کلمه جو
صفحه اصلی

نقل


مترادف نقل : انتقال، جابجایی، حمل، حکایت، داستان، قصه، بازگویی، گزارش، ترجمان، ترجمه، تعبیر، تفسیر، بیان، روایت، بازگو، ذکر | شیرینی، گزک، مزه، چاشنی

برابر پارسی : گفته، بازگفت، بازگویی، ترابری، جابجاکردن، گزک، گَزک | ( نَقل ) ترابری، جابجاکردن | ( نُقل ) گَزک

فارسی به انگلیسی

account, narration, relation, story, conveying, transport, transfer, transmission, sugar, comfit, dessert, quotation, sugar - plum

sugar - plum, comfit


conveying, transport, transfer, transmission, quotation, narration


account, narration, relation, story


فارسی به عربی

قصة , قطرة , نقل

عربی به فارسی

ورابري , ورابردن , انقال دادن , واگذار کردن , منتقل کردن , انتقال واگذاري , تحويل , نقل , سند انتقال , انتقالي , تزريق , نقل وانتقال , رسوخ , تزريق خون , فرا فرستادن , پراکندن , انتقال دادن , رساندن , عبور دادن , سرايت کردن , حمل کردن , حامل , ترابري , حمل ونقل , بارکشي , تبعيد , انتقال


مترادف و متضاد

transfer (اسم)
واگذاری، انتقال، سند انتقال، تحویل، نقل

story (اسم)
گزارش، شرح، حکایت، داستان، روایت، موضوع، قصه، اشکوب، نقل

sweet (اسم)
نقل

transference (اسم)
حواله، تحویل، نقل

transportation (اسم)
تبعید، انتقال، حمل و نقل، بارکشی، ترابری، نقل، سرویس باربری

شیرینی


گزک، مزه


چاشنی


انتقال، جابجایی، حمل


حکایت، داستان، قصه


بازگویی، گزارش


ترجمان، ترجمه، تعبیر، تفسیر


بیان، روایت


بازگو، بازگویی، ذکر


۱. انتقال، جابجایی، حمل
۲. حکایت، داستان، قصه
۳. بازگویی، گزارش
۴. ترجمان، ترجمه، تعبیر، تفسیر
۵. بیان، روایت
۶. بازگو، بازگویی، ذکر


۱. شیرینی
۲. گزک، مزه
۳. چاشنی


فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - آنچه بعد از شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند مزه : همه بودشان رامش و میگسار مل و نقل و بازی و بوس و کنار. ( گرشاسب نامه .۲۲۵ ) جمع : نقول.توضیح در غیاث اللغات آمده : در بحر الجواهر و منتخب نوشته که آنچه بعد شراب از قسم ترشی و نمکین و کباب و غیره خورند آنرا بضم اول گویند و در قاموس و مزیل نوشته که باین معنی بفتح نون صحیح است و بضم نون چنانکه مشهور شده غلط است . و در صحاح نوشته که نقل بالفتح از جایی بجایی بردن و بضم ما ینقل به علی الشراب . عین جمله صحاح چنین است:النقل هوما ینتقل به علی الشراب. ۲ - امروزه نوعی شیرینی را گویند که از شیره شکر و چیزهایی نظیر دانه های معطر ( هل تخم گشنیز ) یا خلال بادام و مانند آن سازند . یا نقل بادام . نقلی که در آن خلال بادام بکار برده باشند . یا نقل بیابان . ذرت بوداده . یا نقل خشخاشی . نوعی نقل ریز که برای تنقل کودکان سازند . یا نقل خواجه . میوه شاهدانه چینی را گویند که دارای خواص سکر آور و نشئه آور سایر محصولات شاهدانه میباشد حب الحنکلائ حب السمنه . یا نقل مجلس . مطلبی که قابل ذکر در محافل و مجالس باشد . توضیح بعضی این ترکیب را بفتح نون خوانند . یا نقل و نبات . تنقلات . یا با نقل و نبات پروردن . بچه ای را ناز پرورده و متنعم بار آوردن .
دهی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا در ۴٠ هزار گزی جنوب سمیرم در جلگ. معتدل هوائی واقع است و آبش از قنات محصولش غلات و تنباکو و کشمش و بادام شغل اهالی زراعت است .

