کلمه جو
صفحه اصلی

حبه


مترادف حبه : دانه، یک حب، یک دانه، اندکی، قلیلی، کمی، یک ذره، تگرگ، واحد وزن، نیم تسو، نیم طوج

برابر پارسی : دانه، دان، تخم، برز

فارسی به انگلیسی

lump, pellet, grain, seed, berry, granule, clove

grain, seed, berry


pinworm, oxyuriasis


grain, clove, granule, lump, pellet


فارسی به عربی

توة , حبوب , فاصولیة

فرهنگ اسم ها

اسم: حبه (دختر) (عربی) (تلفظ: habbe) (فارسی: حَبه) (انگلیسی: habbe)
معنی: یک دانه، یک حب، دانه ی بعضی از میوه ها و گیاهان، ( به مجاز ) پول بسیار اندک

(تلفظ: habbe) (عربی) دانه‌ی بعضی از میوه‌ها و گیاهان ؛ (به مجاز) پول بسیار اندک .


مترادف و متضاد

دانه، یک‌حب، یک‌دانه


اندکی، قلیلی، کمی، یک‌ذره


تگرگ


واحدوزن، نیم‌تسو، نیم طوج


grain (اسم)
ذره، جو، خرده، شاخه، حالت، دانه، حبوبات، حبه، حب، غله، چنگال، رنگ، رگه، مشرب، دان، تفاله حبوبات، یک گندم معادل 0/0648 گرم

bean (اسم)
دانه، لوبیا، باقلا، حبوبات، حبه، چیز کم ارزش و جزئی

berry (اسم)
دانه، حبه، توت، سته، حب، تخم ماهی، میوه توتی

۱. دانه، یکحب، یکدانه
۲. اندکی، قلیلی، کمی، یکذره
۳. تگرگ
۴. واحدوزن، نیمتسو، نیم طوج


فرهنگ فارسی

قطعه‌ای بس‌پپتیدی که به یک واحد ساختاری منفردِ دارای هستۀ آبگریز تابیده شده است


یک دانه، دانه، یک حب، شش یک عشردینار، شش یک دانگ
( اسم ) ۱ - یک دانه دانه یک حب . جمع : حبات . ۲ - مقدار کم اندکی قلیلی : (( یک حبه خیانت نکرده. ) ) ۳ - واحد وزن و آن مقدار یک جو و ربع قیراط است ( رسال. مقداریه. فرهنگ ایران زمین . ۴ - ۱ :۱ ص ۴۱۳ ). توضیح در رسال. مزبور حبه برابر نیم تسو ( طسوج ) محسوب شده در صورتیکه در برخی از ماخد تسو معادل وزن چهار جوست . یا حب. دل . حبه القلب .
بنت قحطان مادر ادد یکی از اجداد سید المرسلین است

فرهنگ معین

(حَ بِّ ) [ ع . حبة ] (اِ. ) ۱ - یک دانه ، یک حب . ج . حبات . ۲ - مقدار کم ، اندکی . ۳ - یک ششمِ دانگ .

لغت نامه دهخدا

حبه . [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن . جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .


حبة. [ ] (اِخ ) بنت قحطان . مادر اُدَد یکی از اجداد سیدالمرسلین است .


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن ابی حبة. تابعی است .


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جُوَین بن علی بن عبد تمیم بن مالک بن غانم بن مالک بجلی عرنی ، مکنی به ابی قدامة عُرَنی . ابن داود در رجال خود به جای جوین «جویه » آورده است . و در برخی نسخه های رجال شیخ طوسی «جویر» آمده و در قاموس نیز چنین است . و در اصابة «حبةبن جریر» آمده و ظاهراًصاحب ترجمه مراد است و نسبت او به عرینةبن عرین بن بدربن قسر است . شیخ در رجال خود گاهی او را در عداد اصحاب علی و گاهی از اصحاب حسن شمرده است . در محاسن برقی و خلاصة الاقوال علامة، از اصحاب علی و در رجال ابن داود در عداد صحابه ٔ علی و حسن شمرده شده . ابن حجر گوید: صدوق بود ولیکن اغلاطی دارد و غالی در تشیع بود. به سال 76 یا 77 هَ . ق . وفات یافت ، و صحبت نیافت .در میزان الاعتدال نیز او را غالی شمرده . او حدیث غدیر را روایت کرده است و ابوالعباس و ابوموسی آن را از وی نقل کرده و دومی گفته است که در آن زمان حبة مشرک بود، و این روایت او صحیح نیست چه در حجةالوداع (در سال 16 هَ . ق .) مشرکی با پیغمبر مسافرت نکرده است . و از سال نهم اصولا مشرکین از حج ممنوع شدند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 250 شود. طبرانی گوید: گویند او پیغمبر را دریافته . ابن عقدة در کتاب الموالاة داستان غدیر خم را روایت کرده ولی همه او را تضعیف کرده اند، به جز عجلی که او را توثیق کرده . صالح جزره گوید: متوسطالحال است . ساوجی گوید: در ضعف او کافی است که گفته است در صفین هفتاد نفر بدری با علی شرکت داشتند. او روایتهایی نیز از پیغمبر دارد و اگر راست بگوید بایستی صحابی باشد و حال آنکه او را از صحابه نشمرده اند. (الاصابة ج 2 ص 57 و 58) (قاموس الاعلام ترکی ).


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جریر. (و ظاهراً تصحیف جوین باشد). رجوع به الاصابة ج 1 ص 318 و حبةبن جوین شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جویر. رجوع به حبةبن جوین شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جویه . رجوع به حبةبن جوین شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن حابس تمیمی . ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده . ولیکن صحیح حَیّة است . (الاصابة ج 2 ص 74). رجوع به حبةبن عابس شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی . ابن عبدالبر و ابن مندة و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 250 و 251). عسقلانی گوید: ساکن کوفه بود. ابن ماجه حدیث او آورده . رجوع به الاصابة ج 1 ص 318 و الاستیعاب ج 1 ص 134 شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن سلمة برادرشقیق بن سلمة. تابعی است . رجوع به حبةبن مسلم شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن عابس . برخی او را در عداد صحابه شمرند و برخی حَیّة آورده اند. مجهول است .(تنقیح المقال ج 1 ص 250). رجوع به حبةبن حابس شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن مسلم . ابن مندة و ابن عبدالبر وابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 251). عبدان او را یاد کرده و حدیثی راجع به حرمت شطرنج از او از پیغمبر نقل کرده . ابن حزم نیز او را آورده . ابن قطان گوید: مجهول است و برخی او را همان حبةبن سلمة برادر شقیق دانسته اند. (الاصابة ج 2 ص 74). عسقلانی در لسان المیزان او را به حبةبن سلم خوانده گوید: برخی او را حبةبن سهل گفته اند. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 166 و 167 و قاموس الاعلام ترکی شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) دختر مطلب بن ابی وداعة است ، مادر وی حبیبة دختر عقبةبن الحجاج سهمی است . با عبدالرحمان بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ازدواج کرد. زبیربن بکار او را یاد کرده است . (الاصابة ج 8 ص 50).


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) در اساطیر عرب نام زنی که معشوقه ٔ جنی به نام منظور بوده است ، و به تعلیم آن جن معالجه ٔ بیماران می کرده است (!)


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) عُرَنی بن جویر. تابعی است . (منتهی الارب ). رجوع به حبةبن جوین شود.


حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) دانه . (دهار). حب . دان . چینه . || یک دانه . (ترجمان جرجانی ). یک حب ّ. یک تخم . || دانه ٔ میان انگور. || شش یک دانگ . سدس سدس مثقال ، و یا ربع تسع مثقال . (مفاتیح العلوم خوارزمی ص 41). سدس ثمن درهم . چهل وهشت یک درهم ، و دو حبه یک طسوج است . و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی . مقدار یک جو میانه . (منتهی الارب ). || شعیرتان . دو شعیر. دو شعیره . شش یک دانق . دو جو. (زمخشری ) (ادیب نطنزی ). ثمن دانگ . نصف تسو یعنی هشتم حصه ٔ دانگ . و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهملة و تشدید باء موحدّة، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی . || یک حبه یا دو حبه ، مقداری سخت قلیل . هیچ : احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
حبه ٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین برنزند جز اثر حُب تو حَب .

سنائی .


آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار.

سنائی .


در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.

نظامی .


هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو.

نظامی .


چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود.

مولوی .


دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم .

سعدی (گلستان ).


اگر حبه ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.

سعدی (بوستان ).


حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی .

سعدی (بدایع).


چو نان در خانه باشد کدخدا را
ز سرمایه نباشد حبه ای کم .

سعدی (غزلیات ).


مده شان قرض و مستان نیم حبه
فأن القرض مقراض المحبة.

جامی .


قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای
تا در چراغ بتکده روغن درآورم .

شانی تکلو.


- حبه را قبه کردن ؛ سخت اغراق آوردن . یک کلاغ چل کلاغ کردن .
|| حبه ٔ خرنوب شامی ؛ وزنی است معادل چهار جو. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || حاجت . (منتهی الارب ). || پاره ای از چیزی . ج ، حبات . حَب ّ.

حبة. [ ح َب ْ ب َ ](اِخ ) ابن بَعکَک ، مکنی به ابوسَنابِل قرشی عامری . ابن عبدالبر و ابوموسی او را در عداد صحابه شمرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 250 و الاصابة ج 1 ص 136 و ج 2 ص 693 و ابوالسنابل و بعکک در همین لغت نامه شود. وی در موقع فتح مکه اسلام آورد. (قاموس الاعلام ترکی ).


حبة. [ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) حبةالبقل است که پخش کنند. ازهری گوید: شنیدم که در آخر تابستان می گویند: رعینا الحبة، وقتی که زمین خشک شده و خوشه ها خشکیده ودانه ها پخش شده باشد، و در این هنگام اگر چارپایان در چراگاهها چرند، فربه شوند. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب ). || بزرهای نباتی که خوراکی نباشد و گویند بزر علف و گویند بزر هر گونه نبات باشد. ابل نجرة؛ شتر تشنه از خوردن حبه . (منتهی الارب ).


حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) دانه ٔ انگور. دانه ٔ خرما. ج ، حُبی ̍.


حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) هسته ٔ انگور. خسته ٔ انگور.


حبة. [ ح ُب ْ ب َ ] (ع اِ) دوست . اختر حبتک و محبتک ؛ بگزین آنکه را که دوست داری . || آنچه خواهی بتو داده شود. آنچه خواهی از آن تو باشد. (اقرب الموارد). || دوستی . یقال : نعم حبة و کرامة. || خسته ٔ انگور. تخم انگور. ج ، حبب . || زن محبوبة و مرغوبة. || خواسته .


حبة.[ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) تأنیث حب . حبیبة. دوست (زن ).


( حبة ) حبة. [ ح َب ْ ب َ ] ( ع اِ ) دانه. ( دهار ). حب. دان. چینه. || یک دانه. ( ترجمان جرجانی ). یک حب . یک تخم. || دانه میان انگور. || شش یک دانگ. سدس سدس مثقال ، و یا ربع تسع مثقال. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ص 41 ). سدس ثمن درهم. چهل وهشت یک درهم ، و دو حبه یک طسوج است. و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی. مقدار یک جو میانه. ( منتهی الارب ). || شعیرتان. دو شعیر. دو شعیره. شش یک دانق. دو جو. ( زمخشری ) ( ادیب نطنزی ). ثمن دانگ. نصف تسو یعنی هشتم حصه دانگ. و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهملة و تشدید باء موحدّة، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی. || یک حبه یا دو حبه ، مقداری سخت قلیل. هیچ : احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408 ).
حبه مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین برنزند جز اثر حُب تو حَب.
سنائی.
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار.
سنائی.
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.
نظامی.
هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو.
نظامی.
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود.
مولوی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی ( گلستان ).
اگر حبه ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
سعدی ( بوستان ).
حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی.
سعدی ( بدایع ).
چو نان در خانه باشد کدخدا را
ز سرمایه نباشد حبه ای کم.
سعدی ( غزلیات ).
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فأن القرض مقراض المحبة.
جامی.
قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای
تا در چراغ بتکده روغن درآورم.
شانی تکلو.
- حبه را قبه کردن ؛ سخت اغراق آوردن. یک کلاغ چل کلاغ کردن.
|| حبه خرنوب شامی ؛ وزنی است معادل چهار جو. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). || حاجت. ( منتهی الارب ). || پاره ای از چیزی. ج ، حبات. حَب .

حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ناحیتی در راه موصل به بغداد. رجوع به اخبار الراضی چ 1935 م . ص 227 شود.


فرهنگ عمید

۱. یک دانه؛ یک حب.
۲. [قدیمی] واحد اندازه‌گیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو.
۳. [قدیمی] شش‌یک عشر دینار.
۴. [قدیمی] شش‌یک دانگ.
⟨حبهٴ دل: [قدیمی] = سویدا: ◻︎ بدان خردی که آمد حبهٴ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری: ۸۹).


۱. یک دانه، یک حب.
۲. [قدیمی] واحد اندازه گیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو.
۳. [قدیمی] شش یک عشر دینار.
۴. [قدیمی] شش یک دانگ.
* حبهٴ دل: [قدیمی] = سویدا: بدان خردی که آمد حبهٴ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری: ۸۹ ).

دانشنامه آزاد فارسی

حَبِّه
(شعیر) به معنای دانه یا هسته از اجزای واحد (یکای) قدیمی وزن که در سنجش فلزات گران قیمت و همچنین داروها به کار می رفت. برخی آن را برابر با دو جـو و برخی معادل یک جو دانستـه اند. در صورت نخست هر حبه ۲۰۰ خردل و۳۶/۱ مثقال بوده که با روایت خوارزمی مطابقت خواهد داشت و حدوداً۰.۱ گـرم می شود. ولی اگر حبه را برابر یک جو بدانیم۴۸/۱ درهم شرعی یا۶۴/۱ درهم صیرفی می شود (هر درهم شرعی معادل۲.۵۲ گرم و هر درهم صیرفی برابر با۳.۲۰ گرم). در نتیجه هر حبۀ مساوی با جو، تقریباً۰.۰۵ گرم و معادل۷۲/۱مثقال شرعی (هر مثقال شرعی معادل با۳.۶ گرم) خواهد شد. بیشتر نویسندگان مسلمان هر حبه را۶۰/۱واحد اصلی وزن و یا۱۰/۱ دانق ثبت کرده اند؛ درعین حال، انـدازه های دیگری حد فاصل۷۲/۱ تا۴۸/۱ واحد نیز برای آن ذکر شده است. برپایۀ این فرض که مثقـالِ۴.۲۵ گرمی، کهن ترین واحد وزن در بین عرب ها بوده است، هر حبه در صدر اسلام، به احتمال قوی ۷۰ تا ۷۱ میلی گرم در نظر گرفته می شد که کم و بیش برابر با «دانه» یا واحدی است که تا همین اواخر در اروپا برای سنجش وزن دارو به کار می رفت. حبه را گاه برابر چهار اَرُز (دانۀ برنج) می گرفتند و گاهی سه حبه را یک قیراط می نامیدند. در گذشته از واحدی به همین نام و گاه با تلفظ حُبه در اندازه گیری مساحت زمین های کشاورزی استفاده می شد که مقدار آن را در نواحی گوناگون از۰.۴۱۶۷ هکتار تا سه هکتار منظور می کردند. حبه را ازجمله در وقف نامۀ ربع رشیدی در حکم۹۶/۱ هر ملک یا۱۶/۱ دانگ نیز به کار برده اند.

فرهنگستان زبان و ادب

{domain} [زیست شناسی-پروتگان شناسی] قطعه ای بس پپتیدی که به یک واحد ساختاری منفردِ دارای هستۀ آبگریز تابیده شده است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حبه واحد وزن است.
حبّه یک دانه جو متوسط، نه بزرگ و نه کوچک می باشد.
حبه واحد وزن
حبّه واحد وزن، برابر یک سوم قیراط است.
برای تعیین وزن درهم و دینار گفته‏اند: هر درهم شش دانق و هر دانق هشت حبّه جو متوسط است. در نتیجه وزن یک درهم برابر ۴۸ دانه جو خواهد بود. وزن یک دینار، یک درهم و سه هفتم درهم است. در نتیجه، وزن یک دینار برابر ۶۸ حبّه و چهار هفتم حبّه خواهد بود.
مبنای توزین درهم و دینار در باب زکات و نیز دیات این وزن است.


[ویکی الکتاب] معنی حَبَّةٍ: دانه
معنی حُبِّهِ: دوست داشتنش
معنی مِثْقَالَ: هر وسیلهای که با آن وزنها را میسنجند - هم وزن با ("مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ " هم وزن دانه ی خردلی )
ریشه کلمه:
حبب (۹۵ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)

گویش مازنی

/habbe/ خرد کردن گوشت یا قند به صورت حبه های کوچک

خرد کردن گوشت یا قند به صورت حبه های کوچک


واژه نامه بختیاریکا

گُلُو

جدول کلمات

دانه

پیشنهاد کاربران

حبه در پارسی همان ژاله میباشد
ژاله بگونه ژاله تگرگ
یا ژاله قند ک همان حبه قند هست


کلمات دیگر: