مترادف نیرنگ : افسون، تزویر، تغابن، حقه، حیله، خدعه، دستان، دغا، ریو، شید، شیله پیله، طلسم، فریب، فسون، فسوس، گول، مکر
نیرنگ
مترادف نیرنگ : افسون، تزویر، تغابن، حقه، حیله، خدعه، دستان، دغا، ریو، شید، شیله پیله، طلسم، فریب، فسون، فسوس، گول، مکر
فارسی به انگلیسی
decelt, trick, magic
art, artifice, charlatanism, craft, craftiness, deception, dirty tricks, guile, trick, wile
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
افسون، تزویر، تغابن، حقه، حقه، حیله، خدعه، دستان، دغا، ریو، شید، شیلهپیله، طلسم، فریب، فریب، فسون، فسوس، گول، مکر
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - طرحی که نقاش باز غال و جر آن بار اول کشد : (( تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی . ) ) (حافظ . ۲ )۴۵۶ - رنگی که نقاش بکار برد : (( در غمز. جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون ( خاقانی . فرنظا. ) ۳ - طرنح هر چیز .
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر در ۴۵٠٠ گزی جنوب نوشهر و در دامنه معتدل مرطوبی واقع شده است ٠ آبش از چشمه و سفید رود محصولش برنج چای لبنیات ٠ و شغل مردمش زراعت است ٠
فرهنگ معین
(نِ رَ) [ معر. ] (اِ.) 1 - (زردشتی ) هر یک از مراسم دینی و مناسک مذهبی . 2 - (زردشتی ) دعای مختصر (به زبان اوستایی یا پهلوی یا پازند) مانند: نیرنگ آتش . 3 - سحر، جادو، طلسم . 4 - شعبده ، حقه بازی . 5 - حیله ، مکر.
(رَ ) (اِ. ) ۱ - طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد. ۲ - رنگی که نقاش بکار برد. ۳ - طرح هر چیز.
(رَ) (اِ.) 1 - طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد. 2 - رنگی که نقاش بکار برد. 3 - طرح هر چیز.
لغت نامه دهخدا
سخن جز ز یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی.
ز کردار کژی و از بدخوئی.
همه بند و نیرنگ تو کرد پست.
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ.
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر.
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
زود زیر وزبر شود نیرنگ.
ره رومیان زی حساب است و الحان.
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر ملک چند گونه احزان است.
ای جهان توبه تا کی این وسواس.
بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو.
آینه عیش نازدوده هنوز.
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
سخن جز ز یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی .
فردوسی .
ز نیرنگ و از تنبل و جادوئی
ز کردار کژی و از بدخوئی .
فردوسی .
بیامد به تخت کئی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست .
فردوسی .
زهیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ .
فرخی .
که گمان برد که این کار به سر برده شود
به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ .
فرخی .
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر.
عنصری .
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
اسدی .
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر وزبر شود نیرنگ .
ناصرخسرو.
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان .
ناصرخسرو.
بر من نهاد روی و فروبرد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.
مسعودسعد.
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .
خاقانی .
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است .
ظهیر.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش .
طاهر فضل .
|| شعبده . (ناظم الاطباء). چشم بندی .حقه بازی . (یادداشت مؤلف ) : هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بند شود. (تاریخ بیهقی ص 331).
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر ملک چند گونه احزان است .
مسعودسعد.
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان توبه تا کی این وسواس .
مسعودسعد.
ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو.
سوزنی .
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینه ٔ عیش نازدوده هنوز.
خاقانی .
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
خاقانی .
تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.
خاقانی .
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد در این باب .
نظامی .
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ .
نظامی .
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهره ٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم .
عطار.
جهان پیر است وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .
حافظ.
|| حیله . (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (اوبهی ) (آنندراج ) مکر. (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (آنندراج ). فریب .(غیاث اللغات ) :
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند.
فردوسی .
چو بشنید رستم بخندید و گفت
که چندین چه باشی به نیرنگ جفت .
فردوسی .
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان .
فردوسی .
در چشمه شرع کج روم چون خرچنگ
در بیشه دین چو روبهم پرنیرنگ .
شرف الدین یزدی .
به صد نیرنگ و دستان گاه و بیگاه
به آذربایگان آورد بنگاه .
نظامی .
|| تدبیر. چاره گری :
تو مردی بزرگی و زورآزمای
بسی چاره دانی به نیرنگ و رای .
فردوسی .
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل را به نیرنگ رنجه مدار.
فردوسی .
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ .
فردوسی .
ز دشمنان زبردست چیره خانه ٔ خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 207).
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون آهن از سنگ .
نظامی .
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.
سعدی .
|| علم حیل . علم مکانیک . (یادداشت مؤلف ) :
بسی ماهی از سیم و از زر ناب
به نیرنگ کرده روان زیر آب .
اسدی .
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده .
اسدی .
|| کیمیا. (فرهنگ خطی ). || مجازاً، به معنی عجایبات نیز آید. (غیاث اللغات ). رجوع به معنی اول شود. || اعجاز. کرامت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || هرچیز تازه و نو. (ناظم الاطباء).
- ناموس و نیرنگ ؛ حیله و تدبیر. فریب وافسون :
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ .
نظامی .
- نیرنگ بردن ؛ افسون گشودن . سحر و افسون را باطل کردن :
همه بند و نیرنگ ارژنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد.
فردوسی .
- نیرنگ به کار بردن ؛ فسون کردن . جادو به کار بردن :
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ .
فرخی .
- نیرنگ راست کردن ؛ حیله گری کردن . گربزی کردن :
چو زآنگونه نیرنگ ها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست .
فردوسی .
- نیرنگ زدن ؛ سحر کردن . افسون کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || حقه زدن . مکر کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- نیرنگ ساختن ؛ جادو کردن :
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخیت گوز.
فردوسی .
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت .
فردوسی .
- || حیله گری کردن . مکر کردن :
ز بدگوهری بر تو این بس نشان
که نیرنگ سازی به گردنکشان .
فردوسی .
- || چاره جوئی کردن . تدبیر کردن . چاره جستن :
ز هرگونه نیرنگها ساختند [ طبیبان ]
مر آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی .
- نیرنگ کردن ؛ شعبده بازی کردن :
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدی است که بر خرد مهره های رخام
به حقه های بلورین همی کند نیرنگ .
ازرقی (از فرهنگ خطی ).
- نیرنگ نمودن ؛ شعبده بازی کردن . جادوگری کردن :
در آب و آتش نیرنگها نماید صلب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب .
مسعودسعد.
- نیرنگ و رنگ ؛ حیله و فریب :
چه افتاد کامروز نامد به جنگ
چرا ساخت زین گونه نیرنگ و رنگ .
فردوسی .
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
معزی .
- || شگفت انگیزی و فریبائی :
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی .
- نیرنگ زدن ؛ طرح کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : نقوش تقسیم وتبویب آن را [ کتاب را ] نیرنگ زد. (المعجم ص 3 از فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ عمید
۲. سحر، افسون.
۳. (اسم مصدر ) شعبده.
۴. در آیین زردشتی، بعضی از مراسم دینی و دعاهای مخصوص.
دانشنامه عمومی
نیرنگ (روستا)
نیرنگ (زرتشتی)
گویش مازنی
از روستاهای حومه نوشهر
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
افسون=حقه . حیله گری
( ( چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که: جاوید زی ، شاد وگردنفراز! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 281. )