فرهنگ معین

(نُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مزة شراب ، آن چه به عنوان مزه همراه شراب می خورند. ۲ - نوعی شیرینی کمی کوچک تر از فندق که از شکر و دانه های معطر درست کنند. ، ~ و نبات تقسیم نکردن عبارتی دال بر این که مناقشه جدی است و نباید انتظار نرمی و مهربانی داشت .
(نَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) جابه جا کردن . ۲ - بیان کردن سخن و مطلبی . ۳ - قصه گفتن . ۴ - (اِ. ) داستان ، قصه .

(نُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مزة شراب ، آن چه به عنوان مزه همراه شراب می خورند. 2 - نوعی شیرینی کمی کوچک تر از فندق که از شکر و دانه های معطر درست کنند. ؛ ~ و نبات تقسیم نکردن عبارتی دال بر این که مناقشه جدی است و نباید انتظار نرمی و مهربانی داشت .


(نَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) جابه جا کردن . 2 - بیان کردن سخن و مطلبی . 3 - قصه گفتن . 4 - (اِ.) داستان ، قصه .


لغت نامه دهخدا

نقل . [ ن َ ] (ع مص ) از جائی به جائی بردن . (از غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (زوزنی ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).فاوابردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || وضع لغتی برای معنی تازه ای سپس آنکه برای معنی دیگری وضع شده است . (از اقرب الموارد). || از جای به جای رفتن . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || درپی کردن نعل و موزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اصلاح نمودن خف شتر و موزه را. (از اقرب الموارد). اصلاح نمودن موزه را و درپی کردن آن را. (از ناظم الاطباء). پاره دوختن سپل شتر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نهل و علل دادن ستور را. (تاج المصادر بیهقی ). نَقَل َ الابل َ؛ سقاها نهلاً و عللاً. (از اقرب الموارد). || وژنگ در جامه دادن . (تاج المصادر بیهقی ). وصله کردن جامه . (از اقرب الموارد). || درپی کردن جامه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || برداشتن حدیث را.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روایت کردن سخنی از گوینده ٔ آن . (از اقرب الموارد) :
گوش را نزدیک کن کآن دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست .

مولوی .


|| نسخت کردن کتاب . (از اقرب الموارد). || (اِ) موزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). موزه ٔ کهنه . (از اقرب الموارد). نعل کهنه ٔ درپی کرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نعلین کهنه . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). نِقْل . نَقَل . (منتهی الارب ). || آنچه از پسته و سیب و غیر آن که تنقل کنند بدان با شراب . (از اقرب الموارد). نُقْل . (اقرب الموارد). ج ، نقول ، نقولات . رجوع به نُقْل شود. || طریق مختصر. (اقرب الموارد). || (اِمص ) جابه جائی . جابه جاشدگی . جابه جاکردگی . تغییر جا و مکان . انتقال . (ناظم الاطباء). || حمل . ارسال :
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.

نظامی .


و چون نقل علوفه ها از طرف ارمن تا یزد و از ولایت اکراد تا جرجان بود. (جهانگشای جوینی ). || حرکت . عزیمت :
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.

سعدی .


|| بیان . حکایت . روایت . خبر. (ناظم الاطباء). حکایت و روایت واقعه ای یا داستانی و بازگوئی سخنی از قول کسی .
- امثال :
نقل عیش به از عیش .
نقل کفر کفر نیست .
|| قصه . داستان . افسانه . (ناظم الاطباء). سمر. (یادداشت مؤلف ) :
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .

حافظ.


|| ترجمه . استنساخ : با خود گفت اگر نقل این به ذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه ). و خوانندگان این کتاب را از آن فواید باشد که سبب نقل آن بشناسند. (کلیله و دمنه ). || منقول . چیز جابه جاشده . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تجوید) یکی از اقسام نُه گانه ٔ وقف مستعمل است وآن چنان است که هنگام وقف حرفی را از وسط کلمه ٔ موقوف علیه به آخر انتقال می دهند، مانند: «علی شفا جرف هارِ» (قرآن 109/9) که در اصل هائر بود که بعد از نقل «هارء» و بعد از قلب «هارِ» یا «هاری » شد.
- نقل به معنی ؛ مقابل ترجمه ٔ تحت اللفظ. (یادداشت مؤلف ).
- نقل قول ؛ بازگفتن سخن دیگری . از قول کسی سخنی را نقل و روایت کردن .
- نقل نور ؛ نزد منجمان نوعی است از اتصال . رجوع به اتصال شود.

