مشتری . [ م ُ ت َ ] (اِخ ) ستاره ای که سعد اکبر است . (منتهی الارب ). ستاره ای از سیارات فلک ششم که آن رابه فارسی برجیس نامند. (از اقرب الموارد). نام ستاره ای که بر فلک ششم است . اهل تنجیم آن را سعد اکبر دانند و آن را قاضی فلک نیز گویند، به فارسی برجیس و به هندی برهسپت و خانه ٔ اوقوس و حوت و شرف او در سرطان . (از غیاث ) (از آنندراج ). خانه ٔ او حوت و قوس است و بیت الشرف او در سرطان است . (مفاتیح ). سیاره ٔ میان زحل و مریخ . خطیب فلک . قاضی فلک . هرمزد. اورمزد. زاوش . برجیس . هرمز. احور. قاضی چرخ . خانه و بیت او در برج قوس و حوت است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام ستاره ٔ برجیس که آن را ستاره ٔ برووخسپی و زاوش و زواش و زوش و فروزد و مژد و آورسر و هورمز و هورمزد و سعد اکبر و قاضی فلک نیزگویند. (ناظم الاطباء). بزرگترین ستاره ٔ منظومه ٔ شمسی و قطر آن
142000 کیلومتر است و دوازده قمر دارد. مدار این سیاره مابین مریخ و زحل است . (از لاروس ). یکی از بزرگترین سیارات منظومه ٔ شمسی که بعد از زهره به چشم ما درخشان ترین ستارگان است . و از زمین
1295 مرتبه بزرگتر و فاصله اش تا خورشید
778 میلیون کیلومتر است . و در هر
9 ساعت و
55 دقیقه یک بار دور خود می گردد (حرکت وضعی ) و هر
11 سال و
315 روز یک بار دور خورشید می گردد (حرکت انتقالی ). این سیاره دوازده قمر دارد که چند تای آنها بوسیله ٔ گالیله و ماریوس در سال
1610 م . کشف گردید و آخرین آنها که کوچکترین قمر این سیاره است در سال
1951 م . کشف شده است
: فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر.
فردوسی .
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت .
فردوسی .
بیامد شهنشاه ازینسان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت .
فردوسی .
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم .
لامعی .
وز مشتری و قمر بیارایی
مر قبه ٔ زین و اوستامش را.
ناصرخسرو.
چو در تاریک چه یوسف منوّر مشتری در شب
در او زهره بمانده زرد وحیران چون زلیخایی .
ناصرخسرو.
اگر عقل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
ناصرخسرو.
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود
بهره ٔ آن آفرین باشد ز سعد مشتری
قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود.
امیرمعزی .
سدس طبع و صفای رای تو نیست
مشتری را به گنبد سادس .
سوزنی .
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان دراندازد.
خاقانی .
خورشیددلی و مشتری زهد
احمدسیری و حیدراحسان .
خاقانی .
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو
ماه هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
مشتری فر وعطاردفطنت است
تحفه هاش از مدحت آرایی فرست .
خاقانی .
عطارد تلمیذ افادت او بود و مشتری سعادت او. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد.
نظامی .
مشتری سحرسخن خوانَمَش
زهره ٔ هاروت شکن دانَمَش .
نظامی .
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست .
نظامی .
گرم به گوشه ٔ چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت .
سعدی .
-
مشتری اثر ؛ آن که دارای خاصیت مشتری باشد از نیکبختی و مقام قضاوت
: خورشید مشتری اثر تیرمنطقی
جوزای دولت افسر اقبال منطقی .
مختاری (دیوان چ همایی ص 514).
-
مشتری بخت ؛ نیک بخت
: چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت .
نظامی .
-
مشتری پیکر ؛ که پیکری چون مشتری ، به سعد بودن و عظمت و جلال داشته باشد
: به یاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران .
نظامی .
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
نظامی .
-
مشتری چهر ؛ نیک طالع. مبارک روی . که چهره اش مبارک و سعد باشد.که نیکبختی از رخسارش نمایان باشد
: بهرام نژاد مشتری چهر
درّ صدف ملک منوچهر.
نظامی .
و رجوع به مشتری رخسار شود.
-
مشتری خصال ؛ آن که خصالش چون مشتری بود. نیک خصال . که خصالش چون مشتری سعد باشد
: آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری .
سعدی .
-
مشتری رای ؛ که رای مشتری ، قاضی فلک را دارد. که رائی استوار دارد: مشتری رای عطاردضمیر.(حبیب السیر چ طهران جزو چهارم از ج
3 ص
322).
-
مشتری رخسار ؛ مشتری چهر
: مشتری رویی و هر دل مشتری روی ترا
مشتری رخسارگان را کم نباید مشتری .
لامعی .
و رجوع به مشتری چهر شود.
-
مشتری روی ؛ مشتری چهر. مشتری رخسار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
-
مشتری سعادت ؛ سخت نیکبخت . که چون مشتری سعد اکبر باشد
: وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود چون این خبر بشنید کس به سیاف فرستاد. (سندبادنامه ص
256).
-
مشتری صفوت ؛ در بیت زیر ظاهراً به معنی مشتری برگزیده و آنچه که لایق و مورد خواهانی مشتری باشد آمده است
: حوت و سرطان است جای مشتری و آن بر که هست
مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده اند.
خاقانی .
-
مشتری ضمیر ؛ که باطنش چون مشتری ، قاضی فلک است . که رائی استوار دارد
: آفتاب رحمت ، قمرسریر، کیوان منزلت ، مشتری ضمیر. (حبیب السیرچ طهران جزو اول ج
3 ص
1).
-
مشتری طلعت ؛ مشتری چهر. مشتری رخسار
: ماه جبهتی ، مشتری طلعتی ، صخره گذاری ، صحرانوردی . (سندبادنامه ص
251). و رجوع به مشتری چهر ومشتری رخسار شود.
-
مشتری عارض ؛ مشتری چهر
: او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست .
فرخی .
و رجوع به مشتری چهر شود.
-
مشتری عذار ؛ که عذار و چهره اش چون مشتری مبارک و درخشان و دل انگیز باشد
: مشتری عذاری ، زهره دیداری ، که آتش عشق او
آب حیات جانها بود. (سندبادنامه ص
259). از این جعدمویی ، سمن بویی ، ماه رویی ، مشتری عذاری . (سندبادنامه ص
235).
-
مشتری نظر ؛ چون مشتری باریک بین و نیکودیدار
: زآن که ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد.
خاقانی .
-
مشتری نهاد ؛ که بنیاد و سرشتش چون مشتری بر نیکی و نیکبختی نهاده شده باشد
: امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
مجیر بیلقانی .
-
مشتری وار ؛ مانند مشتری ، همچون مشتری
: مشتری وار به جوزای دو رویم به وبال
چه کنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند.
خاقانی .
مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم ّ سمند.
نظامی .
-
مشتری همم ؛ که همتش چون مشتری بزرگ و درخشان و تابان باشد
: من آینه ضمیرم و تو مشتری همم
از تو جمال همت و از چاکر آینه .
خاقانی .