کلمه جو
صفحه اصلی

استخوان


مترادف استخوان : استه، عظم، اصل، پایه، نژاد، نسل

فارسی به انگلیسی

bone, osteo-

bone


فارسی به عربی

عظم

مترادف و متضاد

۱. استه، عظم
۲. اصل، پایه
۳. نژاد، نسل


bone (اسم)
استخوان بندی، استخوان، عظم

استه، عظم


اصل، پایه


نژاد، نسل


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قسمت صلب و سختی که در بدن حیوانات استخواندار است و محل اتکای عضلات و مخاطها و دیگر قسمتهای نرم بدن است . استخوانها از سلولهایی بنام استئوبلاست بوجود آمدهاند که این سلولها ترشح ماد. آهکی نسبه سختی میکنند که فضای بین سلولها را میگیرد و موجب سختی استخوان میگردد و ضمنا حول سلولهای استخوانی حفره ای بشکل سلول بوجود میاورد که استئو بلاست نامیده میشود . استخوانهای بدن انسان و دیگر پستانداران و اکثر استخوانداران دیگر بدودست. دراز و پهن تقسیم میشوند . در وسط استخوان ماد. نرمی قرار گرفته که مغز استخوان نامیده میشود استخوانها بوسیل. مفاصل با یکدیگر مرتبطند و در موقع حرکت تود. عضلانی مربوط بخود نیز میشوند و از اعضای فعال محسوب میگردند. تعداد استخوانها در بدن حیوانات استخواندار متغیر است . یا استخوان اسب . استخوان اسب رنگ سفید کدر دارد و آسان رنگ میشود . بخصوص پذیرش رنگ سبز آن زیاد است . بواسط. ارزانی و فراوانتر بودن از استخوان شتر خاتمسازان بیشتر آنرا بکار میبرند. یا استخوان خرما هست. خرما . یا استخوان شتر . هشت قلم چهار دست و پای شتر . یا استخوان لای زخم کار ناتمام امر ناقص . یا استخوان ماهی . تیغ ماهی . ترکیبات فعلی : یا استخوان ترکاندن . قد کشیدن بلند قد شدن جوانان نوبالغ . یا استخوان خرد کردن . رنج بسیار کشیدن در کاری بسیار کوشیدن در کسب علوم و فضایل . یا استخوان در گلو گرفتن . رنج و محنت کشیدن . یا استخوان لای زخم گذاشتن . الف - کاری را ناتمام گذاشتن امری را ناقص نهادن . ب - جای چانه زدن باقی گذاشتن .۳ - هسته : استخوان خرما ۴ - نژاد نسل . ۵ - ( صفت ) اصیل گوهری . ۶ - بزرگ خانواده . ۷ - پای. بنا بنیاد ساختمان .

بافت سخت تشکیل‌دهندۀ اسکلت بدن


فرهنگ معین

(اُ تُ خا ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - مادة سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است .استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دستة دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان مادة نرمی قرا

(اُ تُ خا) [ په . ] (اِ.) 1 - مادة سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است .استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دستة دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان مادة نرمی قرار گرفته که مغز استخوان نامیده می شود، استخوان ها به وسیلة مفاصل با یکدیگر مرتبط هستند. 2 - هسته : استخوان خرما. 3 - نژاد، نسل . 4 - اصیل . 5 - پایة بنا، بنیاد ساختمان . ؛~ سبک کردن کنایه از: زیارت رفتن ، بخشیده شدن گناهان . ؛~ لای زخم گذاشتن الف - کار را ناقص انجام دادن . ب - کسی را در نگرانی و اضطراب نگه داشتن . ؛~ نرم کردن با زحمت بسیار صاحب تجربه شدن . ؛~ در گلو گرفتن رنج و محنت کشیدن . ؛~ پیش اسب ، کاه پیش سگ وضع و ترتیبی سخت نادرست و نابسامان .


