دختر. [ دُ ت َ ] (اِ)
فرزند مادینه ٔ انسان . ابنه . بنت . دخت . بولة. ولیدة. (یادداشت مؤلف ). شَعرَة. نافِجَة. (منتهی الارب ). مقابل
پسر که فرزند نرینه ٔ آدمی است
: مراو را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را.
فردوسی .
چنین گفت دانا که دخترمباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.
فردوسی .
اگر دختری از منوچهر شاه
بر این تخت زرین بدی باکلاه .
فردوسی .
یکی بانگ برزد بزیر گلیم
که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم .
فردوسی .
ولیکن ز دختر یکی برگزین
که چون بینمش خوانمش آفرین .
فردوسی .
خنک آن میر که در خانه ٔآن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .
فرخی .
دختر وی را که عقد و نکاح کرده شد باید آورد. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ بنشست و کارها راست کردند امیری با کالیجار را و دخترش را از گرگان بفرستد. (تاریخ بیهقی ).
بنزد
پدر دختر ار چند دوست
بر دشمنش مهترین ننگ اوست .
اسدی .
دختر نابوده به ، چون ببود، یا بشوی یا بگور. (از قابوسنامه ).
سیماب دخترست عطارد را
کیوان چو مادرست و سرب دختر.
ناصرخسرو.
هر که را دخترست خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد.
سنائی .
آن سه دختر وان سه خواهر پنج وقت
در پرستاری بیک جا دیده ام .
خاقانی .
دختر چو بکف گرفت خامه
ارسال کندجواب نامه
آن نامه نشان روسیاهیست
نامش چو نوشته شد گواهیست .
نظامی .
اگر نباشد جز رابعه دوم دختر
چنان به است که سوی عدم برد برکات .
کمال اسماعیل .
جاریة؛ دختر خرد. (منتهی الارب ). جاریة لَعساء؛ دختر نهایت سرخ رنگ که اندکی بسیاهی زند. (منتهی الارب ). جاریة مُکَنّة؛ دختر پرده گین شده . (منتهی الارب ). جاریة مَمشوقَة؛ دختر نیک کشیده بالا. (از منتهی الارب ). جاریة مُهَفَهفة؛ دختر باریک شکم سبک روح لاغرمیان . جرباء؛ دختر بانمک . دودری ؛ دختر کوتاه بالا. رُهُم ؛ دختران زیرک . عائق ِ؛ دختر نوجوان . عُبُرد عُرابِد، عُربِدة عُربِد؛ دختر سپیدرنگ تازه بدن نازک و لرزان اندام . عَرّاء؛ دختر دوشیزه . عکناء، مُعَکَّه ؛ دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. عَلطَمیس ؛ دختر پرگوشت نازک اندام . ماروَرة؛ دختر نازنین و نرم و نازک اندام . مَخباه ؛ دختر مخدره که هنوز متزوج نشده باشد. مَرداء؛ دختر تابان رخسار. مرمار، مَرمارة؛ دختر جنبان از نشاط. مُرموَرّة؛ دختر نرم و نازک . مُرَیراء؛ دختر نازک لرزان اندام . مُعبَره ؛ دختر ختنه ناکرده . مِعفاص ؛ دختر نهایت بدخلق . مِکسال ؛ دخترنازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود. مُکَعِّب ؛ دختر پستان کرده . مُلَعَّطَه ؛ دختر تندار نیکوقامت . فریش ؛دختر وطی کرده . قِشَّر؛ دخترریزه اندام . قلوص ؛ دختر
جوان (بر سبیل کنایت ). قُلّی ؛ دختر پست بالا. کاعِب ؛ دختر نارپستان . کَرِعَة؛ دختر تیزشهوت . کَعاب ؛ دختر پستان برآورده . کَهدل ؛ دختر نوجوان . کَهکاهَة، دختر فربه . (منتهی الارب ).
-
دختر آفتاب ؛ کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). می . (شرفنامه ٔ منیری ). شراب . (غیاث اللغات )
: دختر آفتاب ده در شفق سپهرگون
گشته بزهره ٔ فلک حامله هم بدختری .
خاقانی .
در حجله ٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب درده .
خاقانی .
-
دختران ِ نعش ؛ بنات النعش . رجوع به بنات النعش و دختر نعش شود.
-
دختر اندیشه ؛ کنایه است از رای و تدبیر و خرد و شعر.
-
دختر تاک ؛ کنایه از انگور است . بچه ٔ تاک .
-
دختر جاافتاده ؛ دختر رسیده . دختر بالغ عاقل . دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد.
-
دختر خم ؛ کنایه از شراب انگور است .
-
دختر رز ؛انگور.
- || کنایه از شراب نیز هست .
-
دختررسیده ؛ دختری که بالغ شده باشد و آماده ٔ شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده شود.
-
دخترمهرنشکافته ؛ باکره . بکر. دوشیزه .
-
دختر نابسود ؛ دوشیزه . بکر.
- ||
زن مرد ندیده . باکره . دوشیزه . عذراء
: مردیت بیازمای وانگه زن
کن دختر منشان بخانه و شیون کن .
سعدی .
-
امثال :
دختر بتو میگویم عروس تو بشنو . نظیر: به در میگویم که دیوار بشنود.
دختر تخم ترتیزک است ؛ یعنی دختر زود رشد کند و بالا گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود.
دختر دوشیزه راشوی دوشیره باید ؛
دختر بکر را شوی بکر و زن نادیده باید .
دختر سعدیست ؛ یعنی همه جا هست جز در خانه ٔ خود. سعدی نامی دختری داشته که بیشتر در خانه ٔ اقوام و همسایگان بسر می برده و کمتر در خانه ٔ خویش دیده میشده است . (امثال و حکم ج
2 ص
775).
دختر نابوده به چون ببود یا بشوی یا بگور ؛ دختر اگر نباشد بهتر است وقتی که بود یا بایستی بشوهر برود و یا در گور بخوابد.
دختر همسایه میترسم که از راهم برد ؛ این مثل در جایی که توهم ضرری از همسایه شود گفته میشود:
همچو دهقان خانه ام همسایه ٔ رزواقع است دختر همسایه میترسم که ازراهم برد .
(از آنندراج ).
دختری را که مادرش تعریف کند بدرد آقا دائیش میخورد . نظیر: خاله سوسکه به بچه اش میگوید قربان دست و پای بلوریت . و نظیر: همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند بجمال . و نظیر: المرء مفتون بعقله و شعره و ابنه .
دختر خان یزد باشم دروغ بگم ؟ آنجام که درد مکنه مگم . بلهجه ٔ یزدیان یعنی ؛ دختر خان یزدباشم و دروغ بگویم نام همانجایم که درد دارد میگویم . شرح قصه از قطعه ٔ ذیل روشن میشود:
خود زنکی وقت وضع حمل بنالید
وای فلانم بناله کردی مقرون
گفت قرینش بناله لفظ کمر گوی
هیچ مگوی آنچه نیست عادت و قانون
گفت در این حال زار پا بلب گور
گفت نیارم سخن مزور و مدهون
مرگ بمن نیز روبروی نشسته است
می نتوانم کنم سخن کم وافزون
مدت سی سال کنجکاوی کردم
قول ارسطو و فکرهای فلاطون
مشکل من حل نگشت با همه کوشش
بر سخن من گواست ایزد بیچون
منکه چنینم قیاس کن دگرانرا
وین نه قیاسی است ناپسنده و مطعون .
میرزاابوالحسن جلوه .
|| توانایی . قدرت . قوت . (ناظم الاطباء). || سخت . محکم : در ایران قدیم ربةالنوع دیان را با اناهیتا مطابقت میداده اند بعضی عقیده دارند که مقصود از «دختر» وقتیکه محلی را بآن نسبت میدهند، مثلاً وقتیکه میگویند کوه دختر، پل دختر، گردنه دختر وغیره همین ایزد بوده و این اسم از ایران قدیم مانده است . برخی این معنی را نپذیرفته اند، و عقیده دارند که دختر به معنی سخت و محکم استعمال شده است اما چون برای عقیده ٔ اول مدرکی ذکر نکرده اند شاید بتوان عقیده دوم را ترجیح داد. (ایران باستان ج
3 ص
2702). || گاهی عبرانیان این لفظ را در غیر معنای اصلیش استعمال کرده اند چنانکه گویند ای دخترم و قصد ازدختر یا دختر برادر میباشد مثل اینکه استر دختر مردخای خوانده شده است و حال اینکه برادرزاده ٔ او بود وگاهی قصد از نسبت میباشد چنانکه گویند دختران حوا. (قاموس کتاب مقدس ).