کاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، اطاق ، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته . قصری که در بستان سازند. اسپرلوس . رجوع به اسپرلوس شود
: چه شهر شهر بدو اندرون سرای سرای
چه کاخ کاخ بدو اندرون بهار بهار.
رودکی .
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ .
دقیقی .
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
دقیقی .
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 52).
به اسپ اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ .
(ایضاً ص 53).
بکاخ اندر آمددوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
(ایضاً ص 55).
ز بی راه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آوردسر.
(ایضاً ص 58).
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی .
(ایضاً ص 59).
برسم کیان تاج و تخت بهی
بیاراست باکاخ شاهنشهی .
(ایضاً ص 62).
یکی کاخ آراسته چون بهشت
همه از زر و سیم افگنده خشت .
(ایضاً ص 72).
فرود آورید اندر آن کاخشان
چو شب روز شد کرد گستاخشان .
(ایضاً ص 72).
چو آمد بکاخ گران مایه باز
بپیش جهان داور آمد براز.
(ایضاً ص 76).
چو آیی بکاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
(ایضاً ص 80).
برون آمد از کاخ شاپور گرد
فرستاده ٔ سلم را پیش برد.
(ایضاً ص 98).
سپهر برین کاخ ایوان اوست
بهشت برین روی خندان اوست .
(ایضاً ص 102).
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک .
(ایضاً ص 137).
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان ...
(ایضاً ص 157).
نبایدشدن تان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز.
(ایضاً ص 159).
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی .
(ایضاً ص 161).
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دوشاخ .
(ایضاً ص 161).
نبینید کز کاخ کابل خدای
بزین اندر آرد بشبگیر پای .
(ایضاً ص 162).
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
چنانچون بود مردم جفت جوی .
(ایضاً ص 164).
ز بالا کمند اندر افکند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال .
(ایضاً ص 167).
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست .
(ایضاً ص 169).
وزان جا بکاخ اندر آمد
دژم
همی بود با درد و اندوه و غم
در کاخ بر خویشتن بر ببست
از اندیشگان شد بکردار مست .
(ایضاًص 178).
از این کاخ آباد و این بوستان
از این کامگاری دل دوستان .
(ایضاً ص 180).
به هندوستان اندر آتش فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز.
(ایضاً ص 189).
که ویران کنی کاخ آباد من
چنین داد خواهی همی داد من .
(ایضاً ص 192).
چماند بکاخ من اندر سمند
سرم بر شود بآسمان بلند.
(ایضاً ص 204).
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز کاخ و ز باغ و ز کشت و درود.
(ایضاً ص 205).
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
(ایضاً ص 213).
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی .
(ایضاً ص 215).
بزرگان کشورش با دست بند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
(ایضاً ص 220).
همه کاخها تخت زرین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد.
(ایضاً ص 229).
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
بکاخ آمد اغریرث ره
نمای .
(ایضاً ص 249).
سپاه و جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند.
(ایضاً ص 251).
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال .
بهرامی .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
بایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند .
طیان .
چون در او خذلان عصیان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد.
فرخی .
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است ز آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی .
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین وین کاخ کرخ وار .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 128).
شهریاری که خلاف توکند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی .
کاخ او پرنیان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام .
فرخی
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شرابست ؟
منوچهری .
اندر عجم نبود بمردی کسی چو نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر.
منوچهری .
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده ٔ پشت شمن .
امیر معزّی .
یک مشت خاکی از چه در بند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 937).
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو.
خاقانی .
دنیا که دو روزه کاخ و کوخی است
در راه محمدی کلوخی است .
خاقانی (از انجمن آرا).
جهدی بکن چو زلزله ٔ صور دررسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها.
خاقانی .
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس بدست مرغ کویم دادی احسنت ای ملک !
خاقانی .
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که تا جاگرم کردی گویدت خیز.
نظامی (از انجمن آرا).
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ .
سعدی (گلستان ).
|| بمعنی باران هم آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان ). کاخه . رجوع به کاخه شود. بمعنی آینده از آسمان است که صفت باران است . (فرهنگ نظام ).