مترادف عسل : انگبین، شهد
برابر پارسی : انگبین، انگپین
انگبين , عسل , شهد , محبوب , عسلي کردن , چرب ونرم کردن
(تلفظ: asal) (عربی) انگبین، مایع خوراکیِ غلیظ و چسبناکی که زنبور عسل تولید میکند ؛ (به مجاز) (در گفتگو) بسیار شیرین و خوش مزه و همینطور بسیار دوست داشتنی و مطلوب .
انگبین، منج، کواره
پرعسل، عسلدار
honeyed
زنبور عسل
honeybee
شانهی عسل
honeycomb
ماه عسل
honeymoon
(عَ سَ) [ ع . ] (اِ.) مایع کم و بیش غلیظ و شربتی شکل و شیرینی که زنبوران عسل بر اثر جمع آوری نوش گل ها در کندو و به منظور تغذیة افراد کندو تهیه کنند. ؛~ مصفی عسلی که مومش را گرفته و تصفیه کرده باشند. ؛~ خربزه با هم نمی سازند کنایه از: عدم سازش و موافقت .
عسل . [ ع َ ] (ع ص ) ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء). ناقه ٔ سریع. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) هلاکی و نگونساری : عسلاً له ؛ نگونساری و هلاکی باد او را! (از اقرب الموارد).
عسل . [ ع َ ] (ع مص ) خوردنی ساختن به انگبین . (از منتهی الارب ). آمیختن طعام به انگبین . (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (دهار): عسل الطعام َ؛ طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد). || توشه دادن کسی را به انگبین . (از منتهی الارب ). کسی را انگبین دادن . (المصادر زوزنی ): عسل القوم َ؛ آنان را با عسل توشه داد و عسل بدانها خورانید. (از اقرب الموارد). || خوش ستودن . (از منتهی الارب ). ثنای نیکو کردن کسی را. || محبوب کردن نزد مردم : عسل اﷲ فلاناً؛ خداوند فلان را نزد مردم محبوب کرد. (از اقرب الموارد). عَسَل . و رجوع به عسل شود. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ). مجامعت کردن . (از ناظم الاطباء). || پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم . (از منتهی الارب ). پویه دویدن . (دهار). پوئیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مضطرب گشتن گرگ یا اسب در دویدن ، و حرکت دادن سر خود را. (از اقرب الموارد).عَسَلان . و رجوع به عسلان شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب ). عَسَلان . و رجوع به عسلان شود. || شتابی نمودن : عسل الدلیل ُ بالمفازة؛ راهنما در بیابان شتابی نمود. (ازمنتهی الارب ). و رجوع به عَسَل شود. || سخت جنبیدن نیزه . (از ناظم الاطباء): عسل الرمح ؛ جنبیدن و اهتزاز آن نیزه سخت شد و مضطرب گشت . (از اقرب الموارد). عُسول . عَسَلان . و رجوع به عسول و عسلان شود.
عسل . [ ع َ س َ ] (اِخ ) ابن سفیان . رجوع به ابوقره شود.
عسل . [ ع َ س َ ] (اِخ ) ابن ذَکوان عسکری ، مکنی به ابوعلی . محدث و از اهالی عسکر مکرم بود. وی از مازنی و ریاشی و داماد روایت دارد. و در ایام مبرد در قید حیات بوده است . سال مرگ او به دست نیامد. او راست کتاب الجواب المسکت ، و کتاب اقسام العربیة. (از معجم الادباء چ اروپا ج 5 ص 56).
عسل . [ ع َ س َ ] (ع مص ) چشیدن . (از منتهی الارب ): عسل من طعامه ؛ از طعام خود چشید. (از اقرب الموارد). || دوست نمودن کسی را پیش مردم . (از منتهی الارب ). عَسْل . و رجوع به عَسْل شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از ناظم الاطباء). عَسْل . و رجوع به عَسْل شود. || هلاکی : عسلاً له ؛ أی تعساً. (از منتهی الارب ). عَسْل . و رجوع به عَسْل شود. || شتابی نمودن . (از ناظم الاطباء). سرعت کردن و شتافتن : عسل الدلیل بالمفازة؛ راهنما در بیابان سرعت گرفت . و گویند از آن جمله است حدیث : «کذب علیک العسل »؛ یعنی بر تو لازم است سرعت در راه رفتن . و «عسل » را در این جمله میتوان منصوب خواند بعنوان مفعول به بودن برای اسم فعل «علیک »، و میتوان آن را مرفوع خواندبعنوان فاعل بودن برای فعل کذب به معنی وجب . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به عَسْل شود.
عسل . [ ع َ س ِ ] (ع ص ) سخت زننده و سبک دست . (منتهی الارب ). شخص شدیدالضرب ، که دست او هنگام زدن بسرعت بازگردد. (از اقرب الموارد).
عسل . [ ع ِ ] (ع ص ، اِ) هو عسل مال ؛ یعنی او مقابل و برابر و قیم مال است .(منتهی الارب ). یعنی او خوب رعایت کننده است آن مال را. (از اقرب الموارد). ج ، أعسال . (اقرب الموارد).
عسل . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَسَل .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَسَل شود.
عسل . [ ع ُ س ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عاسِل . (منتهی الارب ). مردان صالح . واحد آن عاسل و عَسول . (از اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود. || ج ِ عَسَل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود. || ج ِ عَسول . (منتهی الارب ). رجوع به عَسول شود. || ج ِ عَسیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عسیل شود.
عسل . [ ع ُس ْ س َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عاسِل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود.
منجیک .
ناصرخسرو.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
سعدی .
بسحاق .
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خاقانی .
مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گلها و گیاهان فراهم میآورد و در کندوی خود خالی میکند؛ انگبین.
〈 عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند.
۱از دهستان های ولوپی واقع در منطقه ی قائم شهر ۲عسل