لغت نامه دهخدا

استخوان. [ اُ ت ُ خوا / خا ] ( اِ ) عَظْم. ( دهار ) ( منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. ( برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامه بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. ( از ذخیره خوارزمشاهی ).
تشریح ذره بینی : از ملاحظه با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیه اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصه بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری «هاوِر» بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. ( جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22 ).
حجاج ؛ استخوان ابرو. ( منتهی الارب ). رسغ؛ استخوان احرامی ، استخوان دمعه. سلامی ؛ استخوان انگشت. ( دهار ). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر؛ استخوان بازو. عُراق ؛ استخوان باگوشت. ( منتهی الارب ). قصبه کبری ؛ استخوان بزرگ ساق . قصبه صغری ؛ استخوان بیرونی ساق. قصبة الانف میکعه ؛ استخوان بینی . عصعص ؛ استخوان بن دنب. عظم لامی ؛ استخوان بن زبان. عظم عقب ؛ استخوان پاشنه. صلع؛ استخوان پهلو. ( منتهی الارب ) ( دهار ). دنده. رمام ، رفات ؛ استخوان پوسیده. عاج ؛ استخوان فیل. ( دهار ).پیلسته. أخُر، آخرک ؛ استخوان ترقوه . جناغ ؛ چنبر گردن. عظم اکلیلی ؛ استخوان جبهه . تمشش ؛ استخوان خاییدن. ( منتهی الارب ). حرقفه ؛استخوان خاصره. کعبره ؛ استخوان درشت گره. ( منتهی الارب ). عظم الفخذ؛ استخوان ران . عظم رکابی ؛ استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن . رفات و رمیم ؛ استخوان ریزیده. لحی ؛ استخوان زنخ. ( دهار ). استخوان زورقی . ظنبوب ؛ استخوان ساق. ( دهار ). شَظیّة. شَظی . شِظی . ( منتهی الارب ). سته ؛ استخوان سرین. ( منتهی الارب ). تریبة؛ استخوان سینه. ( دهار ). ج ، ترائب. قص و قصص. ( منتهی الارب ). زند اسفل ؛ استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی ؛ استخوان طرف وحشی ساعد. کعبرة ؛ استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنة ؛ استخوان عِذار. استخوان فخذ ؛ استخوان ران. استخوان قلابی ؛ یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. ( ترجمه تفسیر طبری ) :

استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان . جزء جامد و صلب که دعامه ٔ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تشریح ذره بینی : از ملاحظه ٔ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیه ٔ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصه ٔ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری «هاوِر» بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22).
حجاج ؛ استخوان ابرو. (منتهی الارب ). رسغ؛ استخوان احرامی ، استخوان دمعه . سلامی ؛ استخوان انگشت . (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر؛ استخوان بازو. عُراق ؛ استخوان باگوشت . (منتهی الارب ). قصبه ٔ کبری ؛ استخوان بزرگ ساق . قصبه ٔ صغری ؛ استخوان بیرونی ساق . قصبة الانف میکعه ؛ استخوان بینی . عصعص ؛ استخوان بن دنب . عظم لامی ؛ استخوان بن زبان . عظم عقب ؛ استخوان پاشنه . صلع؛ استخوان پهلو. (منتهی الارب ) (دهار). دنده . رمام ، رفات ؛ استخوان پوسیده . عاج ؛ استخوان فیل . (دهار).پیلسته . أخُر، آخرک ؛ استخوان ترقوه . جناغ ؛ چنبر گردن . عظم اکلیلی ؛ استخوان جبهه . تمشش ؛ استخوان خاییدن . (منتهی الارب ). حرقفه ؛استخوان خاصره . کعبره ؛ استخوان درشت گره . (منتهی الارب ). عظم الفخذ؛ استخوان ران . عظم رکابی ؛ استخوان رکابی . رکاب گوش . رکاب الاذن . رفات و رمیم ؛ استخوان ریزیده . لحی ؛ استخوان زنخ . (دهار). استخوان زورقی . ظنبوب ؛ استخوان ساق . (دهار). شَظیّة. شَظی ّ. شِظی ّ. (منتهی الارب ). سته ؛ استخوان سرین . (منتهی الارب ). تریبة؛ استخوان سینه . (دهار). ج ، ترائب . قص و قصص . (منتهی الارب ). زند اسفل ؛ استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی ؛ استخوان طرف وحشی ساعد. کعبرة ؛ استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنة ؛ استخوان عِذار. استخوان فخذ ؛ استخوان ران . استخوان قلابی ؛ یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ) :
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش زاستخوان .

فردوسی .


همه خرد در تن شده استخوان
چنان جسته از بیم رستم دوان .

فردوسی .


کردی آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان که گشته رمیم .

ناصرخسرو.


از دست توخوش نایدم نواله
زیراکه نواله ات پراستخوان است .

ناصرخسرو.


و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است . (قصص الانبیاء ص 11).
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است .

خاقانی .


درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان میشکست .

نظامی .


توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف .

سعدی .


چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.

سعدی .


عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی .

سعدی .


همیشه خصم تو در سایه ٔ همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد.

(از سروری ).


مخفف آن ستخوان است :
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان .

منوچهری .


پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش .

منوچهری .


آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان .

منوچهری .


- امثال :
استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را .
استخوان خورده ٔ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد .
استخوان لای زخم (یا در زخم ) گذاشتن ؛ بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن . رجوع به امثال و حکم شود.
اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند؛ در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند.
مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد؛ نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید.
|| نام جانوریست غیرمعلوم . (مؤید الفضلاء) (برهان ). شاید سی پیا (؟).
|| هسته . استه . نواة. حب . تخم . دانه ٔ میوه ها. استه ٔ خرما. (برهان ). هسته ٔ خرما و غیر آن . (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن . هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هسته ٔ سنجد، استخوان انگور؛ تکج و هسته ٔ آن . تخم درون حب آن . تکس ؛ استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). تگژ؛ استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما؛ بفارسی اسم نوی التمر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) : و گروهی گفته اند نشانش [ نشان تمام رسیدن انگور ] آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم ). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی ، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی . (تذکرة الاولیاء عطار). بعضی آن باشد [ از انواع شفتالو ] که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه ). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت . (تفسیر ابوالفتوح ).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.

خاقانی .


گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی .

نظامی .


رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.

نظامی .


ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.

نظامی .


چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست .

سعدی .


|| اسدی در فرهنگ خویش «سفال » را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده . (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال ، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان ). || نسل . نژاد : از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی ). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات . (جامع التواریخ رشیدی ). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان . (جامع التواریخ رشیدی ). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت . (جامع التواریخ رشیدی ). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان . (جامع التواریخ رشیدی ). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام ... (جامع التواریخ رشیدی ). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات . (جامع التواریخ رشیدی ). || نوعی از سلاح زنگیان . (غیاث از شرح سکندرنامه ). نام سلاحی از اسلحه ٔ جنگ . (مؤید الفضلاء) (برهان ). اره ٔ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ . (آنندراج ) :
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست .

نظامی .


|| پایه و بنیان عمارت .
- استخوان بزرگ ؛ کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان ) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن ؛ کنایه از اصیل و نجیب بودن . (آنندراج ).
|| عظام بالیه ، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطه ٔ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن ؛ بالا کشیدن . بلند شدن قد (بیشتر در دختران ). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن ؛ رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن .
- استخوان دررفتن ؛ از جای بشدن استخوان .
- استخوان در گلو گرفتن ؛ کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان ) (رشیدی ).
- استخوان در ناف گرفتن ؛ بند شدن استخوان در ناف :
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف .

سعدی .


- استخوان سبک کردن ؛ کاستن گناهان بوسیله ٔ زیارت اعتاب مقدسه .
- استخوان سنگین داشتن ؛ بحمله ٔ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن .
- استخوان (کسی ) سنگین شدن ؛دیوزد شدن . جنی شدن .
- استخوان شکستن ؛ کسر عظم .
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی ؛ سخت رنج بردن در آن . دود چراغ خوردن .
- بااستخوان ؛ صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت .
- کارد به استخوان رسیدن ؛ به نهایت درجه ٔ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن .
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن ؛ دمار از کسی برآوردن :
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.

(شاهنامه چ بروخیم ص 435).


- مثل استخوان ؛ سخت . صلب .
- یک پوست و یک استخوان شدن ؛ سخت لاغر و نزار گشتن .

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) هریک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد.
۲. [مجاز] قدرت، محکمی.
۳. (زیست شناسی ) [قدیمی] = هسته: گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴ )، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸ ).
* استخوان شرمگاهی (عانه ): (زیست شناسی ) استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد.
* استخوان لامی: (زیست شناسی ) استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد.

۱. (زیست‌شناسی) هریک از قسمت‌های سختی که اسکلت مهره‌داران را تشکیل می‌دهد.
۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.
۳. (زیست‌شناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفه‌ای نیک‌بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).
⟨ استخوان شرمگاهی (عانه): (زیست‌شناسی) استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد.
⟨ استخوان لامی: (زیست‌شناسی) استخوانی به ‌شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد.


دانشنامه عمومی

اُستُخوان جسم جامدی است که تشکیل دهندهٔ اسکلت جانوران و پاره ای از استخوان بندی است. استخوان به شکل های گوناگون و اندازه های بسیار مختلف در بخش های اندام جای گرفته سازهٔ درونی و بیرونی پیچیده ای دارد. بخش بیرونی استخوان سفت و سخت و پدیدآمده از مواد آلی مانند کلاژن و املاح معدنی چون فسفات کلسیم و کربنات کلسیم است. استخوان ها دارای وزن کمی هستند ولی محکم و پایدارند و عملکرد بسیاری دارند. تولید گلبول های سفید و قرمز، انبار کردن املاح و بالا بردن توان جابجایی را استخوان انجام می دهد. استخوان در زبان پهلوی «astuxan» بوده است.
محمد بهشتی، فرهنگ فارسی صبا، انتشارات صبا
فرهنگ پهلوی مکنزی
استخوان های بدن از بافت سخت و محکمی به نام بافت استخوانی همبند تشکیل شده است. استخوان یک بافت زنده و در واقع یک اندام است. رشد می کند، تغذیه می کند، تغییر شکل می دهد و می میرد. استخوان از سلول هایی تشکیل شده که به آن ها سلول های استخوانی یا استئوسیت (Osteocyte) می گویند. این سلول ها در کنار یکدیگر قرار نداشته و از هم فاصله زیادی دارند. فاصله بین این سلول ها را ماده ای بنام مادهٔ بین سلولی پر کرده است. این ماده را ماتریکس (Matrix) هم می گویند. این ماده یک داربست و شبکهٔ سه بعدی از پروتئین و مواد قندی بخصوصی تشکیل شده که روی آن املاح کلسیم رسوب کرده است. این املاح کلسیم عمدتاً از جنس هیدروکسی آپاتیت (Hydroxyapatite) هستند.
طرز قرار گرفتن و ساختمان ماده بین استخوانی نظم خاصی داشته وبطوری که املاح معدنی آن به شکل تیغه های مدور متحدالمرکزی در کنار هم قرار دارند. به این تیغه ها لاملا (Lamella) می گویند. در مرکز این دوایر متحدالمرکز تیغه ای شکل، کانال توخالی وجود دارد که حاوی عروق و اعصاب است. به این کانال یا مجرا کانال هاورس (Haversian canal) می گویند. یک مجرای هاورس و ۶–۵ تیغه استخوانی دایره ای که دور آن را گرفته اند یک ساختمان ظریف را درست می کند که به آن سیستم هاورس (Haversian system) می گویند.
عروقی که در کانال هاورس سیر می کنند وظیفهٔ تغذیهٔ سلول های استخوانی یا استئوسیت ها را به عهده دارند. هر سلول استخوانی در یک محفظهٔ کوچک به نام لاکونا (Lacuna) قرار دارد. لاکوناها از طریق مجاری باریکی به کانال هاورسی متصل هستند و از آن طریق اکسیژن و مواد غذایی را به استئوسیت ها می رسانند. فاصلهٔ لاکوناها تا کانال هاورس از یک دهم میلی متر کمتر است.

استخوان (ابهام زدایی). استخوان جسم جامدی ست که تشکیل دهندهٔ اسکلت جانوران و پاره ای از استخوان بندی است.
استخوان (فیلم ۱۹۷۲)
استخوان (فیلم ۲۰۰۵)
استخوان ها (فیلم ۲۰۰۱)
استخوان ها (فیلم ۲۰۱۰)
استخوان ها (مجموعه تلویزیونی)
استخوان یا استخوان ها همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:

استخوان (فیلم ۱۹۷۲). «استخوان» (انگلیسی: Bone (1972 film)) فیلمی در ژانر کمدی-درام به کارگردانی لری کوئن است که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد.

استخوان (فیلم ۲۰۰۵). «استخوان» (انگلیسی: Bone (2005 film)) فیلمی در ژانر مستند است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد.

دانشنامه آزاد فارسی

اُستخوان (bone)
11251700.jpg
بافت پیوندی سخت اسکلت بیشتر جانوران مهره دار. استخوان متشکل از شبکه ای رشته های کلاژن است که با نمک های معدنی، عمدتاً فسفات کلسیم و کربنات کلسیم، پرشده است. این ترکیب به استخوان تراکم و استحکام می دهد و در بعضی حالات قابِل مقایسه با بتون مسلح است. درون این زمینۀ جامد یاخته های استخوانی، رگ های خونی، و اعصاب قرار دارند. بخش داخلی استخوان های دراز دست و پا متشکل از زمینه ای اسفنجی است که با مغز استخوان نرم پر شده و تولیدکنندۀ یاخته های خونی است. دو نوع استخوان وجود دارد: آن هایی که بر اثر جایگزینی غضروف شکل می گیرند، و آن هایی که مستقیماً از بافت هم بند (پیوندی) تشکیل می شوند. نوع اخیر که شامل استخوان های جمجمه است، معمولاً شکلی صفحه مانند دارد و در پوست جنین در حال تکوین تشکیل می شود. انسان ۲۰۶ استخوان مشخص در اسکلت دارد (← بدن_انسان). کوچک ترین این استخوان ها سه استخوانچه در گوش میانی اند. در برخی موارد، تعداد کل استخوان ها با عدد فوق متفاوت است، زیرا تعدادی از جفت استخوان های جمجمه با هم یکی شده اند و ممکن است آن ها را یک یا دو استخوان به حساب آورد.

فرهنگستان زبان و ادب

{bone} [ارتاپزشکی] بافت سخت تشکیل دهندۀ اسکلت بدن

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] استخوان: از اجزاء معروف بدن است .
از استخوان در باب های طهارت، نکاح، قصاص و دیات، سخن رفته است.
حکم استخوان درطهارت
۱) تکّه ی جدا شده از مردار که مانند استخوان، روح و حیات ندارد، پاک است، مگر آن که استخوان حیوان نجس العین مانند سگ باشد. ۲) به قول مشهور، تماس با عضو استخوان دار جدا شده از بدن انسان- اعم از زنده ومرده- پیش از غسل آن عضویا غسل میّت، موجب غسل مسّ میّت می شود. ۳)در وجوب غسل، در تماس با استخوان جدا شده از انسان مرده پیش از غسل، یا استخوان جدا شده از انسان زنده اختلاف است. ۴)واجب است عضواستخوان دار باقی مانده از میّت، پس از غسل، در پارچه ای پیچیده و دفن شود، ولی چنانچه استخوان قسمت سینه نباشد، نماز خواندن بر آن واجب نیست.۵)تصریح کلمات برخی فقها و ظاهر کلمات برخی دیگر، الحاق استخوان بدون گوشت به استخوان همراه با گوشت در حکم یاد شده است. ۶) استنجاء به استخوان جایز نیست. >
حکم استخوان درنکاح
شکستن استخوان عقیقه، مکروه است.
حکم استخوان درقصاص
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: ossoxun
طاری: ossoxun
طامه ای: ossoxun
طرقی: ossoxun
کشه ای: ossoxun
نطنزی: ossoxun


واژه نامه بختیاریکا

اَر آُستُخُو؛ استخُو؛ دِر؛ قاو؛ هَست؛ هست و هُلنگ

پیشنهاد کاربران

استخوان : تحریف استوان ( ایست بان ) و به معنای عامل سرپا نگهدارنده بدن بوده و در زبان پهلوی استوان تلفظ می شده است.

زوغان یا سوغان


کلمات دیگر: