هزل . [ هََ ] (ع مص ) لاغر گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || لاغر گردیدن مرد. || مردن شتران کسی پس از درویش شدن وی . || (اِ) بیهودگی . خلاف جد. (منتهی الارب ). لاغ . سخن بیهوده . (یادداشت به خط مؤلف ). آن است که از لفظ معنای آن اراده نشود، نه معنای حقیقی و نه مجازی ، و آن ضد جِدّ است . (تعریفات ). در اصطلاح اهل ادب شعری است که در آن کسی را ذم گویند و بدو نسبت های ناروا دهند، یا سخنی است که در آن مضامین خلاف اخلاق و ادب آید
: محال رانتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی .
منجیک ترمذی .
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن .
منوچهری .
مکن فحش و دروغ و هزل پیشه
مزن بر پای خودزنهار تیشه .
ناصرخسرو.
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
میگوی محال زآنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور.
ناصرخسرو.
هزل همه ساله آب مردم ببرد. (کلیله و دمنه ). آنگاه آن را به صورت هزل فرانموده . (کلیله و دمنه ). و اگر نادانی ، این اشارت را که بازنموده شده است ، بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه ).
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم .
خاقانی .
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب .
خاقانی .
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی .
خاقانی .
از حدائق جد و هزل و حقایق فضایل و فضل ریان گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو.
مولوی .
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزلها جدّ است پیش عاقلان .
مولوی .
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان با فروغ .
مولوی .
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد از او بردار.
سعدی .
هزل آبت ز رخ فروریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد.
اوحدی .
و رجوع به هجو شود.
ترکیب ها:
-
هزل گو . هزل گوی . هزل مانند. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (ص ) بیهوده . (ترجمان جرجانی ).