کلمه جو
صفحه اصلی

حلال


مترادف حلال : جایز، روا، شایست، مباح، مجاز، مشروع ، بوریا | حل کننده، گره گشا، گشاینده

متضاد حلال : حرام |

برابر پارسی : گشاینده، گشایشگر، کارگشای، روا، گمیزنده

فارسی به انگلیسی

solvent


lawful, legitimate, ceremonially clean, lawful to eat, dissolver, solvent, resolve, soivent, resolver, kosher

religiously permissible, legitimate, lawful, legal, permitted


solvent, dissolver


solver, remover, one who solves (a problem, etc.) , trouble-shooter, disposer


فارسی به عربی

شرعی , قانونی

مترادف و متضاد

۱. جایز، روا، شایست، مباح، مجاز، مشروع ≠ حرام
۲. بوریا


۱. حلکننده،
۲. گرهگشا، گشاینده


lawful (صفت)
مجاز، روا، قانونی، مشروع، حلال، داتایی، بربستی

kosher (صفت)
پاک، حلال، تهیه شده بر طبق شریعت یهود

resolvent (صفت)
حلال

solvent (صفت)
قابل پرداخت، حلال، قادر به پرداخت قروض

licit (صفت)
مجاز، روا، حراجی، قانونی، مشروع، حلال

legit (صفت)
حلال

اسم ≠ حرام


جایز، روا، شایست، مباح، مجاز، مشروع


حل‌کننده


گره‌گشا، گشاینده


فرهنگ فارسی

روا، جایز، مباح، آنچه خوردن یانوشیدن آن روانیست، گشاینده، بسیارگشاینده، بازکننده عقده
( اسم ) نی بوریا
مرکبی است زنان را متاع پالان شتر

آنچه دین آن را روا دانسته، مشروع، مجاز


آنچه موجب حل شدن جسم دیگری می‌شود، وشایشگر، واگشا


کسی که مسئله یا مشکلی را حل می‌کند


جملات نمونه

حلال آمفوتری

amphoteric solvent


حلال استخراج کننده

extraction solvent


حلال اسیدی

acid solvent


حلال امتزاج ناپذیر

immiscible solvent


حلال بی پروتون

protic solvent


حلال پوشی

solvation


حلال پوشیده

solvated


حلال پوشی نسبی

relative solvation


حلال دوخصلتی

amphoteric solvent


حلال غیرآبی

nonaqueous solvent


حلال کافت

solvolysis


حلال ناقطبی

non polar solvent


فرهنگ معین

(حَ لّ) [ ع . ] (ص .) 1 - بسیار گشاینده . 2 - ماده ای که مادة دیگر را در خود حل کند.


(حَ) [ ع . ] (ص .) روا، جایز، شایست .


(حَ لّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بسیار گشاینده . ۲ - ماده ای که مادة دیگر را در خود حل کند.
(حَ ) [ ع . ] (ص . ) روا، جایز، شایست .

لغت نامه دهخدا

حلال . [ ح ُل ْ لا ] (ع ص ) ج ِحال ّفرودآیندگان . (منتهی الارب ). رجوع به حال شود.


حلال. [ ح َ ] ( ع ص ) نقیض حرام. و به این معنی گاه بکسر اول آید. ( از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح. طیب. طیبه. ( ترجمان القرآن ) :
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
چو شیر مادر خون پدر حلال کنی
بگاه کینه اگر دست برپدر یابی.
کمال اسماعیل.
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سردر پای او خوشتر که بر دوش.
سعدی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
- حلال خوار ؛ مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران. ( تذکرة الاولیاء ).
- || کناس در محاوره هندیان.
- حلال خور ؛ مال مشروع خور.
- || کناس.
- حلال خواری ؛ چیز حلال و مباح خوردن : اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. ( المضاف الی بدایع الازمان ).
- حلال داشتن ؛ حلال شمردن :
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.
سعدی.
- حلال زادگی ؛ پاک زادی.
- حلال زاده ؛ پاک زاده. پاک زاد. خلف الصدق. ولد حلال. مقابل ِ حرام زاده :
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- حلال شدن ؛ روا شدن. مباح شدن. حل. ( تاج المصادر بیهقی ) :
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من برتو چرا حلال شد.
سعدی.
- حلال کردن ؛ جایز گردانیدن. مباح گردانیدن. بحل کردن :
من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت.
مولوی.
گفت کابین و ملک و رخت و جهیز
همه پاکت حلال کردم خیز.
سعدی.
ای خضرحلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست.
سعدی.
جماعتی که نظر راحرام میدانند

حلال . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بسیار گشاینده ٔ گره . (غیاث ).
- حلال مشکلات ؛ مشکل گشای . بسته گشای .
|| فروشنده ٔ روغن کنجد. (غیاث ).


حلال . [ ح ِ ] (ع اِ) مرکبی است زنان را. || متاع پالان شتر.(منتهی الارب ). متاع الرحل . (اقرب الموارد). || گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. || ج ِ حُلَّه . (منتهی الارب ). رجوع به حلة شود.


حلال . [ ح َ ] (ع ص ) نقیض حرام . و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح . طیب . طیبه . (ترجمان القرآن ) :
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.

ناصرخسرو.


بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود کنون بانتها شده ست .

ناصرخسرو.


در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.

سوزنی .


چو شیر مادر خون پدر حلال کنی
بگاه کینه اگر دست برپدر یابی .

کمال اسماعیل .


حلالش باد اگر خونم بریزد
که سردر پای او خوشتر که بر دوش .

سعدی .


ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی .

سعدی .


- حلال خوار ؛ مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران . (تذکرة الاولیاء).
- || کناس در محاوره ٔ هندیان .
- حلال خور ؛ مال مشروع خور.
- || کناس .
- حلال خواری ؛ چیز حلال و مباح خوردن : اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
- حلال داشتن ؛ حلال شمردن :
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.

سعدی .


- حلال زادگی ؛ پاک زادی .
- حلال زاده ؛ پاک زاده . پاک زاد. خلف الصدق . ولد حلال . مقابل ِ حرام زاده :
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.

فرخی .


- حلال شدن ؛ روا شدن . مباح شدن . حل . (تاج المصادر بیهقی ) :
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست .

ناصرخسرو.


بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من برتو چرا حلال شد.

سعدی .


- حلال کردن ؛ جایز گردانیدن . مباح گردانیدن . بحل کردن :
من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت .

مولوی .


گفت کابین و ملک و رخت و جهیز
همه پاکت حلال کردم خیز.

سعدی .


ای خضرحلالت نکنم چشمه ٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست .

سعدی .


جماعتی که نظر راحرام میدانند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال .

سعدی .


- || سربریدن حیوان مأکول اللحم . کشتن بوجه شرعی حیوانی را.
- حلال گر ؛ محلل :
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه .

سوزنی .


رجوع به محلل شود.
- حلال گشتن ؛ حلال شدن :
ای روزگار چونکه نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام .

ناصرخسرو.


- حلال گوشت ؛ حیوانی که گوشت آن حلال و خوردنش رواست .
- حلال وار و حلال واری ؛ (اصطلاح بازاریان ) بصورت حلال . بطور حلال : گویند: حلال واری و حلال وار تومانی ده شاهی نفع ماست .
- سیم حلال :
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.

سوزنی .


|| کسی که از احرام بیرون آمده باشد. (از منتهی الارب ). و نگویند حال ّ اگر چه موافق قیاس است . (منتهی الارب ). || (اِ) در تداول عوام ، شوی . زوج . || زن . زوجه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مصطکی ، و آن صمغی باشد که علک رومی خوانند. (برهان ). || نی بوریا. (فرهنگ فارسی معین ). || (مص ) حلال شدن . (ترجمان عادل ). روا شدن . || از حرام بیرون آمدن . (ترجمان عادل ). || ماههای حلال تمام ماههای سال است بجز ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب .

فرهنگ عمید

آنچه که خوردن، نوشیدن، یا انجام دادن آن به‌حکم شرع روا باشد؛ روا؛ جایز؛ مباح.


۱. [جمعِ حُلَّة] = حُلّه
۲. [جمعِ حِلَّة] = حِلّه
۱. گشاینده، حل کنندۀ مشکلات.
۲. (شیمی ) ماده ای که مادۀ دیگر را در خود حل می کند، مانند آب و الکل.
آنچه که خوردن، نوشیدن، یا انجام دادن آن به حکم شرع روا باشد، روا، جایز، مباح.

۱. گشاینده؛ حل‌کنندۀ مشکلات.
۲. (شیمی) ماده‌ای که مادۀ دیگر را در خود حل می‌کند، مانند آب و الکل.


۱. [جمعِ حُلَّة] = حُلّه
۲. [جمعِ حِلَّة] = حِلّه


دانشنامه عمومی

حلال می تواند به موارد زیر اشاره کند:
حلال (شیمی)، ماده ای که بخش عمدهٔ یک محلول را تشکیل می دهد
حلال (اسلام)، مفهومی در فقه اسلامی
حلال (محصولات غذایی)، محصولات غذایی دارای برند حلال

دانشنامه آزاد فارسی

حَلّال (solvent)
ماده ای که ماده ای دیگر را در خود حل می کند. (← محلول). حلال ها معمولاً مایع اند. هر چند رایج ترین حلال آب است، در تداول عامه، اصطلاح حلال به مایعاتی آلی با نقطۀ جوش پایین اطلاق می شود که استفاده از آنها در مکان بسته مضر و خطرناک است و ممکن است موجب مشکلات تنفسی، کبدی یا اختلالات عصبی شوند. حلال های آلی متداول عبارت اند از مواد حاصل از تقطیر نفت خام در چسب ها، زایلول در رنگ ها، الکل ها در رزین های طبیعی و سنتزی، از جمله لاک جلا، استرها در لاک ها، از جمله در لاک ناخن، کتون ها در رزینها و لاک های سلولزی، و هیدروکربن های کلردار شده، مانند رنگ بر ها و مواد مصرفی خشکشویی. بخارات برخی از حلال ها از هنگام استنشاق، ازجمله بوکردن چسب، بر ادراک و رفتار تأثیر می گذارند. دریافته اند که استنشاق حلال علاوه بر آسیب به مغز و شش ها منجر به خفگی نیز می شود.

فرهنگ فارسی ساره

گمیزنده، روا


نقل قول ها

حلال در شریعت اسلامی، هر چیز یا کاری که انجام آن روا باشد.
• «بدعتی را که مردم پدید آوردند، چیزی را که بر شما حرام است حلال نمی کند. حلال چیزی است که خدا آن را روا کرده، و حرام چیزی است که خدا آن را ناروا شمرده .» نهج البلاغه، خطبه، ۱۷۶ -> علی بن ابی طالب

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حلال،این عنوان در مقابل حرام وبه معنای انچه که از لحاظ شرعی جایز است.
حلال عبارت است از آنچه که از نظر شرع و عقل روا و جایز است؛ خواه عملی قلبی باشد، همچون اعتقادات، یا بدنی و زبانی.
اقسام حلال
فقها حلال را به دو قسم تقسیم کرده‏اند:
۱. فعلی که عاری از هر مصلحت و مفسده‏ای باشد، مانند برخی حرکات بدنی و یا برخی گفتارها.
۲. فعلی که مصلحت ملزمه با مفسده ملزمه، یا مصلحت غیر ملزمه با مفسده غیر ملزمه در آن جمع باشد؛ به گونه‏ای که هیچ کدام بر دیگری ترجیح نداشته باشد.
قسم اوّل را حلال لااقتضایی (حلال بدون اقتضا) و قسم دوم را حلال اقتضایی گویند.
اصل شرعی در حلیت یا حرمت
هر فعل یا قولی که از جانب شارع، دلیلی بر حرمت یا وجوب آن وارد نشده باشد، حلال واقعی است. چنان که در موارد شک در حلیت فعل یا قولی- به جهت عدم وصول دلیل بر حرمت یا حلیت آن یا اجمال دلیل و یا تعارض دو دلیل- اصل در آن، حلیت ظاهری است.


[ویکی اهل البیت] حلال، این عنوان در مقابل حرام و به معنای آنچه که از لحاظ شرعی جایز است.
حلال عبارت است از آنچه که از نظر شرع و عقل روا و جایز است؛ خواه عملی قلبی باشد همچون اعتقادات یا بدنی و زبانی.
فقها حلال را به دو قسم تقسیم کرده اند:
قسم اوّل را حلال لااقتضایی (حلال بدون اقتضا) و قسم دوم را حلال اقتضایی گویند.
هر فعل یا قولی که از جانب شارع دلیلی بر حرمت یا وجوب آن وارد نشده باشد، حلال واقعی است. چنان که در موارد شک در حلیت فعل یا قولی - به جهت عدم وصول دلیل بر حرمت یا حلیت آن یا اجمال دلیل و یا تعارض دو دلیل - اصل در آن حلیت ظاهری است.

[ویکی الکتاب] معنی حَلَالٌ: حلال(کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
معنی أُحِلَّ: حلال شد
معنی أُحِلَّتْ: حلال شد
معنی لَا تَحِلُّ: حلال نیست
معنی أَحْلَلْنَا: حلال کردیم
معنی لَا تُحِلُّواْ: حلال نشمارید
معنی أَحَلَّ: حلال کرد-گره گشود
معنی حِـلاًَّ: حلال(کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
معنی مُحِلِّی: حلال کنندگان (نون آن چون مضاف واقع شده حذف گردیده است)
معنی لَا یَحِلُّ: حلال نیست(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی یُحِلُّ: حلال می کند(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی یُحِلُّواْ: حلال می کنید(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
ریشه کلمه:
حلل (۵۱ بار)

گویش اصفهانی

تکیه ای: halâl
طاری: halâl
طامه ای: helâl
طرقی: halâl
کشه ای: halâl
نطنزی: halâl


واژه نامه بختیاریکا

( حلّال ) شِشّا

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و برابرهاى پارسى آن اینهاست: رُبا Roba ( پهلوى: حلال ، مشروع، عُرف ) ، اِخْوَردار Xvardar ( پهلوى: خوردنى - خوراکِ شرعاً حلال، آنچه خوردنش شرعاً حلال و رواست ) ، رَواک Ravak ( پهلوى: حلال ، جایز ، روا ) ، بِشایِستBeshayest ( پهلوى: بشایستگ
: حلال ، روا و شایسته ، درست و بجا ) رُبایى Robayi ( پهلوى: رُباییهْ: حلالیت ، حلال بودن، مشروعیت ) اِخْوردارى Xvardari ( پهلوى: خْورداریهْ : حلالیت غذا ، حلال بودنِ خوردنى ها ) رَواکى Ravaki ( پهلوى: رواکیهْ : حلالیت ، جایز و روا بودن )

روا

درست

مباح

حَلال: مباح ، مقابل حرام
هِلال: ماه نو


کلمات دیگر: