مترادف جزء : پاره، تکه، قطعه، شمه، عنصر
متضاد جزء : کل
برابر پارسی : بخش، بند، پاره، لخت
تفصيل , جزء , عضو , مکون
تکه , جزء , قطعه , پاره , جدا کردن , جداشدن , بخش , سهم
۱. پاره، تکه، قطعه
۲. شمه
۳. عنصر ≠ کل
(جُ) [ ع . ] (اِ.) بخشی از چیزی ، پاره ای از شی ء مق کل . ج . اجزاء.
(جُ) [ ع . ] (اِ.) بخشی از چیزی ، پاره ای از شی ء. ج . اجزاء.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) سدوسی . همان جرول سدوسی است . رجوع به جرول و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ )ابن عباس . از روات بود. وی همان جرول بن عباس است . رجوع به جرول بن عباس و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) (نهر...) بنزدیکی عسکر مکرم در نواحی خوزستان قرار دارد. (از معجم البلدان ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن انس سلمی . ابن ابی عاصم او را ذکر کرده است . وی از روات بود و از طریق نائل بن مطرف ... روایت دارد. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة و تاج العروس شود.
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن عمر. صحابیست . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن عیاش . از اصحاب است . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن کعب بن ابی بکربن کلاب . فرزند وی قیس پدر قبیله ای است . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (ع مص ) بخش کردن و پاره پاره نمودن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن . (دهار) (ناظم الاطباء). تقسیم و تجزیه کردن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || محکم بستن . (ازمتن اللغة) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || جُزء چیزی را گرفتن . (از ذیل اقرب الموارد). || بسنده کردن و قناعت کردن به چیزی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). جُزء. (از متن اللغة). رجوع به جُزء شود و بدین معنی با باء آید، چنانکه در «جزاء بالشی ٔ»؛ بسنده کرد به آن چیز. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ساقط کردن ، چنانکه در «جزاء الشعر»؛ یعنی ساقط کرد تمام یک جزء از آن شعر را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || (اصطلاح عروض ) حذف کردن دو جزء از یک بیت است همچون حذف کردن عروض و ضرب و آن را مجزو نامند. (از تعریفات جرجانی ). و نزد اهل عروض ، ساقط کردن ضرب و عروض است از بیت و شعری را که جَزْء در آن روی داده مجزو نامند و اصل بحر مقتضب چهار «مستفعلن مفعولات ُ» باشد و آن بحر در شعر عرب جز بصورت مجزو نیاید. در کتاب عروض سیفی اینچنین ذکر شده است و در برخی از رسائل عروض عربی چنین آمده : مجزو یک بیت شعر است که جزء از آن افتاده باشد، خواه سداسی و خواه رباعی باشد. و برگشت هر دو به یک امر است و مؤید این معنی گفته ٔ صاحب عنوان الشرف است که گوید: مجزو بیتی را گویند که عروض و ضرب آن ساقط شده باشد. لیکن در رساله ٔ قطب الدین سرخسی آمده که : جَزْء ناقص بودن یکسوم اجزاء بیت باشد و بنابراین جزء جز در بحر مسدس متصور نیست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ )نسب وی معلوم نیست (غیرمنسوب ). ابن منده وی را در عداد اهل شام آورده ، و طبرانی از طریق معاویةبن صالح روایتی نقل کرده که وی خدمت رسول (ص ) رسید و مشکلات خود را پرسید. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
(از البیان و التبیین ج 3 ص 243).
جزء. [ ج َزْءْ] (اِخ ) ابن وهب . از اصحاب است . (از تاج العروس ).
جزء. [ج ُزْءْ ] (اِخ ) باهلی . پسر جزٔبن جزء و یکی از مردان بلاد باهله است . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 81 شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) (رمل ...) ریگزاری است که دو ماه درازی آن است و بین شجر و یبرین قرار گرفته ، و افناءقبایل یمن و معد و عموم بنوخویلدبن عقیل به آنجا وارد میشوند. گویند بدین جهت آنرا بدین نام خوانده اند که در فصل بهار شتران در آنجا به گیاه تر از آب قناعت میکنند، و آب نمی طلبند، و اصمعی گوید: جزء رمل ازآن بنی خویلدبن عامربن عقیل است . (از معجم البلدان ).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن الجدرجان بن مالک یمانی . وی از اصحاب و روات بود. و ابن منده از طریق هاشم بن محمد از وی روایت کند. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن جزء. از مردم بلاد باهله است . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 81 شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن خالد. وی صاحب اسب مشهور بنام شحمه است . رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 47 شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن سهیل سلمی . از روات بود.در روایتی که ابن عساکر در تاریخ خود نقل کرده ذکر او آمده است . رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن ضرار غطفانی . مرزبانی در معجم خود او را از شعرای مخضرم دانسته و گفته است : او عمربن خطاب را رثا کرده است . (از الاصابة فی تمییزالصحابة).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن عامر. صحابیست . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن مالک اسدی . وی پسرعموی حضرمی بن ... بود و هر دو شاعر و از صحابه بودند. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة در ذیل حضرمی بن عامربن ... و البیان و التبیین ج 3 ص 190 شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن مالک . همان جرول بن مالک جحجبی است . وی از روات بود. رجوع به جرول بن مالک جحجبی و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج ُزْءْ] (اِخ ) عذری . از روات بود. وی همان جرول عذری است .رجوع به جرول عذری و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن معاویةبن حصن بن عبادةبن نزال بن مرةبن عبیدبن مقاعس بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناةبن تمیم تمیمی سعدی . وی عموی احنف بن قیس بود. ابوعمر گوید: جزء از طرف عمر عامل اهواز بود و او را صحبتی است . ولی این گفته درست نیست زیرا من (صاحب الاصابة) بارها بیان داشته ام که در آن عصر حکومت و امارت را جزبه صحابه نمیدادند. (از الاصابة فی تمییزالصحابة).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (ع اِ) پاره و بخش . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). پاره . (ترجمان القرآن عادل بن علی ). چیزیست که کل متقوم است یعنی بعض . (دهار). نصیب و پاره ای ازشی ٔ. (از متن اللغة). بخش و واچدا و واچشا و حصه و بهره و قسمت و ذره و ریزه و یک قسمت از چند قسمت . (ناظم الاطباء). برخ . لخت . برخی . نصیب . بعض . بهر. بهره .قسم . قطعه . پاره ای از کل . مقابل کل . ضد کل . آنچه ازاو و غیر او کل ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ). جَزْء.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، اَجْزاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (متن اللغة). || یک قسمت از سی قسمت قرآن . (ناظم الاطباء). قرآن را بر سی قسمت تقسیم کرده اند و هر قسمتی را جزء خوانند و هر جزء چهار حزب است . (از یادداشت مؤلف ). || آنچه امروز خارج قسمت گویند: حصت مردی از آن پنج درم باشد و این را قسم خوانند و نیز جزء خوانند. (از التفهیم بیرونی ).
- جزء اوّل از قصیده و غزل ؛ صدر آن .
- جزء بیست ونهم ؛ در تداول عامه ، کنایه از آخرین قسمت . آنچه بعد از همه ٔ اجزاء بحساب درآید. کم اهمیت ترین قسمت .
- جزء لایتجزی ؛ جزئی که قسمت پذیر نباشد. رجوع به ترکیب مذکور شود.
- مستخدم جزء ؛ پیشخدمت و اطاقدار و سرایدار و مانند آنان . (از یادداشت مؤلف ).
|| مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: و در اصطلاح علما به معانی زیر بکار میرود: || آنچه از او و غیر او شی ٔ (کل ) ترکیب می یابد، خواه در خارج موجود باشد یا در عقل ، مانند جنس و فصل ، چه هر دو از اجزاء عقلیة (اجزاء ترکیب کننده ٔ نوع ) اند. ولی متکلمان جزء اعم و جزء مساوی را که محموله قرار میگیرند، جزء نخوانند، بلکه امثال آن را وضع گویند. || و بعضی اجزاء خارجی را جزء شایع گویند مانند ثلث و ربع (یک سوم و یک چهارم ). || چیزهائی که گاه در استعمال کل از آنها اراده شود همچون : روح و رأس و وجه و رقبة از اجزاء انسان . || جزء لایتجزی که آن را جوهر فرد نامند چنین تعریف شده : جزء لایتجزی ، جوهریست دارای وضع که قسمت پذیر نیست نه در قطع و نه در کسر و نه در فرض و نه در وهم . و این معنی از دیگر معانی که در ذیل می آید عام تر است . رجوع به جزء لایتجزی شود. || دفتر یا کتابی که احادیث منقول از یک شخص در آن گرد آمده باشد. و در شرح نخبة، اجزاء اینچنین تعریف شده : نزد محدثان اجزاء بر کتابهایی اطلاق شود که در آن ها احادیث یک تن از روات گرد آمده باشد. || علت ماهیت که آن را رکن نیز گویند. || یک شانزدهم مقیاس که آن را بمجاز درجه نیز گویند. || درجه . || یک قسمت از سیصدوشصت قسمت دائره که بر روی سنگ اسطرلاب رسم میشود و آن را درجه نیز گویند. این اجزاء بمثابه ٔ درجات معدل النهار است که آن ها را نیز اجزاء گویند. ولی مقصود منجمان از اجزاء در آنجا که جزءالاجتماع و جزءالاستقبال بکار میبرند درجات است . و ملا عبدالعلی بیرجندی در شرح زیج الغبیگی میگوید: مراد به جزء اجتماع ، جزئی است که در آن اجتماع باشد، و مراد به جزء استقبال موضع قمر است در وقت استقبال ، اگر استقبال در شب باشد، و موضع آفتاب اگر آفتاب در روز باشد و اگر در یکی از دو طرف شب باشد، آن جزء که به افق مشرق اقرب بود معتبر باشد. || عدد کوچکتری که عدد بزرگتر را تمام کند (یعنی اگر عدد بزرگ بر عدد کوچک تقسیم شود زائدی نداشته باشد) همچون عدد 2 نسبت به عدد 10 که در تقسیم عدد ده تمام میشود و زائد ندارد، بخلاف عدد چهار نسبت به عدد ده (10) که در تقسیم عدد بزرگتر تمام نمی شود و زائد بر قسمت دارد. بنابراین عدد چهار یک جزء از عدد ده (10) نیست بلکه دو جزء آن است .و بدین سبب گویند عدد چهار را دو پنجم است از عدد ده . و کوتاه سخن آنکه اگر عدد کوچکتر در تقسیم عدد بزرگتر را تمام کند، عدد کوچک جزء از عدد بزرگ است . و اگر در تقسیم عدد بزرگتر تمام نشود عدد کوچکتر اجزایی است از آن . و این معنی بنابر مستفاد از گفته ٔ شریفی در بیان نسب مصطلح علمای حساب است ، و چنین برمی آیدکه کلمه ٔ جزء (در اینجا) مرادف کسر است و مؤید آن اینکه کسر اصم را جزء اصم نیز گویند. و نیز مؤید (مترادف بودن جزء با کسر) این است که عدد صحیحی که به اجزاء معینی تقسیم شود آن اجزاء را مخرج و برخی از آن را کسر گویند. || (اصطلاح عروض ) چیزیست که از اصول ترکیب شود و آن را رکن نیز گویند. و اصول سبب و وتد و فاصله را گویند که جمله ٔ «لم ار علی رأس جبل سمکة» همه را دربردارد. این چنین در عروض سیفی بیان شده است . و در برخی از رسائل عروضی عربی بهمین صورت آمده آنجا که گوید: از آنچه ذکر شد از سبب و وتد و فاصله ، اجزائی ترکیب می یابد که آنها را افاعیل وتفاعیل نامند. و اصول این اجزاء در تلفظ هشت و در حکم ده باشد و آن را فواصل و ارکان و اجزاء خوانند. (و از ترکیب این اجزاء اوزان عروضی حاصل آید). و کلمه ٔ اجزاء بر هر سه سبب و وتد و فاصله نیز اطلاق شود، چنانکه در جامعالصنایع گوید: و عرب نظائر اجزاء را بدین ترتیب آورده اند و «لم ار علی رأس الجبل سمکةً» و پارسیان کلمات متضمن این حرکات و سکنات را اجزاء نام کرده اند و چون بعضی از این اجزاء با بعضی مرکب گرددو یا مکرر شود، آن را قالب یعنی جزو بیت خوانند و عرب قالب را جزء گوید. جمع آن اجزاء است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و نزد علمای عروض عبارتست از آنچه برای تقطیع شایسته باشد. (از تعریفات جرجانی ). و شمس قیس رازی آرد: افاعیل عروضی سه نوع باشد: سببی و وتدی و دو سبب و وتدی و فاصله یی و از تقدیم و تأخیر ارکان در ترکیب ده جزو بر هشت وزن بیرون آمد که بنای جمله ٔ اشعار عرب و عجم بر آن است و عروضیان آن اجزا را افاعیل عروض خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 30). || در اصطلاح اهل تصوف کثرات و تعینات را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اِمص ) بسندگی . قناعت گری . (از متن اللغة). || (مص ) بسنده کردن . (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و بدین معنی با «باء» استعمال شود و منه : «جزئت الابل بالرطب عن الماء جُزْءً»؛ قناعت کردند شتران از آب به گیاه تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). جَزْء. جُزوء. (از متن اللغة).
بند
تکیه ای: iza
طاری: ǰoz
طامه ای: ǰoz
طرقی: yoqǰa / ǰozv
کشه ای: ǰoz
نطنزی: ǰoz