مترادف زحل : کیوان
برابر پارسی : کیوان
(تلفظ: zohal) ششمین سیاره منظومه شمسی ، کیوان .
ششمین سیارۀ منظومۀ شمسی ازلحاظ فاصله از خورشید که سیارهای گازی با قطری برابر زمین است و شامل حلقۀ زیبایی از ذرات غبار و تکههای یخ و سنگ است متـ . کیوان
زحل . [ زَ ] (ع مص ) مانده شدن . (منتهی الارب ) (از محیط المحیط) (ازاقرب الموارد) (از متن اللغة). || دور گشتن از جای خود. (منتهی الارب ) (از المعجم الوسیط). کلمه ٔزحل در اصل بمعنی دور گشتن و دوری گزیدن است . (از مقاییس اللغة ج 3 ص 49). یکسو شدن از جایگاه خود. (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد). در حدیث ابوموسی آمده : «فلما اقیمت الصلوة، زحل و قال ما اتقدم رجلاً من اهل بدر»؛ یعنی هنگامی که نماز برپا گشت ، از جایی که مقام امام است بیکسوی شد و گفت : بر مردی که از اهل بدر است تقدم نخواهم جست ، و از امامت جماعت دوری گزید. (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ). زمخشری آرد: عبداﷲبن مسعود بنزد ابو موسی آمد و بگفتگو پرداخت و چون وقت نماز رسید، ابوموسی ، ابن مسعود را مقدم داشت و خود یکسوی شد. زحل و زحک بیک معنی است و هر دو، معنی دوری و یکسوی شدن میدهند. (از الفائق ). || لغت زحل را گاه کوتاه کنند و زح ّ گویند در این حال بصورت متعدی (بمعنی دور کردن ) استعمال میشود. (ازمجله ٔ مجمع اللغة العربیه ج 9 ص 97). رجوع به زَح ّ شود. || عقب افتادن ناقه در راه . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). پس ماندن ناقه در رفتن ودرنگ کردن او. (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). || کنایت از کندی در حرکت . آهسته راه رفتن . ابطاء. ستاره ٔ کیوان را زحل خوانند مأخوذ از زَحْل بدین معنی (از صبح الاعشی ج 2 ص 150). || زائل شدن . زوال . افتادن از جای . (از المعجم الوسیط).
زحل . [ زَ ](اِخ ) در کتاب حفصی آمده که جاییست درناحیت یمامه وممکن است مصحف (از زحک ) باشد. (از معجم البلدان ).
زحل . [ زَ ح ِ ] (ع ص ) دور شونده و کنار رونده از جای خویش . نعت از زحل ، همچنانکه زاحل نیز نعت است از آن . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). دور از جای خود.(منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از المعجم الوسیط).
زحل . [ زُ ح َ ] (ع ص ) مردی که از کار دورو یکسو باشد. (از منتهی الارب ). آنکه از هر کار چه نیک و چه زشت دوری گزیند. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). مؤنث آن زحلة است . (از ترجمه ٔ قاموس ) (از متن اللغة). مردی که بیکسوی میشود از کار. (ترجمه ٔ قاموس ). || (بمجاز) بمعنی دور و بلند آمده و این تشبیه است به ستاره ٔ زحل که مثل است در دوری وبلندی . متنبی در مدیح سیف الدوله گوید :
و عزمه بعثتها همة زحل
من تحتها بمکان الارض من زحل .
یعنی اراده ٔ او ناشی از همتی بلند (زحل آسا) است و نسبت همت او به دیگران مانند بلندی زحل است از زمین . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
زحل . [ زُ ح َ] (اِخ ) در افسانه های یونان ، زحل را بزرگ خدایان میدانستند. (از المعجم الوسیط). خدای زمانست ، پیشینیان یونان ویرا بصورت پیرمردی ، با داس و ساعت شنی مجسم میساختند و معبدها بنام او میکردند. (از جهانهای دورترجمه ٔ مهندس انصاری ). زحلیه یا ساتورنال روزهایی مخصوص بوده است که قدما درآن روزها بنام زحل عید میگرفتند و مراسمی بنام زحل خدای زمان انجام میدادند. اوگست در این روزها هدایای نفیسی میبخشید و کار این بخششها بدانجا کشید که کشور روی به ویرانی نهاد تا اینکه بوبلیسیوس از ادامه ٔ این رسم جلوگیری کرد و پادشاهان را وادار ساخت ، در این مراسم به هدیه کردن شمع، اکتفا کنند. ریشه ٔ اصلی بوجود آمدن این اعیاد و مراسم بنام زحل ، هنوز شناخته نشده است و روایات مختلف نقل شده و آنچه مسلم است این است که دارای ریشه ٔ بسیار کهن است و عیدهایی بنام زحل از زمانهای بسیار دور در میان مردم معمول و متداول بوده است . یونانیان نیز مراسم مربوط به زحل را جشن میگرفتند و آنرا «خرونیا» میخواندند. درباره ٔ مدت این عید نیز اختلافست و 3 روز و 7 روز نیز گفته اند. (از دائرة المعارف بستانی ). و رجوع به ساتورن شود.
زحل .[ زِ ح َل ل ] (ع ص ) شتری که در آبخور شتران را راند و خود آب خورد. (منتهی الارب ) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). شتری است که شترها را دور می کند و آنها را زحمت میدهد در نوبت تا دور و یکسوی میکند آنها را پس می آشامد. (از ترجمه ٔ قاموس ).
زحل .[ زُ ح َ ] (ع اِ) ارزیز سیاه ، بلغت اکسیریان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). در اصطلاح کیمیاگران کنایه از اُسْرُب است . (از مفاتیح العلوم ). رصاص . (مقدمة الادب زمخشری چ لایپزیک ص 181). به اصطلاح کیمیا سرب را گویند. (ناظم الاطباء) : سرب زحل راست . و از آنکه سرب زحل راست ... و مس زهره را، آنها بهم آمیخته شوند. (نزهت نامه ٔ علائی ).
- عصیر ازحل ؛ محلول خنثای استات سرب را نامند. (ناظم الاطباء).
دقیقی .
فردوسی .
مسعودسعد.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
نظامی .
(بوستان ).
۱. (نجوم) ششمین سیارۀ منظومۀ شمسی؛ کیوان. Δ منجمان قدیم آن را نحس اکبر میدانستند.
۲. (صفت) [عامیانه، مجاز] نیرنگباز؛ زرنگ.