نقل . [ ن َ ق َ ] (ع اِمص ) حاضرجوابی در سخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || جدل . (اقرب الموارد). || (اِ) پَر که ازتیری بر تیری دیگر نهند. || سنگ ریزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگ . (از مهذب الاسماء). || آنچه از سنگ و گچ که پس از انهدام و ویران کردن خانه برجای ماند.(از اقرب الموارد). || بیماریی است در سپل شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آن درد که بگیرد در خف اشتر و آن رالنگ کند. (از مهذب الاسماء). || سنگستان بادرخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نعل و خف خَلَق و کهنه . (از اقرب الموارد). نَقْل . نِقْل . ج ، اَنقال ، نِقال .


نقل . [ ن َ ق ِ ] (ع ص ) مکان نَقِل ؛ جای سنگناک بادرخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ذونَقَل . سنگناک . (از اقرب الموارد). || رجل نَقِل ؛ مرد حاضرجواب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء). حاضر المنطق و الجواب . جَدِل . (اقرب الموارد).


نقل . [ ن ِ ] (ع اِ)کفش کهنه . نعل خَلَق . (از اقرب الموارد). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده . نَقْل . نَقَل . (ناظم الاطباء). || خف خَلَق . سپل کهنه . (از اقرب الموارد).


نقل . [ ن ِ ق َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نِقْلة.


نقل . [ ن ُ ق ُ ] (اِ) زیرزمینی را گویند که در کوه و بیابان به جهت خوابیدن گوسفندان سازند. (از برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نغول . (ناظم الاطباء). مصحف نغل (نغول ) است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || عمق و قعر و ژرف . (برهان قاطع) (آنندراج ). مصحف نغل ، مخفف نغول است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || غور در هر چیز . (برهان قاطع) (آنندراج ). غور در چیزی . (ناظم الاطباء). مصحف نغل ، مخفف نغول است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).


نقل .[ ن ُ ق َ ] (ع اِ) پنجم و ششم شب از ماه . (ناظم الاطباء). || ج ِ نُقْلة. رجوع به نُقْلة شود.


نقل. [ ن َ ] ( ع مص ) از جائی به جائی بردن. ( از غیاث اللغات ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( زوزنی ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).فاوابردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || وضع لغتی برای معنی تازه ای سپس آنکه برای معنی دیگری وضع شده است. ( از اقرب الموارد ). || از جای به جای رفتن. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). || یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || درپی کردن نعل و موزه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || اصلاح نمودن خف شتر و موزه را. ( از اقرب الموارد ). اصلاح نمودن موزه را و درپی کردن آن را. ( از ناظم الاطباء ). پاره دوختن سپل شتر را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نهل و علل دادن ستور را. ( تاج المصادر بیهقی ). نَقَل َ الابل َ؛ سقاها نهلاً و عللاً. ( از اقرب الموارد ). || وژنگ در جامه دادن. ( تاج المصادر بیهقی ). وصله کردن جامه. ( از اقرب الموارد ). || درپی کردن جامه را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || برداشتن حدیث را.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). روایت کردن سخنی از گوینده آن. ( از اقرب الموارد ) :
گوش را نزدیک کن کآن دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست.
مولوی.
|| نسخت کردن کتاب. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) موزه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). موزه کهنه. ( از اقرب الموارد ). نعل کهنه درپی کرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نعلین کهنه. ( مهذب الاسماء ) ( اقرب الموارد ). نِقْل. نَقَل. ( منتهی الارب ). || آنچه از پسته و سیب و غیر آن که تنقل کنند بدان با شراب. ( از اقرب الموارد ). نُقْل. ( اقرب الموارد ). ج ، نقول ، نقولات. رجوع به نُقْل شود. || طریق مختصر. ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) جابه جائی. جابه جاشدگی. جابه جاکردگی. تغییر جا و مکان. انتقال. ( ناظم الاطباء ). || حمل. ارسال :
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
و چون نقل علوفه ها از طرف ارمن تا یزد و از ولایت اکراد تا جرجان بود. ( جهانگشای جوینی ). || حرکت. عزیمت :
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
|| بیان. حکایت. روایت. خبر. ( ناظم الاطباء ). حکایت و روایت واقعه ای یا داستانی و بازگوئی سخنی از قول کسی.

نقل . [ ن ُ ] (ع اِ) آنچه بعد شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند . (غیاث اللغات از بحرالجواهر و منتخب اللغات ). آنچه بر شراب خورند. نَقْل . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آنچه جهت تغییر ذائقه بر سر شراب خورند. (از ناظم الاطباء). ما ینقل به علی الشراب . (غیاث اللغات از صراح ) (بحر الجواهر). هرچه از آن مزه ٔ شراب کنند.مزه . زاکوسکا. آجیل . گزک . تنقلات . دندان مز. میوه . میوه ٔ شراب . هر خوردنی لذیذ که بدان تنقل کنند چون شیرینی آلات و آجیل و غیره . (یادداشت مؤلف ) :
روان خون چو می ناله شان بم و زیر
پیاله سر خنجر و نقل تیر.

فردوسی .


می و نقل و خوان خواست و آواز رود
رخ خوب و شادی و بزم و سرود.

فردوسی .


درم دارد ونان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید.

فردوسی .


هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی بجز این باده مخور.

فرخی .


نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهی است که این رسم نهاد آنکه نهاد.

فرخی .


مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب .

منوچهری .


و گر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم .

منوچهری .


باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی باتکلف و نقل هر قدحی بادی سرد. (تاریخ بیهقی ). گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی . (تاریخ بیهقی ص 327).
طبق های نقل از عقیق یمن
پر از مشک کرده بلورین لگن .

اسدی .


و محرور را که پیوسته شراب خورد هیچ نقلی به از انار ترش و آبی نیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
می خورد باید و ز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست .

مسعودسعد.


دفع مضرات شرابی که نه تیره بود و نه تنک با نقل نار و آبی کنند. (نوروزنامه ). و نقل [ شراب تلخ و تیره ] میوه های ترش کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه ). نقل [ شراب آفتاب پرورده ] ریباس و انار کنند. نقل [ شراب تازه ] میوه ٔ خشک کنند. (نوروزنامه ).
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است .

سیدحسن غزنوی .


آنکه شبی تا به روز باده ٔ وصلم دهی
وآنکه نهی نقل من پسته و بادام و قند.

سوزنی .


روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد.

انوری .


نقل خاص آورده ام زآنجا و یاران بی خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده ام .

خاقانی .


کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش .

خاقانی .


لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم .

خاقانی .


گل چون بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته .

عطار.


که در سینه پیکان تیر تتار
به از نقل و مأکول ناسازگار.

سعدی .


تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی .

اوحدی .


نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.

اوحدی .


گزیدم از سر مستی به زنخدانش
چو باده تلخ بود نقل سیب شیرین تر.

امیرخسرو.


باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .

حافظ.


در طاس سیم صورت حلوا کشیده اند
القاب نقل بر طبق زر نوشته اند.

بسحاق .


|| نوعی از حلوا که در میان آن بادام و پسته و نخود بوداده و مغز هیل و مانند آن گذارند.(ناظم الاطباء). قسمی حلوا و شیرینی خرد مدور یا دراز که در میان آن خلال بادام و یا دیگر چیزها نهند: نقل بادام ، نقل هیل . و قسمی بسیار ریزه که به اطفال خردسال دهند و در میان هریک دانه ای خشخاش باشد و آن رانقل خشخاش نامند. (یادداشت مؤلف ).

نقل . [ ن ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا، در 40هزارگزی جنوب سمیرم ، درجلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و تنباکو و کشمش و بادام ، شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


فرهنگ عمید

۱. جابه جا کردن چیزی، از جایی به جای دیگر بردن.
۲. سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن.
۳. (اسم ) سخن، حرف.
۴. ترجمه.
۱. نوعی از شیرینی به اندازۀ فندق یا بادام که از شکر درست می کنند.
۲. [قدیمی] آنچه مزۀ شراب کنند و با آن تغییر ذائقه بدهند مانندِ فندق، پسته، و بادام، مزه.

۱. جابه‌جا کردن چیزی؛ از جایی به جای دیگر بردن.
۲. سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن.
۳. (اسم) سخن؛ حرف.
۴. ترجمه.


۱. نوعی از شیرینی به اندازۀ فندق یا بادام که از شکر درست می‌کنند.
۲. [قدیمی] آنچه مزۀ شراب کنند و با آن تغییر ذائقه بدهند مانندِ فندق، پسته، و بادام؛ مزه.


دانشنامه عمومی

نُقلنوعی شیرینی را گویند که از شیره شکر و چیزهای نظیر دانه های معطر هل تخم گشنیز یا خلال بادام و مانند آن سازند.
فرهنگ معین، نوشته محمد معین (مالکیت عمومی) نشر سرایش
نقل ها در اندازه و با طعم های متفاوتی تولید می شوند و معمولا به جای قند مورد استفاده قرار می گیرند، زیرا علاوه بر دارا بودن طعم و عطر فوق العاده، بخصوص در نقل بیدمشک، نسبت به قند نرم تر می باشد. در ایران، از زمان های خیلی دور نقل به عنوان نماد شادی، خوشی می باشد.
به همین خاطر، طبق سنت دیرینه در مجالس عروسی، روی سر عروس و داماد نقل پاشیده می شود.
نقل در طول تاریخ از عملیات دراژه زنی هر نوع خشکبار با روکش شکر حاصل می شده است که این امر حدود ۲۵ سال پیش به کمک دستگاههای دراژه زنی از حالت دستی خارج شد و نقل امروزی در واقع محصول ماشینی نقلی است که سال ها پیش با زحمت فراوانی به صورت سنتی تهیه می شد. امروزه نقل باطعم های متنوع (بهارنارنج، یاس، زعفران،...) وبامقزانواع خشکبار نظیرگردو بادام درختی وبادام زمینی تولیدمیشود.

نَقْل:(naghl) در گویش گنابادی یعنی تعریف کردن ، بیان خاطرات ، حمل اتفاقات گذشته با کلام برای تعریف کردن آن ها در زمان حال ، حمل کردن


دانشنامه آزاد فارسی

نَقل
(در لغت، به معنی انتقال) در اصطلاح منطق، آن است که لفظی را از معنی اصلی (لغوی) خود بگردانند و معنای دیگری به آن بدهند که با معنی لغوی نیز مرتبط و سازگار باشد. لفظی که از معنی خود به معنی دیگر انتقال یابد اصطلاحاً «منقول» نامیده می شود و از منقول به «اصطلاح» تعبیر می گردد. منقول بر دو قسم است: ۱. منقول شرعی، نقل لفظ است به معنی اصطلاحی در حوزۀ دانش های دینی، چنان که «نماز» را، که فروتنی و ادب و نیایش است، به حوزۀ دانش فقه منتقل می سازند و در معنای نیایش ویژه، که با آداب خاص صورت می گیرد، به کار می برند؛ ۲. منقول غیرشرعی، نقل لفظ است به معنی اصطلاحی در حوزۀ یکی از دانش های غیردینی، چنان که «حرکت» را، که به معنی جنبش است، به فیزیک و فلسفه منتقل می کنند و در معنای «سیر از نقص به کمال» به کار می برند.

فرهنگ فارسی ساره

بازگفت، بازگویی، گزک


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] نقل به معنای حالت حاصل از انتقال لفظ از معنای اصلی به معنای دیگر می باشد.
نقل، حالتی است که از انتقال لفظ از معنای اصلی خود به معنای دیگری پدید می آید، مانند:لفظ «صلاة» که معنای لغوی آن «دعا» است و در زمان شارع، در ارکان مخصوص (نماز) استعمال شده است؛ یعنی از معنای لغوی خود به معنای شرعی نقل شده است.

گویش مازنی

/naghl/ افسانه – داستان - روایت ۳داستان پردازی و منظومه خوانی از سوی شعر خوانان و خنیاگران بومی

۱افسانه – داستان ۲روایت ۳داستان پردازی و منظومه خوانی از ...


پیشنهاد کاربران

تعریف کردن

نقل=روانه
نقل دادن= روانه کردن

نقل:[اصطلاح حقوق] سلب مالکیت یک مالک نسبت به مال معین و اعطاء آن به دیگری خواه به رضای مالک باشد و خواه به حکم قانون.

پیشنهاد من اینه که بهتر نیست هم خانواده را به مترادف و متضاد کلمات اضافه کنید؟ ممنون از اینکه توجه کردید. . . سایتتون خیلی عالیه ممنونم


کلمات دیگر: