to fly, to jump, [fig.] to pass away suddenly
پریدن
فارسی به انگلیسی
hop, jump, leap, spring, vault
فارسی به عربی
ارجاع , بوب , تدفق , ربیع , سقطة , قرصة , قفزة , مدفن , ورک
مترادف و متضاد
پرواز کردن، پریدن، کوچ کردن
پریدن، فوران کردن، فواره زدن، جهش کردن، فواره زدن اب
پریدن، جست زدن
زدن، پرواز کردن، پریدن، افراشتن، پراندن، پرواز دادن، به هوا فرستادن، گریختن از، فرار کردن از، در اهتراز بودن
تپیدن، پریدن، جست و خیز کردن، ورجه ورجه کردن، پرش کردن، لی لی کردن، بالا و پایین رفتن، جست زدن، از قلم اندازی، رقص کنان حرکت کردن، سفید گذاردن قسمتی از نقاشی
وفق دادن، پریدن، خیز زدن، جستن، پراندن، جهش ناگهانی کردن، جهاندن
پریدن، گزاف گویی کردن، بالا جستن، پس جستن، بیرون انداختن، مورد توپ و تشر قرار دادن
پریدن، جهیدن، لی لی کردن، جهش کردن، قابل ارتجاع بودن، حالت فنری داشتن
رقصیدن، پریدن، جست و خیز کردن، غلت خوردن، لغزیدن، ناگهان افتادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- پر شدن مملو شدن انباشته شدن امتلائ . ۲- پر بکار بردن نیرو و قدرت : (ترک این سخته کمانی رو بگو در کمان نه تیر و پریدن مجو . ) (مثنوی )
با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن
با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن
فرهنگ معین
(پَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - پرواز کردن . ۲ - برجستن و سوار شدن . ۳ - جهیدن . ۴ - تبخیر شدن .
لغت نامه دهخدا
پریدن. [ پ َ دَ ] ( مص ) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن. حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش. برپریدن. پرواز کردن. طیران کردن. طیرورت. طیر. استطاره. خفوق. تَمرﱡص. و رجوع به پریدن شود :
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
جائی که باز باشد پرید ماغ را.
بدانسان که در باغ پرد تذرو.
که بر سر نیارست پرید زاغ.
زمین از گرانی بدرد همی.
ستاره نبیند زمینش به خواب.
نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب.
نپرد بر او کرکس تیزپر.
که از سایه شان دیده گم کرد راه.
نپرد اگر چند باشد دلیر.
هش و رای او همچو مرغان پرید.
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
پرّی برکن به پیش من بفکن.
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
بیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
بپرد روان سوی یزدان پاک.
چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عماره.
اگر بازی اندر چکک کم نگروگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی ( از لغت نامه اسدی ).
ای خسرو مبارک یارا کجا بودجائی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
بدو گفت از ایدر برو تا بمروبدانسان که در باغ پرد تذرو.
فردوسی.
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر سر نیارست پرید زاغ.
فردوسی.
تو گفتی که گردون بپرد همی زمین از گرانی بدرد همی.
فردوسی.
نیاردپریدن بسر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب.
فردوسی.
نپرد ببالای آن که عقاب نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بجائی کز او دور باشد گذرنپرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
چنان برپریدند ازآن جایگاه که از سایه شان دیده گم کرد راه.
فردوسی.
عقاب دلاور بر آن راه شیرنپرد اگر چند باشد دلیر.
فردوسی.
وز آنجایگه خیره شد ناپدیدهش و رای او همچو مرغان پرید.
فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان پردبشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
ور مرغ بپرداز برش گویدپرّی برکن به پیش من بفکن.
ناصرخسرو.
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجازجعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
ناصرخسرو.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلندبیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
ناصرخسرو.
|| بدر رفتن. بیرون رفتن. خارج شدن : بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
- برپریدن ؛ بیرون رفتن :چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
پریدن . [ پ َ دَ ] (مص ) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن . حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش . برپریدن . پرواز کردن . طیران کردن . طیرورت . طیر. استطاره . خفوق . تَمرﱡص . و رجوع به پریدن شود :
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جائی که باز باشد پرید ماغ را.
بدو گفت از ایدر برو تا بمرو
بدانسان که در باغ پرد تذرو.
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرید زاغ .
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی .
نیاردپریدن بسر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب .
نپرد ببالای آن که عقاب
نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب .
بجائی کز او دور باشد گذر
نپرد بر او کرکس تیزپر.
چنان برپریدند ازآن جایگاه
که از سایه شان دیده گم کرد راه .
عقاب دلاور بر آن راه شیر
نپرد اگر چند باشد دلیر.
وز آنجایگه خیره شد ناپدید
هش و رای او همچو مرغان پرید.
جغد که با باز و با کلنگان پرد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت .
ور مرغ بپرداز برش گوید
پرّی برکن به پیش من بفکن .
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
|| بدر رفتن . بیرون رفتن . خارج شدن :
بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .
- برپریدن ؛ بیرون رفتن :
چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
چو آواز رستم بگوشش رسید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید.
چو افراسیاب این سخنها شنید
تو گوئی که هوش از سرش برپرید.
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
بزد دست رامشگر و برکشید
نوائی کزو دل ز بر برپرید.
- پریدن جان ؛ مردن .درگذشتن :
جوانی که جانش بخواهد پرید
کجا می تواند به پیری رسید؟.
|| یک جزء از ظرفی چینی و امثال آن به صدمتی شکسته و افتادن : کاسه لبش پرید. شمشیر لبش پرید. زانوی اسب پرید. || متصاعد شدن ، تبخیر شدن : الکل و بنزین می پرد. || از جائی بجائی جستن . فروجستن . برجستن : سوار و پیادگان قلعت بر اسبان پریدند و به یک ساعت جماعتی از ایشان برگرفتند. (تاریخ بیهقی ). || برجستن . حمله کردن . وَثب . وَثبان . وِثاب . وثوب . وثیب : غلامان حصیری در این مرد پریدند. (تاریخ بیهقی ). || (در اندامها) جنبیدن و حرکت کردن بی اراده ٔ عضوی چون چشم و لب و جز آن . تشنج خفیف . پرش . اختلاج . خلجان . مختلج شدن . خلوج : چشمم می پرد. || پریدن (از خواب )؛ بیدار شدن فجائی در اثر آوازی سخت یا خوابی آشفته و امثال آن .
- پریدن رنگ ؛ زائل شدن ، نابود شدن آن . رفتن رنگ . پریدن رنگ روی ، کاهی شدن آن . سفید شدن رنگ از بیماری یا ترس و جز آن :
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل
عاشق بیچاره هرجا هست رسوا میشود.
- خواب از سر کسی پریدن ؛ میل بخواب در صورتی که گاه خواب نیزهست زائل شدن . دور شدن خواب .
|| تفاخر کردن . تکبر نمودن .
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عماره .
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی ).
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جائی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی .
بدو گفت از ایدر برو تا بمرو
بدانسان که در باغ پرد تذرو.
فردوسی .
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرید زاغ .
فردوسی .
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی .
فردوسی .
نیاردپریدن بسر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب .
فردوسی .
نپرد ببالای آن که عقاب
نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب .
فردوسی .
بجائی کز او دور باشد گذر
نپرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی .
چنان برپریدند ازآن جایگاه
که از سایه شان دیده گم کرد راه .
فردوسی .
عقاب دلاور بر آن راه شیر
نپرد اگر چند باشد دلیر.
فردوسی .
وز آنجایگه خیره شد ناپدید
هش و رای او همچو مرغان پرید.
فردوسی .
جغد که با باز و با کلنگان پرد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت .
عسجدی .
ور مرغ بپرداز برش گوید
پرّی برکن به پیش من بفکن .
ناصرخسرو.
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
ناصرخسرو.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
ناصرخسرو.
|| بدر رفتن . بیرون رفتن . خارج شدن :
بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
فردوسی .
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .
فردوسی .
- برپریدن ؛ بیرون رفتن :
چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
فردوسی .
چو آواز رستم بگوشش رسید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی .
چو افراسیاب این سخنها شنید
تو گوئی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی .
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
فردوسی .
بزد دست رامشگر و برکشید
نوائی کزو دل ز بر برپرید.
فردوسی .
- پریدن جان ؛ مردن .درگذشتن :
جوانی که جانش بخواهد پرید
کجا می تواند به پیری رسید؟.
فردوسی .
|| یک جزء از ظرفی چینی و امثال آن به صدمتی شکسته و افتادن : کاسه لبش پرید. شمشیر لبش پرید. زانوی اسب پرید. || متصاعد شدن ، تبخیر شدن : الکل و بنزین می پرد. || از جائی بجائی جستن . فروجستن . برجستن : سوار و پیادگان قلعت بر اسبان پریدند و به یک ساعت جماعتی از ایشان برگرفتند. (تاریخ بیهقی ). || برجستن . حمله کردن . وَثب . وَثبان . وِثاب . وثوب . وثیب : غلامان حصیری در این مرد پریدند. (تاریخ بیهقی ). || (در اندامها) جنبیدن و حرکت کردن بی اراده ٔ عضوی چون چشم و لب و جز آن . تشنج خفیف . پرش . اختلاج . خلجان . مختلج شدن . خلوج : چشمم می پرد. || پریدن (از خواب )؛ بیدار شدن فجائی در اثر آوازی سخت یا خوابی آشفته و امثال آن .
- پریدن رنگ ؛ زائل شدن ، نابود شدن آن . رفتن رنگ . پریدن رنگ روی ، کاهی شدن آن . سفید شدن رنگ از بیماری یا ترس و جز آن :
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل
عاشق بیچاره هرجا هست رسوا میشود.
؟
- خواب از سر کسی پریدن ؛ میل بخواب در صورتی که گاه خواب نیزهست زائل شدن . دور شدن خواب .
|| تفاخر کردن . تکبر نمودن .
(غیاث اللغات ). فعل پریدن یک مصدر بیش ندارد.
پریدن . [ پ ُ دَ ] (مص ) پرشدن . امتلاء. مملو شدن . انباشته شدن :
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر کی پرد.
دعدعه ؛ جنبانیدن پیمانه تا بیشتر پرد. (صراج اللغة).
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر کی پرد.
سعدی (بوستان ).
دعدعه ؛ جنبانیدن پیمانه تا بیشتر پرد. (صراج اللغة).
فرهنگ عمید
پُر شدن، انباشته شدن.
۱. پرواز کردن.
۲. بال وپر زدن پرندگان در هوا.
۳. جهیدن.
۴. [عامیانه] جستن از جا به طور ناگهانی.
۵. بخار شدن و به هوا رفتن جسم فرّار از قبیل الکل، بنزین، و آمونیاک.
۱. پرواز کردن.
۲. بال وپر زدن پرندگان در هوا.
۳. جهیدن.
۴. [عامیانه] جستن از جا به طور ناگهانی.
۵. بخار شدن و به هوا رفتن جسم فرّار از قبیل الکل، بنزین، و آمونیاک.
۱. پرواز کردن.
۲. بالوپر زدن پرندگان در هوا.
۳. جهیدن.
۴. [عامیانه] جستن از جا بهطور ناگهانی.
۵. بخار شدن و به هوا رفتن جسم فرّار از قبیل الکل، بنزین، و آمونیاک.
پُر شدن؛ انباشته شدن.
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] پریدن همان جهیدن و پرواز کردن است که از معنای نخست، به مناسبت در باب نکاح و حدود سخن رفته است.
در صدق عنوان باکره و ترتّب احکام آن بر دوشیزه ای که بکارتش بر اثر پریدن- و نه آمیزش کردن- زایل شده اختلاف است. از آنجا که بکارت بجز آمیزش به سبب دیگری نیز همچون پریدن از بلندی ممکن است زایل شود، نسبت باکره نبودن زن توسط شوهرش، قذف محسوب نمی شود، بلکه تعریض به قذف خواهد بود که تعزیر می شود.
در صدق عنوان باکره و ترتّب احکام آن بر دوشیزه ای که بکارتش بر اثر پریدن- و نه آمیزش کردن- زایل شده اختلاف است. از آنجا که بکارت بجز آمیزش به سبب دیگری نیز همچون پریدن از بلندی ممکن است زایل شود، نسبت باکره نبودن زن توسط شوهرش، قذف محسوب نمی شود، بلکه تعریض به قذف خواهد بود که تعزیر می شود.
wikifeqh: پریدن
گویش اصفهانی
تکیه ای: bepari
طاری: parây(mun)
طامه ای: parâɂan
طرقی: parâymun
کشه ای: parâymun
نطنزی: parâɂan
واژه نامه بختیاریکا
بَدِرَهدِن؛ پیرِستِن؛ تَنگِستِن؛ تنگله دیز؛ ورکندیز؛ تیچِستِن؛ تیزگنیدن ( ورتیزگنیدن ) ؛ فیکِستِن؛ ولیکِستِن؛ جیکستِن؛ فیچِستِن
جدول کلمات
پرواز
پیشنهاد کاربران
پریدن همان پرواز کردن است که پرنده هم از همین واژه آمده اما امروزه به جای واژه جهیدن گفته میشود در گویش قزوینی به جای بپر بپر کردن بجه بجه کردن میگویند
پُریدن = to fill
کلمات دیگر: