کلمه جو
صفحه اصلی

عظیم


مترادف عظیم : بزرگ، جلیل، خطیر، عظمی، کبیر، کلان، معظم، مهم

متضاد عظیم : کوچک، نهمار

برابر پارسی : بزرگ، پرشکوه، تنومند، سترگ، کلان، والا

فارسی به انگلیسی

great, grand, magnificent, immense, enormous, colossal, huge, imperial, cosmic, cyclopean, gargantuan, gigantic, homeric, infinite, mammoth, massive, mighty, monolith, monolithic, monster, monstrous, mountainous, phenomenal, prodigious, substantial, titanic, tremendous, vast, wide, humongous, the high(es), epithet of god, walloping, whacking

the high(es), epithet of God


colossal, cosmic, cyclopean, enormous, gargantuan, gigantic, great, Homeric, huge, immense, imperial, infinite, mammoth, massive, mighty, monolith, monolithic, monster, monstrous, mountainous, phenomenal, prodigious, substantial, titanic, tremendous, vast, wide


فارسی به عربی

اغسطس/آب , رائع , عظیم , فلکی , کبیر , مجید , هائل , واسع

عربی به فارسی

بزرگ نما , عالي نما , پر اب و تاب , بلند , بزرگ , عظيم , کبير , مهم , هنگفت , زياد , تومند , متعدد , ماهر , بصير , ابستن , طولا ني


فرهنگ اسم ها

اسم: عظیم (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: azim) (فارسی: عظيم) (انگلیسی: azim)
معنی: بزرگ، کلان، بسیار، فراوان، با اهمیت، مهم، از صفات و نام های خداوند، از نامهای خداوند

(تلفظ: azim) (عربی) بزرگ ، کلان ؛ بسیار ، فراوان ؛ با اهمیت ، مهم ؛ از صفات و نام‌های خداوند .


مترادف و متضاد

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

grand (صفت)
جدی، بزرگ، با وقار، عظیم، عالی، مشهور، مجلل، والا، بسیار عالی با شکوه

vast (صفت)
وسیع، پهناور، عظیم، زیاد، بیکران

immense (صفت)
وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران

arrogant (صفت)
خود رای، متکبر، مغرور، گستاخ، سرکش، پرنخوت، گردن فراز، پر افاده، برتن، پر از باد غرور، عظیم، غراب، غره، خود بین

proud (صفت)
متکبر، مغرور، برتن، عظیم، غره، سرافراز، گرانسر

massive (صفت)
بزرگ، عظیم، کلان، حجیم، گنده

enormous (صفت)
بزرگ، عظیم، عظیم الجثه، هنگفت، یک دنیا

tremendous (صفت)
ترسناک، عظیم، سرشار، عظیم الجثه، فاحش، شگرف

magnificent (صفت)
عظیم، فرخ، عالی، مجلل

glorious (صفت)
عظیم، مجلل، با شکوه، سربلند

terrific (صفت)
ترسناک، عظیم، مهیب، فوق العاده، هولناک

walloping (صفت)
بزرگ، عظیم، قوی، دارای صدای ضربت

whopping (صفت)
عظیم

بزرگ، جلیل، خطیر، عظمی، کبیر، کلان، معظم، مهم ≠ کوچک، نهمار


فرهنگ فارسی

بزرگ، کلان
۱ - بزرگ کلان . ۲ - بزرگ قدر والا مرتبه جمع عظام عظمائ . ۳ - زیاد بسیار .
ده از دهستان شاه ولی شهرستان شوشتر این ده مشهور به غضبان است

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] (ص . )۱ - بزرگ . ۲ - والا، بلند - قدر. ۳ - فراوان ، بسیار.

لغت نامه دهخدا

عظیم. [ ع َ ] ( ع ص ) بزرگ و کلان و فربه. ( منتهی الارب ). سترگ و بزرگ ، خلاف صغیر. ( از اقرب الموارد ). در تداول فارسی به معانی کثیرو مهم و سخت و انبوه و بسیار و هنگفت و فراوان نیز بکار می رود. و هر گاه بر سر صفتی دیگر درآید حالت قید مقدار و کیفیت بخود میگیرد : اندر وی [ اندر خوزستان ] رودهای عظیم و آبهای روان است. ( حدود العالم ). اندر وی پیلانند عظیم قوت. ( حدود العالم ).
چگونه راهی راهی درازناک عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خارا خار.
بهرامی.
باسرشک سخای تو کس را ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
صحرای عظیمی بود، میان این دو تل امیر پیادگان را فروفرستاده با نیزه های دراز. ( تاریخ بیهقی ص 587 ). نصر احمد سامانی... فرمانهای عظیم می داد از سر خشم. ( تاریخ بیهقی ). خواجه بوالقاسم کثیر هر چند معزول بود اماجاهی و جلالی عظیم داشت. ( تاریخ بیهقی ). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم. ( تاریخ بیهقی ص 290 ). آن حدیث که دیروز گفتی عظیم بر دل ما اثر کرده است. ( تاریخ بیهقی ص 426 ).
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب.
ناصرخسرو.
و این زنگی عظیم بی ادب بود. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ). پسر این شابه برموده نام بیامد با لشکری عظیم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 98 ). وزیران این سخن عظیم بپسندیدند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 67 ). به تعجیل عظیم براند چنانک شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام به بادغیس رسیده بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 98 ). مرغزار کمه و سروات... چهارپا را عظیم سود دارد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 155 ). بر کار عمارت عظیم حریص بودندی. ( نوروزنامه ). از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند، عظیم سود کند. ( نوروزنامه ). کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. ( کلیله و دمنه ). کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. ( کلیله و دمنه ). از مشاهدات این حال در شگفتی عظیم افتادم. ( کلیله و دمنه ). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. ( کلیله و دمنه ). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد. ( کلیله و دمنه ).
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست به بام کمال بر.

عظیم . [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاه ولی شهرستان شوشتر. این ده مشهور به غضبان است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به غضبان شود.


عظیم . [ ع ُ ظَ ] (ع اِ مصغر) مصغر عَظم . استخوان کوچک و خرد. رجوع به عظم شود. || عظیم وضاح یا عظم وضاح ، بازیی است مر عربان را. (از منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به عظم شود.


عظیم . [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 354 تن است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات وسردرختی و حبوب است . این ده محل ییلاق ایل اینانلو وحاجی علی لو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


عظیم . [ ع َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان و فربه . (منتهی الارب ). سترگ و بزرگ ، خلاف صغیر. (از اقرب الموارد). در تداول فارسی به معانی کثیرو مهم و سخت و انبوه و بسیار و هنگفت و فراوان نیز بکار می رود. و هر گاه بر سر صفتی دیگر درآید حالت قید مقدار و کیفیت بخود میگیرد : اندر وی [ اندر خوزستان ] رودهای عظیم و آبهای روان است . (حدود العالم ). اندر وی پیلانند عظیم قوت . (حدود العالم ).
چگونه راهی راهی درازناک عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خارا خار.

بهرامی .


باسرشک سخای تو کس را ننماید عظیم رود فرب .

عسجدی .


صحرای عظیمی بود، میان این دو تل امیر پیادگان را فروفرستاده با نیزه های دراز. (تاریخ بیهقی ص 587). نصر احمد سامانی ... فرمانهای عظیم می داد از سر خشم . (تاریخ بیهقی ). خواجه بوالقاسم کثیر هر چند معزول بود اماجاهی و جلالی عظیم داشت . (تاریخ بیهقی ). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم . (تاریخ بیهقی ص 290). آن حدیث که دیروز گفتی عظیم بر دل ما اثر کرده است . (تاریخ بیهقی ص 426).
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب .

ناصرخسرو.


و این زنگی عظیم بی ادب بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). پسر این شابه برموده نام بیامد با لشکری عظیم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). وزیران این سخن عظیم بپسندیدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). به تعجیل عظیم براند چنانک شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام به بادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). مرغزار کمه و سروات ... چهارپا را عظیم سود دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 155). بر کار عمارت عظیم حریص بودندی . (نوروزنامه ). از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند، عظیم سود کند. (نوروزنامه ). کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم . (کلیله و دمنه ). کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه ). از مشاهدات این حال در شگفتی عظیم افتادم . (کلیله و دمنه ). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است . (کلیله و دمنه ). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد. (کلیله و دمنه ).
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری .

خاقانی .


آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست به بام کمال بر.

خاقانی .


برفهای عظیم افتاد و کوه هامون را بینباشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349). از پس پشت میسره ٔ ابوعلی گردی عظیم برخاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). از سنگهای عظیم دیوار آن را برآورده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 412). این جمله رودهای عظیم است که سنگهای گران بگرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 409). کس را اختیار کند که حق آن شغل عظیم و کارجسیم بشناسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279).
آن کس که بیافت دولتی یافت عظیم
و آن کس که نیافت درد نایافت بس است .

شیخ مجدالدین بغدادی (از تاریخ گزیده ).


من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه ای پیش آوردند مگر شبهت آلود بود،ترک کرد. (تذکرةالاولیاء). بوتراب نخشبی رحمة اﷲ علیه مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد. (تذکرةالاولیاء). حاکم این سخن را عظیم پسندید. (گلستان ). گوگرد پارسی به چین خواهم بردن که شنیده ام قیمتی عظیم دارد. (گلستان ). مطابق این سخن پادشاهی را مهمی عظیم پیش آمد.(گلستان ).
گرفت آتش خشم در وی عظیم
سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم .

سعدی .


همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتاده ست .

حافظ.


|| بزرگوار. (دهار). بزرگ قدر. والامقام . (فرهنگ فارسی معین ). بزرگ و بزرگوار. (مهذب الاسماء). ضد صغیر، و چه بسا که بر مقابل حقیر اطلاق شود. عظیم مافوق کبیر است چه عظیم ، حقیر نمیتواند باشد زیرا از اضدادند اما کبیر ممکن است حقیر باشد چنانکه عظیم می تواند صغیر باشد زیرا ضد یکدیگر نیستند. عظیم بر قرب دلالت می کند و«علی » بر بعد و دوری . و فرق عظیم و کثیر را چنین گفته اند که «عظم » در ذات است «کثرة» از مفهوم عدد سخن میگوید. (از اقرب الموارد). ج ، عِظام و عُظَماء. (دهار) (اقرب الموارد). و عُظُم . (از اقرب الموارد) : و لقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم . (قرآن 87/15). و دادیم ترا هفت آیه از مثانی و قرآن بزرگ را. هرگز مباد آنکه نخواهدت عظیم . (تاریخ بیهقی ص 391). || صفتی از صفات باری تعالی و آن چنان است که قدر او از حد عقلها درگذرد آن سان که حقیقت و کنه وی به تصور نیاید. (از منتهی الارب ). نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء) : سبحان ربی العظیم و بحمده ؛ منزه است خدای من او را می ستایم . حجاج پرسید که این عجوز چه می کند؟ گفتار و صبوری وی باز نمودند.. گفت سبحان اﷲ العظیم . (تاریخ بیهقی ص 189).
جمله بر خود حرام کرده بدی
هر چه مادون کردگار عظیم .

ناصرخسرو.


گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم . (گلستان سعدی ).
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .

سعدی .


|| (اِ) امیر و حاکم . (منتهی الارب ) : به مستقر زعیم و عظیم ایشان که به ابن سوری معروف بود راه وصول آسان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 294). || (ص ) قسمی از نبض ، و آن وقتی است که نبض طویل و عریض و شاهق باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حرکت چشم میل بسوی بیرون دارد و نبض عظیم باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به عظیمی شود.

فرهنگ عمید

۱. بزرگ، کلان.
۲. بلندمرتبه، محترم.

دانشنامه عمومی

عظیم (دزفول). عظیم روستایی از توابع بخش سردشت شهرستان دزفول در استان خوزستان ایران است.
این روستا در دهستان سید ولی الدین قرار دارد و بر اساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

سترگ، بزرگ، کلان


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] واژه ی «عظیم» در دو مورد در قرآن به کار رفته است :

واژه نامه بختیاریکا

رِپنا؛ رِپ درار

پیشنهاد کاربران

از ماده عَظَمَ ، به معنای بزرگی و وسعت است .

بزرگ بودن

سِتُرگ

معنی بزرگ ، قوی
عظیم معنی کلفتی بزرگ واری

بزرگ _ قدرت مند

بزرگ _ قدرتمند _ قوی _ عظیم

ستبر

عظیم

عظیم = بزرگی


کلمات دیگر: