دوک
فارسی به انگلیسی
spindle
duke
peer, spindle
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
نام بیابانی .
فرهنگ معین
[ فر. ] (اِ. ) یکی از القاب اشراف اروپا.
(اِ.) آلتی که با آن نخ ریسند.
[ فر. ] (اِ.) یکی از القاب اشراف اروپا.
لغت نامه دهخدا
دوک . (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . دارای 200 تن سکنه است . آب آن از چشمه می باشد. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
که یک روزتان هدیه شهریار
بود دوک با جامه ٔزرنگار.
تفو بر چنان بیوفا شهریار.
پس پرده با دختران سوک گیر.
چرا خلعت از دوک سازد همی.
که نشمردی او دختران را به کس.
به سام یل و زال زر دوک و چادر.
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.
مسرای چنین چون فراستوک.
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر.
پیش مامان و بادریسه ودوک.
نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک.
تیر آلت جعبه ملوک است.
دوک . (اِخ ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی دارای 375 سکنه و آب آن از رودخانه ٔتالار و چاه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
سپاهی گزین کرد از آزادگان
بیامد سوی آذر آبادگان ...
سراپرده زد شاه بر دشت دوک
سپاهی چنان گشن و رومی سلوک .
فردوسی .
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همی شد خلیده دل و راهجوی .
فردوسی .
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده به فرمانبران .
فردوسی .
دوک . (ع اِ) ج ِ دوکة [ ک َ / دَ ک َ ]. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به دوکة شود.
دوک . [ دَ ] (ع مص ) مالیدن و ساییدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سودن . (تاج المصادر بیهقی ). || مالیدن و ساییدن بوی خوش را. || آرمیدن با زن . || در حیص و بیص افتادن و مریض گشتن قوم . || غوطه دادن کسی را در آب و یا در خاک . || بیتوته کردن قوم در اختلاط و دوران . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داک القوم یدوکون دوکاً؛ وقعوا فی اختلاط من امرهم و دوران . (از متن اللغة) (از تاج العروس ).
که یک روزتان هدیه ٔ شهریار
بود دوک با جامه ٔزرنگار.
فردوسی .
بدو دوک و پنبه فرستد نثار
تفو بر چنان بیوفا شهریار.
فردوسی .
برو چون زنان پنبه و دوک گیر
پس پرده با دختران سوک گیر.
فردوسی .
به تاج کیی ار بنازد همی
چرا خلعت از دوک سازد همی .
فردوسی .
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس .
فردوسی .
سلاح یلی بازکردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر.
فرخی .
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت .
لبیبی .
ای قحبه بیازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک .
زرین کتاب .
تو رو چون زنان پنبه ودوک گیر
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر.
اسدی .
نشود مرد پردل و صعلوک
پیش مامان و بادریسه ودوک .
سنایی .
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک .
انوری .
خنیاگرزن صریردوک است
تیر آلت جعبه ٔ ملوک است .
نظامی .
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک .
سعدی (بوستان ).
که مویم چوپنبه است و دوکم بدن .
سعدی (بوستان ).
چون نوک دوک پیرزنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان .
سپاهانی (از شرفنامه ).
با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ ز پنبه ریشتنم موی شد سپید. پروین اعتصامی .
- امثال :
مثل دوک ؛ سخت لاغر. (یادداشت مؤلف ).
مثل دوک سیاه ؛ سخت نزار و سیاه . (یادداشت مؤلف ).
تو پیرزنی دوکت آید بکار .
(امثال و حکم دهخدا). رجوع به چرخه شود.
- دوک پشم ؛ چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را در آن کرده اند و دست به آن چوب کوچک زنند و گردانند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). دراره . (دهار).
- دوک رشتن (به اضافه ) ؛ آلت ریسمان رشتن :
تو این نیزه را دوک رشتن گزین
نه مرد سوارانی و دشت کین .
فردوسی .
|| (اصطلاح جانورشناسی ) مجموعه ٔ رشته هایی که در موقع تقسیم سلول پدیدار میشوند و مجموعاً شکل دوک را دارند. رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ج 1 ص 22 شود.
فرهنگ عمید
۱. آلت نختابی؛ آلت چوبی که با آن نخ میریسند.
۲. آلت فلزی یا چوبی در ماشین نخریسی که نخ روی آن پیچیده میشود.
لقب اشرافی مردانه در اروپا.
۱. آلت نخ تابی، آلت چوبی که با آن نخ می ریسند.
۲. آلت فلزی یا چوبی در ماشین نخ ریسی که نخ روی آن پیچیده می شود.
دانشنامه عمومی
دوک (لقب) یکی از لقب های اشرافی اروپایی
دوک (نخ ریسی) ابزاری برای نخ ریسی
جزیره دوک جزیره ای نزدیک کرانه های آلاسکا
دانشگاه دوک در دورهم ایالت کارولینای شمالی آمریکا
دوک روستایی در بخش لنده از توابع استان کهگیلویه و بویراحمد
این روستا در دهستان همبرات قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۵۲ نفر (۲۰خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان عالی طیب قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۰۷ نفر (۲۰خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
گویش مازنی
۱برجسته – ناهموار ۲با سرعت راه رفتن ۳بلندی ۴راست
۱گوساله ۲پرتگاه بالای کوه
نوعی دانه ی گیاهی مخلو در گندم که خوردن آن موجب گیجی شود
واژه نامه بختیاریکا
پَرِه
پیشنهاد کاربران
فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک / چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم