مترادف کمیت : چندی، کمی، مقدار
متضاد کمیت : چگونگی، کیفیت
برابر پارسی : چندی، اندازه
bay horse with a black tail and mane
quantity, magnitude
quantity, quantum
چندی، کمی ≠ چگونگی، کیفیت
مقدار
۱. چندی، کمی
۲. مقدار ≠ چگونگی، کیفیت
(کَ مُِ یَُ) [ ع . کمیة ] (مص جع .) اندازه ، مقدار.
(کُ مَ یا مِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اسب سرخ رنگ که به سیاهی زند. ؛ ~ کسی لنگ بودن در انجام کاری کم مایه و ناتوان بودن . 2 - شراب لعل انگوری که به سیاهی می زند.
منوچهری .
منوچهری .
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فردوسی .
فرخی .
منوچهری .
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاقانی .
خاقانی .
نزاری قهستانی .
سلطان اتسز (از امثال و حکم ص 1237).
؟ (از امثال وحکم ص 1237).
کمیت . [ ک َم ْ می ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) چندی . (غیاث ) (آنندراج ). چندی . کمیة. (فرهنگ فارسی معین ). چندی . مقابل کیفیت ؛ چونی ، چگونگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) مقدار چیزی که سنجیده شود یا پیموده شود یا شمرده شود. (غیاث ) (آنندراج ). مقدار. اندازه . تعداد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ): کمیت و مقدار دو لفظ مترادفند. (اساس الاقتباس از فرهنگ فارسی معین ). || پیکر و هیکل . || ارزش و بها. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || (اصطلاح فلسفه و منطق ) یکی از اعراض است دال بر چندی شی ٔ. مقابل کیفیت . (فرهنگ فارسی معین ). کمیت و مقدار در لغت دو لفظ مترادفند دال بر آنچه لذاته قابل مساوات و لامساوات باشند به تطبیق وهمی یا وجودی . و لامساوات تفاوت بود. و بیان این رسم آن است که چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات است ، مانند سطوح و اجسام که ممکن باشد که گویند بعضی مساوی بعضی است و بعضی مساوی بعضی نیست بلکه بزرگتر است یا خردتر. و چیزهایی هست که قابل مساوات و لامساوات نباشند، مانند جواهر مفارقه که نتوان گفت که نفسی مساوی نفسی است یا بزرگتر یا خردتر از اوست . و آنچه قابل مساوات و لامساوات باشد هم دوگونه بود. بعضی بودکه لذاته قابل مساوات و لامساوات باشد و بعضی باشد که لغیره بود مثلاً چون گویند: این زمین مساوی آن زمین است . اگر از علت آن پرسند که چرا چنین است ؟ گویند به سبب آنکه این ده ذراع است و آن ده ذراع . و یا چون گویند: این جامه درازتر است از آن جامه . و اگر از علت پرسند، گویند: به سبب آنکه این ده ذراع است و آن هشت ذراع . سبب مساوات زمینها مساوات ده ذراع و ده ذراع نهاده باشند و سبب تفاوت جامه ها تفاوت ده ذراع و هشت ذراع . پس زمین و جامه قابل مساوات و تفاوت نه به ذات خوداند، بل به سبب آنکه ممسوحند به ذراعهایی معدود. و اگر گویند: چرا ده مساوی ده است و بیشتر از هشت ، گویند به سبب آنکه آنجا دو ده اند و اینجا ده و هشت ، و به ضرورت دو ده متساوی باشند و ده و هشت متفاوت پس اعداد قابل مساوات و لامساوات به ذات خوداند نه به سبب چیزی دیگر. و هم بر این قیاس در دیگر کمیات .
و از خواص کمیت آن است که قابل تقدیر بود لذاته ،یعنی آن را مقدر توان کرد و به چیزی غیر او حاجت نبود در تقدیر او. و اما اجسام که مقدر شود به واسطه ٔ کمیات مقدر شود، پس کم قابل تقدیر بود لذاته و غیر او به واسطه ٔ او. و از لوازم کمیت آن بود که قابل تجزیه بود لذاته چندانکه خواهند. و از لوازم کمیت آن بود که تضاد بر او درنیاید و قابل اشد و اضعف نباشد. واین پنج لازم است بعضی خاص به کمیت و بعضی آنچه بهری مقولات را در آن شرکت باشد. و کمیت را دو گونه قسمت کنند: اول بر این نسق که گویند کمیت یا متصل باشد یامنفصل . متصل آن بود که اجزاء او را در وقت فرض تجزیه حدی مشترک باشد که بدایت یک قسم بود و نهایت دیگر قسم . و اتصال درین مقام دیگر است و به آن معنی که چیزی به چیز دیگرمتصل شود تا هر دو را ملاقات بر حدی مشترک حاصل شود، مانند اتصال سیاه به سپید در ابلق دیگر است . و متصل درین مقام فصل کم است و منفصل همچنین .
و منفصل آن بود که اجزاء او را حد مشترک نبود مانند هفت چون آن را به دو قسم کنند به سه و چهار، چه هیچ حد نباشد که نهایت یک قسم بود و بدایت دیگر. و مقدار در اصطلاح حکما کم متصل را گویند و کم متصل دو قسم بود: یا قارالذات و یا غیر قارالذات . و قارالذات آن بود که اجزایی که او را فرض کنند با هم موجود توان یافت . و غیر قارالذات آن بود که هرگاه که او را اجزاء فرض کنند در حال وجود یک جزو دیگر اجزاء موجود نبود. و کم متصل قارالذات سه نوع بود: خط، و او طول تنها بود و عرض و عمقش نبود. و سطح ، و او را طول و عرض بود. و عمق نبود، و جسم ، و او را طول و عرض وعمق بود، این جسم را جسم تعلیمی گویند و جسم را که نوع جوهر است جسم طبیعی و وقوع جسم بر هر دو به اشتراک محض بود و بعضی این جسم را ثخن گویند یا عمق یا سمک .
و اما کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود، و آن زمان است . و کم منفصل هم یک نوع بود و آن عدد باشد. پس اقسام کم پنج باشد: خط و سطح و جسم و زمان وعدد. و نقطه که نهایت خط بود، و آن که نهایت زمان بود و واحد که جزو عدد و مبداء عدد بود، هر چند متعلق باشد به این انواع ، اما به ذات داخل نباشند در جنس کم ، چه قابل تقدیر و تجزیه نباشند. و اما قسمت کم به وجه دوم چنان بود که گویند: کم ذووضع باشد یا غیرذی وضع و وضع به سه معنی به کار دارند: یکی هر چه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد، و وحدت را وضع نبود، یعنی ، نقطه قابل اشارات بود، و وحدت از آن روی که وحدت باشدنبود. دوم هر چه آن را وجودی قار بالفعل بود و اتصال و ترتیبی ، چون اجزاء او را با یکدیگر نسبت دهند آن را وضع خوانند، مثلاً گویند: مربع را وضعی است که ضلع او با زاویه ٔ او با ضلع بر چه نسبت باشد، و زاویه ٔاو بر چه نسبت . و این وضع به حقیقت از مقوله ٔ اضافت بود. سوم هر چه آن را اجزایی بود و اجزاء آن را با یکدیگر و با جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیأتی لازم شود، و این هیأت را وضع خوانند و این وضع خود مقوله ای است به انفراد چنانکه یاد کرده شود. و غرض در این موضع وضع است به معنی دوم که بعضی کمیات را عارض شود. پس کم ذووضع یا خط بود، یا سطح یا جسم ، و غیرذی وضع، قارالذات بود یا نبود، اگر قارالذات بود، عدد بود. و اگر غیر قارالذات بود زمان بود. و عدد را وضع نیست به سبب آنکه اتصال ندارد. و زمان را به سبب آنکه قار نیست . و بدان که بعضی مقولات بعضی را عارض شوند، چنانکه اضافت اینجا کم را عارض شده است . چه وضع به این معنی از مقوله ٔ اضافت است . و باشد که دو نوع از یک مقوله یکدیگر را عارض شوند، چنانکه کم متصل و منفصل که یکدیگر را عارض شوند. اما عروض اتصال منفصل را سبب تجزیه ٔ واحد بود به اجزاء نامتناهی ، مانند کمیات متصله و اما عروض انفصال کم متصل را، سبب شمردن آن شود به آحاد، مانند: ذرعان و ساعات و درجات فلکی و غیر آن . و قومی مکان را نوعی منفرد از کم متصل شمرده اند و قول را نوعی از کم منفصل غیر قارالذات و به حقیقت مکان از قبیل سطح است و قول از قبیل صوت و حرف که در کیفیات گفته آید، الا آنکه عدد حروف را عارض شده است . و همچنین قومی نقل را در کمیت شمرده اند و از باب کیفیت باشد. (اساس الاقتباس صص 39- 42).
- کمیت متصل ؛ رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق ) شود.
- کمیت منفصل ؛ رجوع به کمیت (اصطلاح فلسفه و منطق ) شود : و اما شمار کمیت منفصل است . (دانشنامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
مقدار چیزی که سنجیده یا شمرده شود؛ اندازه؛ مقدار؛ چندی.
اسبی که رنگش بین سیاهی و سرخی است؛ اسب.
چند