کلمه جو
صفحه اصلی

ملک


مترادف ملک : پری، جبرئیل، سروش، فرشته | ثروت، دارایی، مال، ارض، باغ، تیول، زمین، ضیاع | خداوند، امپراطور، امیر، پادشاه، خدیو، خسرو، خلیفه، سلطان، شاهنشاه، شاه، شهریار، صاحب | خطه، سرزمین، شهر، قلمرو، کشور، ولایت، استیلا، پادشاهی، سلطه، فرمانروایی، احتشام، بزرگی، عظمت، جهان ظاهر، عالم سفلی

متضاد ملک : رعیت |

برابر پارسی : پادشاه، خواسته، دارایی، شهریار، فرشته، فرمانروایی، هیر

فارسی به انگلیسی

domain, king, landed property, estate, possession, kingdom, angel, land, prince, real estate, [fig.] kingdom

king


angel


landed property, estate, possession, [fig.] kingdom


angel, estate, land, prince, property, real estate, state


فارسی به عربی

ارض , سیادة , عقار

عربی به فارسی

پادشاه , شاه , شهريار , سلطان , ملکه , ليره زر , با اقتدار , داراي قدرت عاليه


فرهنگ اسم ها

اسم: ملک (دختر) (عربی) (تلفظ: malak) (فارسی: مَلک) (انگلیسی: malak)
معنی: فرشته

مترادف و متضاد

ثروت، دارایی، مال


dominion (اسم)
حکومت، قلمرو، ملک

domain (اسم)
زمین، حوزه، دامنه، قلمرو، دایره، ملک، املاک خالصه

estate (اسم)
علاقه، دسته، دارایی، حالت، طبقه، وضعیت، مملکت، ملک، املاک، اموال

territory (اسم)
زمین، خاک، قلمرو، سرزمین، کشور، ملک، خطه، مرزوبوم

hacienda (اسم)
ملک

realty (اسم)
ملک، عقار، دارایی غیر منقول

fief (اسم)
ملک، تیول

پری، جبرئیل، سروش، فرشته


ارض، باغ، تیول، زمین، ضیاع


خداوند ≠ رعیت


امپراطور، امیر، پادشاه، خدیو، خسرو، خلیفه، سلطان، شاهنشاه، شاه، شهریار


خطه، سرزمین، شهر، قلمرو، کشور، ولایت


استیلا، پادشاهی، سلطه، فرمانروایی


احتشام، بزرگی، عظمت


جهان‌ظاهر، عالم سفلی


۱. خطه، سرزمین، شهر، قلمرو، کشور، ولایت
۲. استیلا، پادشاهی، سلطه، فرمانروایی
۳. احتشام، بزرگی، عظمت
۴. جهانظاهر، عالم سفلی


۱. ثروت، دارایی، مال
۲. ارض، باغ، تیول، زمین، ضیاع


۱. خداوند
۲. امپراطور، امیر، پادشاه، خدیو، خسرو، خلیفه، سلطان، شاهنشاه، شاه، شهریار
۳. صاحب ≠ رعیت


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بزرگی عظمت . ۲ - سلطه تسلط . ۳ - پادشاهی : [ کسی که او را شناخت ملک دو جهان یافت . ] ( کشف الاسرار ۴ ) ۵۵٠:۲ - کشور مملکت ولایت : [ پیش از آن هر فوج بتاختنی ملکی گرفته و بحمله ای لشکری شکسته .. ] ( المعجم . چا . دانشگاه .۵ ) ۵ - عالم شهادت ( ابن العربی ) یعنی عالم محسوسات طبیعی ( تاریخ تصوف . دکتر غنی .۶۵۶ ) یا ملک و ملکوت . ۱ - عالم سفلی و عالم مجردات . ۲ - ظاهر جهان و باطن جهان
جمع ملاک

فرهنگ معین

(مَ لَ ) [ ع . ] (اِ. ) فرشته . ج . ملایک ، ملایکه .
(مَ لِ ) [ ع . ] (اِ. ) پادشاه ، صاحب ملک . ج . ملوک .
(مُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - پادشاهی . ۲ - بزرگی ، عظمت .
(مِ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) آنچه در تصرف شخص باشد. ۲ - زمین متعلق به شخص .

(مُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - پادشاهی . 2 - بزرگی ، عظمت .


(مِ) [ ع . ] 1 - (اِ.) آنچه در تصرف شخص باشد. 2 - زمین متعلق به شخص .


(مَ لَ) [ ع . ] (اِ.) فرشته . ج . ملایک ، ملایکه .


(مَ لِ) [ ع . ] (اِ.) پادشاه ، صاحب ملک . ج . ملوک .


لغت نامه دهخدا

ملک. [ م ُ ] ( اِ ) کلول باشد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253 ). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند. ( برهان ) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند. ( ناظم الاطباء ). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم. ( حاشیه لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253 ). قسمی خلر فرومایه. گاودانه. حب البقر. جلبان. سنگنک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
بوالمؤید ( از لغت فرس چ اقبال ص 254 ).
فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک.
سنائی ( از آنندراج ).
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار ( از آنندراج ).
به مشتی ملک پرکردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.
عطار ( از آنندراج ).
همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.
عطار.

ملک. [ م ِ ] ( اِ ) سپیدی بن ناخن باشد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 ). سفیدیی راگویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد. ( برهان ) ( از آنندراج ). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد. ( ناظم الاطباء ) :
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 ).

ملک. [ م َ ل ِ / م َ ] ( ع اِ ) پادشاه. ج ، ملوک. املاک . ( منتهی الارب ). پادشاه.( آنندراج ). پادشاه... و بعضی نوشته که به زمانه قدیم امیر را نیز می گفتند. ( غیاث ). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه. ( ناظم الاطباء ). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. ( از اقرب الموارد ). خسرو. ملیک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). در ایران و متعلقات آن ، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است ، سلطان محمود غزنوی بوده است ، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است ، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. ( قزوینی از چهارمقاله چ معین ص 12 مقدمه ). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً ( بلکه همیشه ) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. ( یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 131 ) :

ملک . [ م َ ] (ع مص ) بازداشتن ولی زن را از نکاح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد. (المصادر زوزنی ): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید. (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر. (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): ملک ولد الظبی امه ؛ توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی مادر خود. (ناظم الاطباء). || ملک علی الناس امرهم ؛ پادشاه مردم شد و متولی امور ایشان گشت . (ناظم الاطباء). ملک علی فلان امره ؛ مستولی بر امر فلان گردید. (از اقرب الموارد).


ملک . [ م َ / م ِ / م ُ / م َ ل َ ] (ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی . (منتهی الارب ): ما له فی الوادی ملک ؛ یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه و مال و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ملک . [ م َ / م ُ ] (ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک ؛ یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


ملک . [ م َ ل ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای صفات الهی . خدای تعالی . خدای متعال . ملک العرش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.

منوچهری .


ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد وعاذل .

سوزنی .


خار آفرید و نار ملک تا حسود تو
دوزد به خار دیده و سوزد به نار دل .

سوزنی .


به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم .

سوزنی .



ملک . [ م ِ ] (اِ) سپیدی بن ناخن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سفیدیی راگویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد. (برهان ) (از آنندراج ). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد. (ناظم الاطباء) :
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).


ملک . [ م ِ ](ع اِ) ملک [ م ُ / م ِ ] . رجوع به همین کلمه شود.
- ملک یمین ؛ (اصطلاح فقه ) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبه ٔ اسلام می آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند. (غیاث ) (آنندراج ). عبد. اَمَة.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح منطق ) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون ). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). یکی از مقولات نه گانه ٔ عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطه ٔ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم . (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فقه ) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است : 1- ملک عین . 2- ملک منفعت . 3- ملک انتفاع . 4- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به همین مأخذ شود. || راه راست . (غیاث ) (آنندراج ). || هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث ) (آنندراج ). || (مص ) مالک چیزی شدن . (غیاث ).


ملک . [ م ِ / م ُ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی . هستی . آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج ، املاک . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است ... یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ ... از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.

ابوالفرج رونی .


هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش .

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 534).


هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است .

ادیب صابر.


ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی .

خاقانی .


ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.

نظامی .


تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.

مولوی .


از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص .(گلستان ).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان .

اوحدی .


نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود... و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است . (نزهةالقلوب ).
- در ملک ؛ در اختیار. در تصرف : جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358).
- ملک ریزه ؛ ملک کوچک :
جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است .

ابن یمین .


- ملک طِلْق ؛ ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد :
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است .

ابن یمین .



ملک . [ م ُ ] (اِ) کلول باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند. (برهان ) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند. (ناظم الاطباء). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم . (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). قسمی خلر فرومایه . گاودانه . حب البقر. جلبان . سنگنک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی .

بوالمؤید (از لغت فرس چ اقبال ص 254).


فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک .

سنائی (از آنندراج ).


ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.

عطار (از آنندراج ).


به مشتی ملک پرکردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.

عطار (از آنندراج ).


همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.

عطار.



ملک . [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیبر است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


ملک . [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و 477 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


ملک . [ م ُ ] (اِخ ) سوره ٔ شصت و هفتمین از قرآن ، مکیه و آن سی آیت است ، پس از تحریم و پیش از قلم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ملک . [ م ُ / م َ / م ِ / م َ ل َ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ما له ملک ؛ دارای چیزی که مالک باشد نیست . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ملک . [ م ُ / م ِ / م َ ] (ع مص ) خداوند شدن . (تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن . (ترجمان القرآن ). ملک خود گردانیدن و فراگرفتن چیزی را به اختیار خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به قدرت و استبداددر اختیار خود گرفتن چیزی را. ملکة. مملکة. (از اقرب الموارد). || سیر کردن آب کسی را. و گویند: ملکنا الماء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || به زنی آوردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ملک فلان المراءة ملکا؛ به ازدواج خود درآوردفلان ، زن را. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب . و گویند: لیس لهم ملک ؛ نیست آنها را آبی . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بندگی . و گویند: طال ملکه ؛ یعنی به طول انجامید بندگی او. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بندگی . (آنندراج ). || اعطانی من ملکه ؛ یعنی داد مرا از آنچه بر آن قادر و متصرف بود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملک الطریق ؛ میانه ٔ راه یا حد وپایان آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه در قبضه ٔ تصرف باشد. و گویند: هذا ملک یمینی ؛ این ملک رقبه ٔ من است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هذا الشی ٔ ملک یمینی ؛ این چیز در قبضه ٔ تصرف من است . (ناظم الاطباء) :
گرچه سخن ملک یمین من است
ملک سخن زیر نگین من است .
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 18).
خاتم جمشید نگین تو شد
روی زمین ملک یمین تو شد.

خواجوی کرمانی (ایضاً ص 50).



ملک . [ م ُ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ مِلاک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاک شود.


ملک . [ م ُل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مالک .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مالک شود.


ملک . [ م َ ل ِ / م َ ] (ع اِ) پادشاه . ج ، ملوک . املاک . (منتهی الارب ). پادشاه .(آنندراج ). پادشاه ... و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند. (غیاث ). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه . (ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. (از اقرب الموارد). خسرو. ملیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن ، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است ، سلطان محمود غزنوی بوده است ، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است ، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. (قزوینی از چهارمقاله چ معین ص 12 مقدمه ). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً (بلکه همیشه ) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه . ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است . در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 131) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.

رودکی .


مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.

دقیقی .


ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی .

دقیقی .


چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.

منجیک .


چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست .

خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری .

فرخی .


لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.

فرخی .


ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.

فرخی .


ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.

عنصری .


من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال .

غضایری .


پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال .

غضائری .


بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال .

غضایری .


نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.

منوچهری .


شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی .

منوچهری .


مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی .

منوچهری .


شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.

عسجدی .


این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 383).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384).
این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان ... به جای اوبنشست . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 41).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه .

ابوالفرج رونی (چ چاپکین ص 144).


تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.

مسعودسعد.


شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.

امیرمعزی .


شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.

عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166).


گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم .

عمعق (ایضاً ص 180).


ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .

عمعق (ایضاً ص 182).


مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب .

سنائی .


نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه ). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه ). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی . (کلیله و دمنه ). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 281). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است . (تاریخ بیهق ایضاً ص 288). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن . (تاریخ بیهق ایضاً ص 289). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده . (عقدالعلی از امثال و حکم ص 1734).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.

خاقانی .


در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است .

خاقانی .


زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.

خاقانی .


دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 114). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود. (مرزبان نامه ایضاً ص 257). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 238). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 321). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست . (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 349).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام .

نظامی .


تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.

نظامی .


از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.

نظامی .


چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.

نظامی .


ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص 1733).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک .

مولوی .


گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی .

سعدی (گلستان ).


ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.

سعدی .


خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای .

سعدی (کلیات چ فروغی قصاید ص 66).


هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.

اوحدی .


زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم .

اوحدی .


- الملک الاعلی ؛ خداوند تبارک و تعالی . ملک ذوالجلال . ملک القدوس . ملک مالک الملک . ملک متعال . ملک ودود.(ناظم الاطباء).
- ملک القدوس ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک ذوالجلال ؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- ملک ماران ؛ رجوع به شاه مار شود.
- ملک مالک الملک ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک متعال ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک نیمروز ؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد. (برهان ) (آنندراج ) :
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز .

نظامی (مخزن الاسرار ص 14).


- || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود. (برهان ) (آنندراج ).
- || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند و وجوهات دیگر هم دارد. (برهان ) (آنندراج ). لقب فرمان فرمای سیستان . (ناظم الاطباء) :
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.

سعدی (گلستان ).


- ملک ودود . رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک . (از اقرب الموارد).

ملک . [ م ُ ] (ع اِ) پادشاهی . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم . (حدیث ).
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .

دقیقی .


با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). چون روزگار ملک ، او را به سر آمد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 5 و 7).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.

ناصرخسرو.


سلم را دیدم در روم ، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران .

جوهری هروی .


این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان .

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 366).


عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.

مسعودسعد.


نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.

امیرمعزی .


وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است .

ادیب صابر.


مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران .

ادیب صابر.


دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است .

سنائی .


گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده . (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 288).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری .

ظهیر فاریابی .


مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق .

خاقانی .


گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.

خاقانی .


بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم .

خاقانی .


مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان ... صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 235).
- ملک و ملک ؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی .

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 510).


این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است .

سوزنی .


شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی .

خاقانی .


- امثال :
الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 273).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم .

مولوی .


|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.

فردوسی .


بخل ، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم .

روحی ولوالجی .


بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید،ملک هزارساله چه سود.

منجیک .


چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.

منجیک .


وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.

منجیک .


ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.

عنصری .


ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


مرد شهم کافی محتشم بایدملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 331). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 340). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702). چون ملکی و بقعتی بگیرد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 90). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 17). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی ... خالی نبوده است . (سیاست نامه ایضاً ص 13). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم ... و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم . (سیاست نامه ایضاً ص 42).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب .

ابوالفرج رونی .


پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 24).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 554).


هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای .

عثمان مختاری ایضاً ص 512).


ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.

مسعودسعد.


ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.

مسعودسعد.


یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است .

(منسوب به خیام ).


بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.

امیرمعزی .


بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.

امیرمعزی .


شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.

عمعق (دیوان چ نفیسی ص 156).


بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.

عمعق (ایضاً ص 139).


ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .

عمعق (ایضاً ص 182).


لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.

سنائی (دیوان چ مصفا ص 17).


ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان .

سنائی .


ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.

سنائی .


شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.

سنائی .


ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.

سنائی (دیوان چ مصفا ص 3).


ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان .

سنائی .


راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.

قوامی رازی .


ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 17).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری .

انوری .


بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.

رشید وطواط.


مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.

رشید وطواط.


من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است .

اثیرالدین اخسیکتی .


سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای .

مجیرالدین بیلقانی .


کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 54).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 95).


بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان ، سامان تازه بینی .

خاقانی .


ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم .

خاقانی .


مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 286).


نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.

خاقانی .


آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای .

خاقانی .


به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران ، گرد از اساس آن ملک برآریم . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 202). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم . (مرزبان نامه ایضاً ص 15). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک ... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 237). شاهنشاه بهاءالدوله ... ملک بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.

امیرخسرو دهلوی .


ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال .

اوحدی .


پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است .

خواجوی کرمانی .


زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.

ابن یمین .


از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.

ابن یمین .


تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.

ابن یمین .


حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص 319).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست .

کاتبی .


- ملک راندن ؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن . سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.

خاقانی .


- ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک . (برهان ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء).
|| بزرگی . (منتهی الارب ). بزرگی و فر و عظمت . (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه . (از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره . (غیاث ) :
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست .

نظامی .


ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست .

(از تاریخ گزیده ).


و رجوع به معنی بعد شود.
- امثال :
ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض اﷲ واسعة. (امثال و حکم ج 4 ص 1733).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . (غیاث ) (آنندراج ). عالم شهادت . (تعریفات جرجانی ). عالم شهادت . (ابن العربی ). عالم محسوسات طبیعی . (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص 656). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی . (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.

حافظ.


و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
|| (اصطلاح فلسفه ) عالم اجرام . (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص 270). و رجوع به ملکوت شود.

ملک . [ م َ ل َ ] (ع اِ) فرشته . ج ، ملائکة. املاک . (مهذب الاسماء). فرشته . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرشته . ج ، ملائکة. ملائک . (ناظم الاطباء). سروش . فرشته . فریشته . فرسته . روح . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود. (از تعریفات جرجانی ). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و... (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک .

فردوسی .


ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران .

ناصرخسرو.


دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم .
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص 87).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم .

ابوالفرج رونی .


چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه .
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص 144).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.

ابوالفرج رونی .


کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.

مسعودسعد.


تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.

مسعودسعد.


در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی .

سنائی .


از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.

انوری .


ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).


بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 88).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 90).


تا که اسرار قدر در تتق پرده ٔ غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکندتو حفظ ملک قیوم است .

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 65).


بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب .

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 50).


دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.

خاقانی .


منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق .

خاقانی .


ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحه ٔ پروین نشان خواهم فشاند.

خاقانی .


خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته .

خاقانی .


از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست .

ظهیر فاریابی .


معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک .

مولوی .


ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.

مولوی .


این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده .

مولوی .


گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ، ملک بودی .

سعدی (گلستان چ یوسفی ص 80).


من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.

سعدی .


خلف دیده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 734).


طبع تو گلدسته ٔ باغ فلک
رای تو آیینه ٔ روی ملک .

خواجوی کرمانی (روضةالانوار چ کوهی کرمانی ص 9).


فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلعمهر تو ماه .

خواجوی کرمانی (ایضاً ص 10).


لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهادگرگ شبانی میش نیست .

ابن یمین .


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم .

حافظ.


روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 8).
- چار ملک ؛ چهار ملک مقرب . جبرئیل ، میکائیل ، اسرافیل ، عزرائیل :
چارملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب .

خاقانی .


چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص 7).
- ملک نقاله ؛ فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال : الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم وبرپا می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

فرشته.
= خلر
۱. خداوند.
۲. دارای قدرت و سلطه، پادشاه.
آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد، زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد.
۱. سرزمین، مملکت.
۲. (اسم مصدر ) پادشاهی.
۳. شصت وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، ساعة، منجیة، واقیة، مانعة، تبارک.
۴. [مقابلِ ملکوت] جهان محسوسات، عالم شهادت.
۱. خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود.
۲. ریشه های کنار ناخن.

فرشته.


۱. خداوند.
۲. دارای قدرت و سلطه؛ پادشاه.


آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد؛ زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد.


۱. خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود.
۲. ریشه‌های کنار ناخن.


۱. سرزمین؛ مملکت.
۲. (اسم مصدر) پادشاهی.
۳. شصت‌وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه؛ ساعة؛ منجیة؛ واقیة؛ مانعة؛ تبارک.
۴. [مقابلِ ملکوت] جهان محسوسات؛ عالم شهادت.


خلر#NAME?


دانشنامه عمومی

ملک واژه ای است عربی و به معانی و کاربردهای زیر:
مِلْک (تلفظ می شود/melk/) یا دارایی
مَلَک (تلفظ می شود/mælæk/) یا فرشته
مَلِک (تلفظ می شود/mælek/) یا شاه
مَلِک (تلفظ می شود/mælek/)، از نام های خدا در اسلام
مُلْک (تلفظ می شود/molk/) یا کشور
ملک (سوره) (تلفظ می شود/molk/)، نام سوره ای در قرآن
محمود برزنجی، معروف به «ملک»، پادشاه حکومت کردستان عراق در سالهای ١٩٢٢-١٩٢٤
منوچهر ملک، از فرماندهان ارتش در حکومت محمدرضا پهلوی و معاون تیپ زرهی قزوین
اسدالله ملک، نوازنده
جهانگیر ملک، نوازنده
مسعود ملک، نوازنده
کتابخانه و موزه ملی ملک در تهران
باغ ملک، شهرستانی در استان خوزستان

مُلک، پادشاهی، سرزمین.


(مُلک) سرزمین


(مِلک) زمین - خانه


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّلِکٌ: شاه - کسی که مقام حکمرانی در نظام جامعه مختص به او است -مالک تدبیر امور مردم و اختیاردار حکومت - پادشاه
معنی مُلْکُ: حکومت (ملک یعنی اینکه، که انسان در کار خودش و اهلش و مالش استقلال داشته باشد )
معنی مَلَکُ: فرشته - فرشته ها (کلمه ملک هم در مورد یک نفر اطلاق میشود ، و هم در مورد جمع و در عبارت "و الملک علی أرجائها " جمع است )
معنی مَّلَکُ ﭐلْمَوْتِ: فرشته مرگ (فرشته ای که مأمور قبض روح است وبا نامهای عزرائیل و تریال نامیده شده است)
معنی مَلاَئِکَةُ: فرشتگان (جمع مَلـَک)
معنی مُلْکِهِ: حکومتش - فرمانرواییش (ملک یعنی اینکه، که انسان در کار خودش و اهلش و مالش استقلال داشته باشد )
معنی مَلِیکٍ: حکمران مقتدری که مالک تدبیر امور مردم و اختیاردار حکومت است ( صیغه مبالغه از مَلِک)
معنی وَارِثِ: وارث - ارث برنده (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی وَارِثِینَ: وارثان - ارث برندگان(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی یُورِثُهَا: آن را به میراث می دهد- آن را به ارث می دهد (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
ریشه کلمه:
ملک (۲۰۶ بار)

«مُلک» (بر وزن کُرک) چنان که «راغب» در «مفردات» گوید: به معنای در اختیار گرفتن چیزی و حاکمیت بر آن است.
(بروزن قفل) آن در استعمال قرآن به معنی حکومت و اداره امور است. . برای خدا است حکومت آسمانها و زمین. . پیروی کردند از آنچه شیاطین درباره پادشاهی و حکومت سلیمان می‏گفتند. . مَلِک (به فتح میم و کسر لام) پادشاه و آنکه دارای حکومت است . پادشاه گفت: من هفت گاو فربه می‏بینم . . . مراد از ملک در آیه فرمانده است که درحدود فرماندهی دارای حکومت و اداره است. طبرسی در معنی آن گفته:«اَلْقادِرُالْواسِعُ الْقُدْرَةِ الَّذی لَهُ السِیاسَةُ وَ الْتَّدْبیرُ» راغب گفته: «هُوَ الْمُتَصَرِفُ بِالْاَمْرِوَالنَّهْیِ فِی الْجُمْهُورِ» آن متخذ از مُلک بضم میم و جمع آن ملوک است . در آیه . ظاهراً مراد استقلال است که بنیاسرائیل در مصر آنرا نداشتند. *** مِلْک: (به کسر میم و سکون لام) مالک شدن و صاحب شدن. . بگو اگر خزائن رحمت خدایم را مالک و دارا بودید آنوقت از ترس انفاق دست باز می‏داشتید. افعال آن بیشتر به معنی قدرت و توانایی آید مثل . برای خویش به نفع و ضرری قادر نیستند. *** مالک: اسم فاعل است. به معنی صاحب مال و صاحب حکومت آید مثل . . که هر دو به معنی صاحب ملک (به کسر میم) است و مثل . گویند ای مالک خدایت ما را بمیراند که به معنی متصرف و حاکم است. * . عاصم، کسائی، خلف و یعقوب حضرمی آن را مالک و دیگران مَلِک (به فتح میم و کسر لام) خوانده‏اند. به نظر می‏آید که مالک در آیه مثل ملک به معنی حاکم و متصرّف است نه به معنی صاحب. زیرا صاحب به مال مناسب است که بگوییم: فلانی صاحب فلان مال است ولی مناسب با «یوم» حکومت است که بگوییم حکمران امروز فلانی است. ملیک: مثل مَلِک به معنی صاحب حکومت است . پرهیزکاران در بهشتها و نهرهااند در نزد صاحب حکومت توانا(خدا). این لفظ فقط یکبار در قرآن آمده است. *** مَلْک: (بروزن فلس) . «ملک» را در آیه عاصم و اهل مدینه و اهل کوفه به فتح میم و دیگران به ضمّ و نیز به کسر میم خوانده‏اند و آن مصدر ملک یملک است در صحاح گوید فتح میم از کسر آن افصح می‏باشد. ممکن است مراد از آن حکومت یعنی: ما با قدرت و اختیار در کارمان وعده تو را مخالفت نکردیم... و شاید به معنی ملک و مال باشد یعنی: ما با مال خویش با وعده تو مخالفت نکردیم بلکه چیزهایی از زیور قوم و فرعون داشتیم که آنها را انداختیم و سامری برداشت...

[ویکی فقه] ملک (ابهام زدایی).
...

گویش مازنی

/melk/ زمین اعم از مزرعه و مرتع و باغ

زمین اعم از مزرعه و مرتع و باغ


جدول کلمات

فرشته, پری

پیشنهاد کاربران

فرمانروا

پادشاه ، سلطان

پادشاه _خدا

پادشاه. . فرمانروا

فرمانروایی

صاحب

حاکم

سرزمین، قلمرو

قلمرو، سرزمین

پادشاهی، کشور


پادشاه


پادشاه، شاه، سلطان، فرمانروا

فرشته
جمع آن : ملائک، ملائکه

مُلک: پادشاه
مَلَک: فرشته
مِلک: خانه
مَلِک: پادشاه

پادشاه ، رهبر، حکمران،

پادشاه
امیر

پری - فرشته - پادشاه - ملکه:مونث مَلَک منسوب به مَلَک

سرزمین

وقتی نمیشه فتحه ضمه1 و کسره گذاشت معلوم نیست منظور فرمانروا یا ملک یا فعله

بزرگی، پادشاهی ، عظمت

پادشاهی

حکومت و اداره امور

یعنی : پادشاه مصر

یعنی : پادشاه عظمت بزرگی

واژه آریایی *لِک lek ( در پهلوی lekā ) همخانواده با location انگلیسی و loka در سنسکریت به معنای سرزمین اقلیم بوم زمین است که از آن واژه مَلِک ( مَه=بزرگ لِک=سرزمین ) به معنای سلطان را ساخته اند.
( در گیلان میگویند می میلک یعنی سرزمین من ، زمین من که البته " می" به معنی من " اضافی است و شاید هم برای پافشاری باشد یعنی سرزمین من من )

واژه مملکت ( مام=بدنه - تمام لِک=ملت ات ) به معنای امپراتوری یا شاهنشاهی است که از پیوستن چندین ملت شکل میگیرد ( مام میهن=تمامیت میهن ) . در سنسکریت loka लोक در بلوچستان واژه mahl�k مہلوک همتای واژه ملت هستند.

عرب از مَلِک واژه ملوک و از مملکت واژه ممالک را به دست آورده است.

*پیرس:

فرهنگ واژگان پهلوی: شادروان بهرام فره وشی





خانه املاک

زمین در تصرف کسی

پادشاهی، مملکت

فرشته
جمع : ملائک، ملائکه

دیار، وطن، محل زندگی در زبان ملکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )

معنی : پادشاه

خانه، کاشانه

معنی مُلک = عظمت و بزرگی

یعنی :سرزمین

۱ - پادشاهی ۲ - کشور

سلطان ، پادشاه ، شاه
اما خیلی از معنی های دیگه هم داره

مِلْک ( تلفظ می شود/melk/ ) یا دارایی
مَلَک ( تلفظ می شود/m�l�k/ ) یا فرشته
مَلِک ( تلفظ می شود ( /m�lek/ ) یا شاه
مَلِک ( تلفظ می شود/m�lek/ ) ، از نام های خدا در اسلام
مُلْک ( تلفظ می شود/molk/ ) یا کشور

معنی مِلک :خانه، ساختمان، ویلا، آپارتمان، چیزی که همانند کلبه یا خانه است، خانه، کلبه، مَسکَن

برابر پارسی :خانه، کلبه

ملک= پادشاه


استیلاء

نکته ۱:

کلمه لاتین locus با ریشه loc و به معنی مکان، جا یا زمین از فعل ترکی almak گرفته شده است که به معنی , فرا گرفتن ( آب و جمعیت و. . ) ، گرفتن ، خریداری کردن ، فتح کردن ( زمین ، سرزمین. . . ) ، به مالکیت خود در آوردن ( زمین ، خاک ، دارایی. . ) و. . . . می باشد .

از آن مشتق alık یا aluk یا به دست می آید که به معنی " گرفته شده، فراگرفته شده، اخذ شده ، اقتباس شده ، ( زمین ) فتح شده ، ( زمین ، مکان ، دارایی و. . ) در نتیجه فتح یا تصاحب یا خرید به مالکیت در آورده شده " میباشد ، که به یک معنا در نقش اسم به زمین یا مکان موردمالکیت یک فرد اطلاق می شده که با معنای کلی "مکان ، جا ، زمین و. . " با حذف a وبه شکل luk در آمده و با تغییر به شکل loc و اضافه شدن پسوند لاتین us ( همانند ة در کلمات عربی ) به شکل locus در آمده است

کلمه loc با تغییر اعراب به اشکال "lek" , "leka" و یا " loka" در آمده است یا اشکالی مانند "lounge" که در انگلیسی به سالن ( مکان ) گفته می شود یا واژه فرانسوی"loge" که به صورت "لُژ" تلفظ می شود وبه مکان یا هتل و. . گفته می شود که در فارسی نیز کاربرد دارد و مثلا در رستوران ها به مکان های مخصوص خانواده می گوییم "لُژ خانوادگی"، و نیز بسیاری واژگان دیگر مانند local , location و. . .

از فعل almak مشتق "alak" شکل می گیرد که به عنوان اسم مکان و به یک معنا به معنی" مکان یا محل فرا گرفته شده ( از آب و. . . ) که آن نیز بعد از حذف a به شکل lak و با ورود به لاتین به lac
تبدیل شده و با اضافه شدن پسوند لاتین us به شکل lacus در آمده که معنی استخر یا برکه ( مکان فرا گرفته شده با آب ) می باشد
که در زبان انگلیسی نیز به شکل lake در حال استفاده است.

همچنین در زبان آلمانی شکل "lager" را داریم که به معنی انبار ، دپو ، محل انباشت که فراگرفته و پر از مواد ابزار و . . . باشد.


نکته۲:

۲ - کلمه "مه" به معنی بزرگ یک کلمه ترکی است و از فعل beğimek یا بِییمک ( شکل دیگر boyumek یا بویومک ) به معنی بزرگ شدن ، رشد کردن، در مقیاس اندازه افزایش یافتن ، قد کشیدن ، عظمت یافتن معظم شدن ، به حد اعلا رسیدن و. . . ، گرفته شده است

از این فعل مشتق "beğik" یا "بِییک" به معنی بزرگ ، رشد کرده ، قد کشیده ، عظمت یافته، معظم ، خوب ، عالی، صاحب شکوه و جلال شده و . . . شکل می گیرد. شکل beğik اشکال مختلفی به خود گرفته است مانند : beyg یا بیگ ، bay , bey , bek , beg و نیز beh یا همان "بِه" که به معنی خوب و عالی وارد فارسی شده است و نیز شکل "مِه" که از تبدیل حرف "ب" به "میم" شکل گرفته و آن نیز با معنی بزرگ ، عظیم و. . . وارد فارسی شده است

نکته ۳:

ملک به معنی زمین ، دارایی از فعل ترکی" bulmak" به معنی یافتن ، در یافتن ، پیدا کردن ، کشف کردن ، پیدا کردن و صاحب شدن و. . . گرفته شده است. از آن مشتق "buluk" به معنی "یافته ، یافته شده ، چیز یافته شده ، کشف شده و به ملکیت در آورده شده ( زمین، شی و . . . ) و. . . به دست می آید .
کلمه buluk یا bılık با شکلی ساده و با تبدیل حرف "ب" به حرف "م" به صورت mulk ( مولک ) یا mılk ( مئلک ) در آمده وبه شکل "ملک" وارد عربی شده است

حتی "مُلک" به معنی سفیدی ناخن که در ناخن پیدا یا پدیدار می شود نیز از همین کلمه buluk و از فعل bulunmak ( پیداشدن ، خود به خود پدیدار شدن ، یافت شدن ) و از مشتق bulung یا buluk با ساده سازی تلفظ و تبدیل b به m و از شکل mulk به دست آمده است .

نکته آخر :

کلمه "مَلِک" به معنی پادشاه و پادشاهی از ترکیب "مَه" ( از شکل اصلی "بییگ"درترکی ) و "لِک" ( برگفته از شکل اصلی alık یا aluk در ترکی ) به دست نیامده است

بلکه از کلمه beğiklik یا صورت ساده آن bey ( ğ ) lik ( بسته به گویش بَیلیک یا بِیلیک ) گرفته شده است که با تغییر به belik و سپس melik ( مَلیک ) به صورت نهایی" مَلِک" در آمده است که در کلمه beylik , کلمه bey به معنی خان وبیگ بوده و "lik" پسوند "یت" می باشد که در مجموع به معنی "خانیّت" یا "بیگیّت" می باشد که هم به معنی خان و بیگ به کار میرود و هم به معنی حوزه یا قلمرو خانی و بیگیّت .

تخت و تاج

دارایی

* مُلْک: سرزمین، کشور، مملکت [جمع: املاک] // ** هم خانواده: مُلْک، مملکت / نمونه:
* بــه پاس هــر وجب خاکــی از ایــن مُلک چــه بسیار است، آن سرهــا کـه رفته! [فارسی2، درس سوّم]
* آن کسی را که در این مُلک سلیمان کردیم ملّت امروز یقین کرد که او اهرمن است [فارسی3، درس سوّم]
** مترادف: ولایت: کشور، سرزمین/ نمونه: * ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تُهی ماند. [فارسی3، درس دوازدهم]
* دارِ مُلک: دارالمُلک، پایتخت/ نمونه: * نخستین بــار گفتش کـــز کجــایـــی؟ بگفت از دارِ مُــــلک آشنـــایـــــــی [فارسی3، درس دوّم]
* مَلِک: پادشاه، سلطان، خداوند // ** هم خانواده: ملوک، مَلَکه [دام تستی: مَلَک: پادشاه]
* مَلِکا ذکرِ تو گویم که تو پاکیّ و خدایـی نروم جز به همان ره که تــوأم راه نمایی [فارسی3، درس ستایش]
* وزیر، مَلِک را پرسید: �هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و مُلک و حَشَم نداشت، چگونه بَر او مملکت مقرّر شد؟ [فارسی 3، درس دوازدهم، گنج حکمت]
* مَلَک: فرشته [جمع: ملائک، ملائکه] // ** هم خانواده: مَلَک، ملائک، ملائکه، مَلَکوت
* ما به فلک بوده ایم، یـارِ مَلَک بوده ایــم باز همان جا رویم که آن شهر ماست [فارسی2، درس هشتم]
* ملائکه: فرشتگان/ نمونه: * جملگی ملایکه را در آن حالت، انگشتِ تعجّب در دندانِ تحیّر بمانده. [فارسی2، درس هفتم]
* مِلْک: سرزمین، دارایی، زمین متعلّق به شخص [جمع: اَملاک] // ** هم خانواده: مِلْک، اَملاک/ نمونه:
* ولیکــن گرفتــم کــه هــرگــز نجویم نــه مِلْک و مَنالی نــه مال و متاعی

باید َ و ُ و ِ مشخص باشد

ملک :پادشاه ، خداوند
ملکا:خدا

مُلک = سرزمین

مِلک = خانه، زمین

مَلِک= پادشاه

مَلَک= فرشته

امپراتریس


کلمات دیگر: