مترادف خیر : خیرخواه، صدقه ده، صدقه رسان، نیکوکار | نچ، نه، نی، صلاح، صواب، مصلحت، بهی، خوبی، خوشی، نیکی، برکت، نعمت، سعادت، فیض، صدقه، اجرنیک، مزد
متضاد خیر : بی خیر | شر
برابر پارسی : بزرگواری، بخشش، جوانمرد، نیکوکار
beneficent, benevolent, charitable, righteous, well-being
No
good, charitable
welfare, benefit, good, charity, blessing
خیرخواه، صدقهده، صدقهرسان، نیکوکار ≠ بیخیر
نچ، نه، نی ≠ شر
صلاح، صواب، مصلحت
بهی، خوبی، خوشی، نیکی
برکت، نعمت
سعادت، فیض
صدقه
اجرنیک، مزد
۱. نچ، نه، نی
۲. صلاح، صواب، مصلحت
۳. بهی، خوبی، خوشی، نیکی
۴. برکت، نعمت
۵. سعادت، فیض
۶. صدقه
۷. اجرنیک، مزد ≠ شر
(خَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) نیکویی . 2 - پاداش ، پاداش نیک . 3 - (ص .) صواب . 4 - بابرکت .
(خَ یِّ) [ ع . ] (ص .) نیکوکار، سخت نیک .
(خِ) (ص .) 1 - خیره ، سرگشته . 2 - عبث ، بیهوده .
خیر. [ خ ِ ی َ ] (ع مص ) تفضیل دادن کسی را بر دیگری . منه : خار الرجل علی غیره خیرة، خیراً و خیرة. خیرة. || برگزیدن چیزی . منه : خار الشی ٔ خیراً و خیرة. خیرة. || نیکو و گزیده و صاحب خیر گردیدن . منه : خار الرجل خیراً. || خیر و نیکویی دادن خدا. منه : خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه کردن کسی را در نیکی و برگزیدن . منه : خاره . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
فردوسی .
قطران .
سوزنی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری .
سوزنی .
سوزنی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
معزی .
خیر. (ع اِ) کرم . بزرگواری . نجابت . || اصل . شکل . هیئت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است [ بدکان ] آبادان و بانعمت . (حدود العالم ).
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است خرد [ به حدود ماوراءالنهر ] باباره و از گرگانج است . (حدود العالم ).
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس آبادان و با کشت وبرز بسیار از پسا. (حدود العالم ). نام ناحیه ٔ شمالی اصطهبانات است که میانه شمال و مغرب اصطهبانات در او افتاده است . (از فارسنامه ٔ ناصری ). نام یکی از دهستانهای بخش اصطهبانات شهرستان فساست . بحدود و مشخصات زیر شمال : دریاچه ٔ بختگان ، جنوب : دهستان حومه ٔ اصطهبانات ، خاور: دهستان رستاق نی ریز، باختر: دهستان رونیز و جنگل . آب مشروب و زراعی آن از چشمه و قنات است .و از شانزده آبادی و مزرعه تشکیل یافته است جمعیت آن در حدود 3500 نفر و قراء مهم آن عبارت است از ماه فرخان ، سهل آباد، استجرد، میان ده ، محمدآباد. این دهستان را ماه فرخان نیز گویند. ایل شاهسون در این دهستان تخته قاپوشده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
خیر. [ خ َ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. رجوع به ابوالحسن النساج شود.
خیر. [ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) مرد نیکوکار و دیندار و بسیارخیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خارة. || مشکور در اصطلاح درایه .
فرخی .
منوچهری .
منوچهری .
عسجدی .
(از تاریخ بیهقی ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
خاقانی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی (بوستان ).
سعدی .
پوریای ولی .
حافظ.
حافظ.
حافظ.
ضیاء.
حافظ.
حافظ.
سعدی .
ناصرخسرو.
سعدی (گلستان ).
اوحدی .
سعدی .
حافظ.
محسن تأثیر.
انوری .
سعدی .
خاقانی .
مولوی .
حافظ.
خاقانی .
سعدی .
حافظ.
سعدی (گلستان ).
حافظ.
خیر. [ خ َ/ خی ] (ع مص ) تفضیل دادن کسی را بر کسی دیگر. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). منه : خار الرجل عنی ؛ خیره خِیراً، خَیراً، خِیَر. خَیرَة. || برگزیدن چیزی را؛ منه : خار الشی ٔ. || نیکو شدن و صاحب خیر گردیدن . منه : خار الرجل خیراً. || نیکویی دادن خدا کسی را در کاری . منه : خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه در نیکویی کردن و برگزیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). نیک شدن و غلبه کردن کسی را به بهی و بهترین برگزیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
نیکوکار؛ کریم.
۱. [مقابلِ شر] خوبی؛ نیکویی.
۲. احسان؛ نیکی.
۳. (اسم) صلاح.
۴. (اسم) اجر اخروی؛ ثواب.
۵. (اسم) سود؛ فایده.
۶. (صفت) خوب؛ نیک.
۷. (شبه جمله، قید) [مقابلِ بلی] نَه.
۸. (اسم) [قدیمی] مال.
= خِیری: ◻︎ چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لاله برگش به کردار خیر (فردوسی۴: ۴۳۲).
هرزه؛ بیهوده؛ عبث.
〈 خیرخیر: (قید) [قدیمی]
۱. بیهوده؛ بیسبب: ◻︎ نخستین از اغریرت اندازه گیر / که بر دست او کشته شد خیرخیر (فردوسی: ۲/۳۳۵).
۲. تیرهوتار: ◻︎ از آوای گردان و باران تیر / همی چشم خورشید شد خیرخیر (فردوسی: ۳/۱۴۹).
۳. حیران؛ سرگردان.
خیار
خواهر