کلمه جو
صفحه اصلی

سنجاق


مترادف سنجاق : سوزن ته گرد، لوا، علم، رایت، بیرق، ولایت

فارسی به انگلیسی

clip, pin

pin


clip


فارسی به عربی

دبوس

مترادف و متضاد

۱. سوزن تهگرد
۲. لوا، علم، رایت، بیرق
۳. ولایت


سوزن ته‌گرد


لوا، علم، رایت، بیرق


ولایت


pin (اسم)
گیره، سنجاق، گیره کاغذ، دستگیره در، میخ، میخچه، پایه سنجاقی، میله برامدگی، میله بازی بولینگ، میخ کوچک ساعت، گیره سر، گیره لباس، میله چوبی

ouch (اسم)
جواهر، سنجاق، سنجاق قفلی، جای نگین

brooch (اسم)
سوراخ کن، گل سینه، سنجاق کراوات، سنجاق سینه، سنجاق، سنجاق مدال و زینت الات زنانه

فرهنگ فارسی

سیخ کوچک فلزی مانندسوزن که ته آن سوراخ دارد، علم، پرچم، بیرق، بیرق بزرگ که برجای نصب کنند
۱ - علم درفش رایت . ۲ - یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی وهیت .
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد .

فرهنگ معین

(سَ یا سُ) [ تر. ] (اِ.) 1 - درفش ، رایت . 2 - یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی .


(سَ نْ) [ تر. سنجق ] (اِ.) سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم .


(سَ یا سُ ) [ تر. ] (اِ. ) ۱ - درفش ، رایت . ۲ - یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی .
(سَ نْ ) [ تر. سنجق ] (اِ. ) سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم .

لغت نامه دهخدا

سنجاق . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. دارای 495 تن سکنه است . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، حبوبات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت ، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


سنجاق . [ س َ ] (ترکی ، اِ) سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن کنند که قابل ارتجاع است .
- سنجاق ته دار ؛ فلزی سیخکی مانند سوزن که در ته آن دگمه ٔ کوچکی تعبیه شده است . (از فرهنگ فارسی معین ).
- سنجاق سر ؛ سنجاق فلزی و گاه با روکش استخوانی که زنان برای نگهداری مو یا زینت زلف بدان نصب کنند. خار. خارسر. گیره ٔ سر. سرخاره .
- سنجاق قفلی ؛ نوعی سنجاق که دنباله ٔ سیخک نوک آن تیز است و پس از یک دور خمیدگی دایره وار بموازات سیخک و به درازای او قرار داده شود و به کلاهکی که در وسط چاکی دارد متصل گردد تانوک تیز سیخک از شکاف بگذرد و به کلاهک گیر کند و مانع خلیدن به اطراف یا باز شدن دهانه ٔ سنجاق گردد.


سنجاق . [ س َ ] (ترکی ، اِ) سنجق . سنجوق . علم . درفش . رایت . (فرهنگ فارسی معین ). ج ، سناجق . || یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی . ولایت . (فرهنگ فارسی معین ).


سنجاق. [ س َ ] ( ترکی ، اِ ) سنجق. سنجوق. علم. درفش. رایت. ( فرهنگ فارسی معین ). ج ، سناجق. || یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی. ولایت. ( فرهنگ فارسی معین ).

سنجاق. [ س َ ] ( ترکی ، اِ ) سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن کنند که قابل ارتجاع است.
- سنجاق ته دار ؛ فلزی سیخکی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده است. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- سنجاق سر ؛ سنجاق فلزی و گاه با روکش استخوانی که زنان برای نگهداری مو یا زینت زلف بدان نصب کنند. خار. خارسر. گیره سر. سرخاره .
- سنجاق قفلی ؛ نوعی سنجاق که دنباله سیخک نوک آن تیز است و پس از یک دور خمیدگی دایره وار بموازات سیخک و به درازای او قرار داده شود و به کلاهکی که در وسط چاکی دارد متصل گردد تانوک تیز سیخک از شکاف بگذرد و به کلاهک گیر کند و مانع خلیدن به اطراف یا باز شدن دهانه سنجاق گردد.

سنجاق. [ س َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات ، حبوبات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت ، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

فرهنگ عمید

وسیلۀ کوچک فلزی مانند سوزن که می‌توان با آن اشیای نازک را به هم وصل کرد.
⟨ سنجاق‌ سر: گیره‌ای که زنان به مو‌های خود می‌زنند.


وسیلۀ کوچک فلزی مانند سوزن که می توان با آن اشیای نازک را به هم وصل کرد.
* سنجاق سر: گیره ای که زنان به مو های خود می زنند.

دانشنامه عمومی

سنجاق دارای کاربردهای زیر است:
سنجاق (ابزار) ابزاری که برای وصل کردن و نگاه داشتن اشیاء و اجزا به یکدیگر بکار می رود
سنجاق کراوات یک نوع گیرهٔ کروات
سنجاق سر نوعی سنجاق که برای نگه داشتن موی سر در جای خود بکار می رود
سنجاق قفلی نوعی از سنجاق که امکان بیرون کشیدن آن بدون باز کردن آن وجود ندارد
سنجاق (تقسیمات کشوری عثمانی) یک نوع تقسیمات کشوری در دوران امپراطوری عثمانی

پیشنهاد کاربران

سنجاق واژه ای ترکی است و از فعل " سانجماق " گرفته شده است .

گیرک

سوزن

تیز بست

سنجاقیدن چیزی در جایی.

سنجاق در اصل ( زنچاک ) فارسی و از ترکیب دو واژه ( زن ؛چاک ) درست شده است که زن فعل امر از زدن و چاک یعنی سوراخ و رویهم یعنی سوراخ کن


کلمات دیگر: