دیکشنری تخصصی

object machine

object module

object of expenditure

object of expriment

object of sale

object or oriented

object orented graphics

object oriented graphics

object oriented language

object oriented programming

object oriented programming language

object oriented programming or oop or oop

object permanence

object program

object relation theory

object type

object variable

<hr> معنی : مورد ایراد، ناشیسته <hr> معانی دیگر : ناخوشایند، زننده، آزار انگیز، قابل مخالفت، پاد پذیر، واسرنگیدنی، قابل اعترا­، ایراددار

معنی : مورد ایراد، ناشیسته معانی دیگر : ناخوشایند، زننده، آزار انگیز، قابل مخالفت، پاد پذیر، واسرنگیدنی، قابل اعترا­، ایراددار

objectionable

<hr> معنی : هدف، منظور، مقصود، بی طرف، عینی، برونی، مفعولی، قابل مشاهده، علمی و بدون نظر خصوصی، حالت مفعولی <hr> معانی دیگر : واقعی، دارای وجود خارجی، فراهستی، (هنر و ادب و نقد ادبی و غیره - وابسته به شی و ویژگی های آن نه افکار کسی که به شی نگاه می کند) برون آختی، واقع بینانه، ابژکتیو، واقعیت گرا، بی نظر، بی غرض، ناسوی دار، بی غرضانه، بی طرفانه، (آزمون) چند پرسشی، چند گزینه ای، (انتخاب) چند تایی، (گزینش) درست و غلط، (آزمون) عینی، (آزمون) پاسخ گزینی، آماج، مقصد، قصد، (دستور زبان) مفعولی، پوییده، (پزشکی - وابسته به نشانه های بیماری که علاوه بر خود بیمار برای دیگران نیز آشکارند) بیرونی، برون نما، هرآیند، در هستی

معنی : هدف، منظور، مقصود، بی طرف، عینی، برونی، مفعولی، قابل مشاهده، علمی و بدون نظر خصوصی، حالت مفعولی معانی دیگر : واقعی، دارای وجود خارجی، فراهستی، (هنر و ادب و نقد ادبی و غیره - وابسته به شی و ویژگی های آن نه افکار کسی که به شی نگاه می کند) برون آختی، واقع بینانه، ابژکتیو، واقعیت گرا، بی نظر، بی 

objective

objective column

objective contour

objective criterion

objective forecast

objective function

objective hazards

objective information

objective language

objective lens

objective measurability

objective probability

objective row

objective shot

objective synonym

objective test

objectives

objectivist

<hr> معنی : واقعیت، هستی، مادیت، عینی بودن، بیطرفی و بی نظری <hr> معانی دیگر : بی غرضی، بی نظری، نا سوی داری، بی طرفی، انصاف

معنی : واقعیت، هستی، مادیت، عینی بودن، بیطرفی و بی نظری معانی دیگر : بی غرضی، بی نظری، نا سوی داری، بی طرفی، انصاف

objectivity

objects

objects of expriment

<hr> معنی : پخت، پهن شده در قطبین <hr> معانی دیگر : (هندسه) پهن شده در قطبین، پخ، (کلیسای کاتولیک) کسی که زندگی خود را وقف مذهب کرده است (به ویژه کسی که اهل کسوت مذهبی نیست)، پارسا

معنی : پخت، پهن شده در قطبین معانی دیگر : (هندسه) پهن شده در قطبین، پخ، (کلیسای کاتولیک) کسی که زندگی خود را وقف مذهب کرده است (به ویژه کسی که اهل کسوت مذهبی نیست)، پارسا

oblate

oblate ellipsoid

oblate ness

oblate or prolate index

oblate spheroid

<hr> معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن <hr> معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

obligate

obligate or obligative or obligative

<hr> معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش <hr> معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

obligation

obligation by operation of law

واژه های حرف "o" - دیکشنری تخصصی