کلمه جو
صفحه اصلی

کمری

فارسی به انگلیسی

swaybacked, lumbar, bent under a burden, knocked up, [rare] lumbar

[rare] lumbar, bent under a burden, knocked up


lumbar


فارسی به عربی

قطنی

مترادف و متضاد

lumbar (صفت)
کمری، ناحیه کمر، واقع در کمر، در مهره پشت

فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر واقع در ۳۹ کیلومتری شمال باختر ملایر کوهستانی و سردسیر دارای ۱۳۱۹ تن سکنه صنعت دستی قالی بافی .
( صفت ) منسوب به کمر : ۱ - آنچه بکمر بندند : اسلح. کمری . ۲ - کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده : ( ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری ببین چه میکشی ای زاهد از زیاده سری ) . ( مخلص کاشی )
بزرگ سر نره . یا کوتاه بالا

لغت نامه دهخدا

کمری . [ ک َ م َ ری ی ] (اِخ ) ابویعقوب یوسف بن الفضل الکمری ، راوی است و از عیسی بن موسی و جز او روایت کند و سهل بن شاذویه از وی روایت کند. (از معجم البلدان ). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.


کمری . [ ک َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به کمر. آنچه به کمر بندند: اسلحه ٔ کمری . (فرهنگ فارسی معین ). || کمر شکسته ، چون از برداشتن بار سنگین کمر لتی بخورد گویند کمری باشد. (آنندراج ). کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده . (فرهنگ فارسی معین ). معیوب از کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری .

مخلص کاشی (آنندراج ).


گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری .

محسن تأثیر(از آنندراج ).


و رجوع به کمری شدن شود.

کمری . [ ک َ م َ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب است به کمره که از دیههای بخار است . (از انساب سمعانی ) (از معجم البلدان ).


کمری . [ ک ِ م ِرْ را ] (ع ص ) بزرگ سرنره . || کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).


کمری. [ ک َ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کمر. آنچه به کمر بندند: اسلحه کمری. ( فرهنگ فارسی معین ). || کمر شکسته ، چون از برداشتن بار سنگین کمر لتی بخورد گویند کمری باشد. ( آنندراج ). کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده. ( فرهنگ فارسی معین ). معیوب از کمر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری.
مخلص کاشی ( آنندراج ).
گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری.
محسن تأثیر( از آنندراج ).
و رجوع به کمری شدن شود.

کمری. [ ک ِ م ِرْ را ] ( ع ص ) بزرگ سرنره. || کوتاه بالا. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

کمری. [ ک َ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 152 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

کمری. [ ک َ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 1390 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).

کمری. [ ک َ م َ ری ی ] ( ص نسبی ) منسوب است به کمره که از دیههای بخار است. ( از انساب سمعانی ) ( از معجم البلدان ).

کمری. [ ک َ م َ ری ی ] ( اِخ ) ابویعقوب یوسف بن الفضل الکمری ، راوی است و از عیسی بن موسی و جز او روایت کند و سهل بن شاذویه از وی روایت کند. ( از معجم البلدان ). و رجوع به ماده قبل شود.

کمری . [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 1390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


کمری . [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


فرهنگ عمید

۱. مربوط به کمر: سلاح کمری.
۲. [عامیانه، مجاز] ویژگی کسی که از برداشتن بار سنگین کمرش آسیب دیده یا خمیده باشد.

دانشنامه عمومی

کمری ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کمری (ازنا)
کمری (دهانه)
کمری (ملایر)

نا به هنگام، گیاهی که دیر تر از وقت معمولش کشت شود. میگویند کُمُری شده است .


گویش مازنی

/kemri/ قمری & حیوانی که پوست وسط کمرش حلقه ای سفید رنگ داشته باشد – گاوی که رنگ کمر آن با دیگر قسمت های بدنش فرق کند - به پیله های نازک و سفید در پرورش کرم ابریشم گویند & آدم سست و ناتوان در امور جنسی

قمری


۱حیوانی که پوست وسط کمرش حلقه ای سفید رنگ داشته باشد – گاوی ...


آدم سست و ناتوان در امور جنسی


واژه نامه بختیاریکا

کمرو؛ شرمین


کلمات دیگر: