی را می چرد و آهوان چینی علف خشک می خورند. دیگر آنکه مردم تبت مشک را از نافه بیرون نمی کنند، لیکن چینیان آن را از نافه بیرون آورند و خون و دیگر چیزها بدان آمیزند... نیکوترین و خوشبوترین مشک آن است که هنگامی از آهو بیفتد که نیک رسیده باشد.
- مشک تتاری ، مشک تاتاری ؛ مشکی که از تاتارستان می آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به مشک شود. (امثال و حکم دهخدا).
- مشک در آستین نهفتن ؛ به کار محال پرداختن .
- مشک در شراب کردن ؛ کنایه از بیهوش کردن . (غیاث ) (آنندراج ). کنایه از بیهوش گردانیدن و شدن .(مجموعه ٔ مترادفات ص 72).
- مشک ده ؛ مشک دهنده :
تریاک ده اوست مشک ده او
چون چشم گوزن و ناف آهو.
خاقانی (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 11).
- مشک را به باد سپردن ؛ نظیر: گوشت و دنبه به گربه و گله به گرگ سپردن است . (از امثال و حکم دهخدا).
- مشک را کافور کردن ؛ کنایه از پیر شدن و پیر و کهنه . (مجموعه ٔ مترادفات ص 82). موی سیاه را سفید کردن . (آنندراج ).
- مشک سارا ؛ مشک نفیس و اعلا. (ناظم الاطباء). مشک خالص و بی غش :
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی .
که با زیردستان مدارا کنم
ز خاک سیه مشک سارا کنم .
یزدی (ظفرنامه چ امیرکبیر ص 389).
و رجوع به مشک شود.
- مشک سوده ؛ مشک ساییده شده :
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار.
فرخی .
- مشک سیاه ؛ نوعی مشک . مشک خشک شده :
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وز او مشکبو گشته مشکوی شاه .
نظامی .
و رجوع به مشک شود.
- مشک ناب ؛ مشک خالص و نفیس . (ناظم الاطباء). مشک بی غش .
- مشک نافه ؛ مشک خالص بی غش . (ناظم الاطباء). مشک خالص را گویند که ازگوزن ختایی به دست آید.
- مشک نباتی ؛ روغنی معطر است که از پنیرک سازند. (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.
مشک داند حکایت عطار . (امثال و حکم دهخدا).
مشک را چون توان نهفت آخر ؟
|| کنایه از موی سیاه محبوب و جز آن :
مرا سال بر پنچه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی .
زمانه زرّ و گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت .
(ویس و رامین ).
دو ارغوان خود از مشک زیر ابر مپوش
دو شنبلید من از لاله زیر ژاله مکن .
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 578).
ای روی تو همچو مشک و موی تو چو خون
میگویم و می آیمش از عهده برون .
ظهیر فاریابی .
چون مشک گیسوی تو به کافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط.
ظهیر فاریابی .
- مشک انداز کردن ؛ کنایه از پراکندن موی :
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی .
نظامی .
- مشک را کافور کردن ؛ موی سیاه را سفید کردن . (غیاث ) (از آنندراج )(فرهنگ رشیدی ).
- مشک گل سپر ؛ کنایه از زلف که بر چهره ٔ چون گل افتد :
چه سحرهاست که آن نرگس دژم داند
چه لعبهاست که آن مشک گل سپر دارد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 54).
|| در دو بیت زیر از فردوسی به نظر میرسد که مرکب را با مشک می آمیخته اند، و یا از مشک بجای مرکب استفاده می شده است خوشبوی ساختن نامه را :
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی .
نشستند پس فیلسوفان به هم
گرفتند قرطاس و مشک و قلم .
فردوسی .
فرهنگ عمید
* مشک سارا: [قدیمی] مشک خالص و بی غش، مشک ناب.
۱. پوست دباغی شدۀ گوسفند که آن را قالبی کنده باشند و در آن آب یا دوغ یا چیز دیگر نگه داری می کنند، خیک.
۲. [عامیانه، مجاز] شکم.
۱. پوست دباغیشدۀ گوسفند که آن را قالبی کنده باشند و در آن آب یا دوغ یا چیز دیگر نگهداری میکنند؛ خیک.
۲. [عامیانه، مجاز] شکم.
مادۀ خوشبو و سیاهرنگی که در ناف آهوی مشک تولید میشود. = آهو 〈 آهوی مشک
〈 مشک سارا: [قدیمی] مشک خالص و بیغش؛ مشک ناب.
دانشنامه عمومی
این ماده سپس خشک می شود و در اثر تماس می افتد. بهترین نوع مُشک از آهوان چینی یا تبتی است. با این حال این مشک در نپال و روسیه هم تهیه می شود.
گفته می شود برای گرفتن مشک از نافه آهو، این حیوان را می کشند. به همین دلیل امروزه از مشک شیمیایی در عطر استفاده می شود.
شاعران پارسی زبان از مشک در اشعارشان بسیار استفاده کرده اند.
مشک همچنین می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
این روستا در دهستان روداب شرقی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۹۰ نفر (۱۷۴خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
مُشْک
در گیاه شناسی، گیاهی چندساله، با برگ های مستطیلی کوچک، با نام علمی میمولوس مشکاتوس Mimulus moschatus، از تیرۀ گل میمون. برگ های این گیاه از خود بوی مشک متصاعد می کنند و به همین سبب به این نام معروف است. به گل میموننیز معروف است. همچنین، به چندین گیاه دیگر که بویی مشابه دارند، ازجمله گیاه پنیرک مُشکیو ختمی سرخ، مشک می گویند.
نقل قول ها
• «مشک، عطری است نیکو. بردنِ آن آسان و بویِ خوشِ آن پروندهٔ دِماغِ انسان.» نهج البلاغه، کلمات قصار ۳۹۷ -> علی بن ابی طالب
گویش اصفهانی
تکیه ای: mašk
طاری: verar
طامه ای: xig
طرقی: xig
کشه ای: xig
نطنزی: mašg/ pus
گویش مازنی
مشک – ماده معطر مشهور
واژه نامه بختیاریکا
( مَشَک ) مشکوک
( مُشک ) موش
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
آهوی ختن در رده جانور شناسی از تیره موشیدا که در نپال، هند ، پاکستان و چین یافت می شود و مشگ از آهوی نر بدست میآید. مشگ سنتز از فرمول شیمیا یی Glaxolide تهیه می شود. بوی مشگ از ختن باد صبا میآید. این چه بادیست که از بوی شما می آید.
دکتر شفیعی کدکنی در مورد این واژه می نویسد: ( ( در طب قدیم مشک را برای تقویت اعضای رئیسه ی بدن و حرارت غریزیه و حواس و تقویت نیروی مردی به کار می برده اند و مصلح آن را کافور می دانسته اند ) )
( ( بس! که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگِ کافور و مُشکِ لیل و نهار ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۶۶. )
مشک: در پهلوی در همین ریخت بوده است .
( ( چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 269. )
واژه ی مشک با واژه های ، musk در انگلیسی Muskusnyy در روسی ، Moschus در آلمانی، musc در فرانسوی و. . . . سنجیدنی است.
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص484 )