کلمه جو
صفحه اصلی

شیرین


مترادف شیرین : شکرین، شهددار، گلوسوز، دلکش، نغز، نوشین

متضاد شیرین : تلخ

فارسی به انگلیسی

honeyed, sweet, sugary, melodious, attractive, sweetly, feminine proper name, fresh, candied, cool, rich

sweet, melodious


cool, honeyed, sweet, sugary


فارسی به عربی

جدید , حلوی , رخیم , مترف , محبوب , ناعم

فرهنگ اسم ها

اسم: شیرین (دختر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: širin) (فارسی: شيرين) (انگلیسی: shirin)
معنی: ( به مجاز ) دوست داشتنی، خوشایند، زیبا، گرامی، عزیز، خوش سخن و دلنشین، دارای مزه ی شیرینی، ( به مجاز ) مطبوع، دلنشین و دلپذیر، ( به مجاز ) شیوا یا ادا شده با لهجه ای گوش نواز ( سخن )، به طور دلپذیر، خیلی خوب، مطبوع و خوشایند شدن، ( در قدیم ) ( به مجاز ) ارج و قرب پیداکردن، گرامی شدن، ( اَعلام ) ) همسر مسیحی و احتمالاً ارمنی خسرو پرویز، که داستان عشق خسرو پرویز و فرهاد به او در ادبیات فارسی معروف است و از جمله در شاهنامه و خسرو شیرین نظامی آمده است، ) شیرین نام بخشی از رود هِلّه در مسیر عبور از برازجان، ( در اعلام ) نام معشوقه ی ارمنی و زوجه ی خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز به او عشق می ورزید، دلنشین، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر خسروپرویز پادشاه ساسانی

(تلفظ: širin) دارای مزه‌ی شیرینی ؛ (به مجاز) مطبوع ، دلنشین و دلپذیر ؛ (به مجاز) زیبا ؛ (به مجاز) شیوا یا ادا شده با لهجه‌ای گوش نواز (سخن) ؛ (به مجاز) گرامی ، عزیز ، به طور دلپذیر ، خیلی خوب، مطبوع و خوشایند شدن ؛ (در قدیم) (به مجاز) ارج و قرب پیداکردن ، گرامی شدن ؛ (در اعلام) نام معشوقه‌ی ارمنی و زوجه ی خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز به او عشق می‌ورزید.


مترادف و متضاد

sweet (صفت)
مطبوع، شیرین، خوش، نوشین

fresh (صفت)
اماده، جسور، با روح، سرد، خنک، زنده، شیرین، پر رو، خرم، سبز، تر و تازه، تازه، باطراوت، تازه نفس، با نشاط

amiable (صفت)
مهربان، دلپذیر، شیرین

sugary (صفت)
شیرین، قندی، ملیح، شیرین زبان، شکری، قنددار

luscious (صفت)
شیرین، لذیذ، خوش مزه، شهوت انگیز

soft (صفت)
مهربان، شیرین، نازک، ملایم، لطیف، ترد، نرم، گوارا، لین، متورق، نیم بند

saccharine (صفت)
شیرین، قندی، ساخارین دار، شکری، محتوی قند

tuneful (صفت)
شیرین، خوش اهنگ، ملیح، خوش الحان

dulcet (صفت)
شیرین، خوش اهنگ، ملیح

mellifluous (صفت)
شیرین، ملیح، خوش زبان، عسلی، عسل دار، خوش صحبت، خوش هوا

mellifluent (صفت)
شیرین، خوش زبان، عسلی، عسل دار، خوش صحبت، سرشار از عسل، خوش هوا

sweetish (صفت)
شیرین، نوشین، چیز نسبتا شیرین

شکرین، شهددار، گلوسوز ≠ تلخ


دلکش، نغز


۱. شکرین، شهددار، گلوسوز
۲. دلکش، نغز
۳. نوشین ≠ تلخ


فرهنگ فارسی

معشوقه ارمنی و زوجه خسرو پرویز( ه.م . ) ( ف. ۶۲۸ م .? ). طبق روایات فرهاد ( ه. م . ) نیز بدو عشق میورزید .
آنچه که طعم شیروقندبدهد، منسوب به شیرخوردنی
( صفت ) ۱ - هر چیز که طعم قند و شکر و نبات داشته باشد مقابل تلخ . ۲ - هر چیز مطبوع و لطیف و دلپذیر . ۳ - تمام کامل : شصت سال شیرین دارد . ۴ - رونق رواج : بازار کار شیرین است .

فرهنگ معین

(ص نسب . ) ۱ - هر چیزی که طعم قند و شکر داشته باشد. ۲ - هر چیز مطبوع و لطیف و دلپذیر. ۳ - (عا. ) تمام ، کامل . ۴ - رونق ، رواج . ۵ - (اِ. ) از نام های زنان .

لغت نامه دهخدا

شیرین. ( ص نسبی ) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت. ( آنندراج ) ( بهار عجم ). || طفل شیرخواره. ( ناظم الاطباء ). شیری. || هر چیز که مزه قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت. ( ناظم الاطباء ). حالی. حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ. نوشین. ( یادداشت مؤلف ) :
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
فردوسی.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
ناصرخسرو.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
استحلاء؛ شیرین آمدن. احلاء؛ شیرین یافتن. ( دهار ).
- شیرین پرست ؛ که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد :
یک آفت ز طباخه چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی.
- شیرین کردن دهان ( دهن ) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن.
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن :
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد :
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
نظامی.
- عسل شیرین ؛ عسل حلو :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد.( ناظم الاطباء ). لذیذ. عذب. ( یادداشت مؤلف ). طلیل. لَتِن. ( منتهی الارب ): استحلاء؛ شیرین شمردن. ( یادداشت مؤلف ).
- باده شیرین ؛ شراب باحلاوت و گوارا. ( ناظم الاطباء ).
- خون شیرین ؛ لذیذ و مرغوب. ( از آنندراج ) :
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت.
وحدت قمی ( از آنندراج ).
- شیرین بار؛ که میوه شیرین دارد. ( یادداشت مؤلف ): طرثوث ؛ گیاهی است شیرین بار. ( منتهی الارب ).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح. ( ناظم الاطباء ). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. ( آنندراج ). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. ( یادداشت مؤلف ). ملیح. ( دهار ). مجازاً، ملیح. ( زمخشری ) :

شیرین . (اِخ ) خواهر ماریه ٔ قبطیه که مقوقس ملک مصر به رسم هدیه خدمت حضرت مصطفوی (ص ) فرستاد. (از حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 130). در مآخذ دیگر نام این زن را به صورت معرب «سیرین » ضبط کرده و نوشته اند که او را حسان بن ثابت شاعر معروف عرب به زنی کرده است . رجوع به فهرست نامهای کسان دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ذیل شرح حال ماریه ٔ قبطیه شود.


شیرین . (اِخ ) دهی از بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون . سکنه ٔ آن 101 تن . آب از چشمه . صنایع دستی آنجا قالیبافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


شیرین . (اِخ ) نام معشوقه ٔ فرهاد. (ناظم الاطباء). نام زن پرویز که به صفت حسن موصوف بوده و فرهاد نیز بر وی شیفته و عاشق شد. در اشعار شعرا مثل است . (انجمن آرا) (آنندراج ). معشوقه ٔ ارمنی و زوجه ٔ خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز بدو عشق می ورزید. (فرهنگ فارسی معین ). داستان خسرو و شیرین از داستانهای معروف پیش از اسلام ایران بوده و در شاهنامه ٔ فردوسی و المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ثعالبی به آن اشارت رفته است ، ولی نظامی گنجوی ظاهراً برای نخستین بار این داستان را گرد آورده و به رشته ٔ نظم کشیده است و شاعران دیگری مانند امیرخسرودهلوی ، هاتفی ، جامی به تقلید از وی ، داستان معاشقه ٔخسرو پرویز را با شیرین به نظم آورده اند و نیز عده ای از شعرا چون وحشی بافقی ، عرفی شیرازی ، وصال شیرازی داستان عشق فرهاد را نسبت به شیرین منظوم کرده اند. (از دایرةالمعارف فارسی : خسرو و شیرین ) :
شب تیره شاه جهان خفته بود
که شیرین به بالینش آشفته بود.

فردوسی .


به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه .

فردوسی .


با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد.

فرخی .


به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش .

نظامی .


حدیث خسروو شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست .

نظامی .


شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود.

نظامی .


من اول بار دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم .

سعدی .


کسی کز دام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش .

میرخسرو.


حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است .

حافظ.


ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده ٔ فرهاد.

حافظ.


من همان روز ز فرهاد طمع ببْریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.

حافظ.


شهره ٔشهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم .

حافظ.


من آن نیَم که ز حلوا عنان بگردانم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است .

بسحاق اطعمه .


- شاهد شیرین جمال ؛ معشوقه ای که در حسن و زیبایی مانند شیرین است . (ناظم الاطباء).
- مثل خسرو و شیرین ؛ سخت عاشق و معشوق هم . دو تن که بشدت یکدیگر را دوست دارند. (از یادداشت مؤلف ).

شیرین . (ص نسبی ) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت . (آنندراج ) (بهار عجم ). || طفل شیرخواره . (ناظم الاطباء). شیری . || هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت . (ناظم الاطباء). حالی . حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ . نوشین . (یادداشت مؤلف ) :
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.

ابوشکور بلخی .


به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.

فردوسی .


زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .

لبیبی .


توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.

ناصرخسرو.


رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.

ناصرخسرو.


استحلاء؛ شیرین آمدن . احلاء؛ شیرین یافتن . (دهار).
- شیرین پرست ؛ که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد :
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست .

نظامی .


- شیرین کردن دهان (دهن ) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن .
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن :
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .

سعدی .


- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد :
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.

نظامی .


- عسل شیرین ؛ عسل حلو :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .

منجیک .


|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد.(ناظم الاطباء). لذیذ. عذب . (یادداشت مؤلف ). طلیل . لَتِن . (منتهی الارب ): استحلاء؛ شیرین شمردن . (یادداشت مؤلف ).
- باده ٔ شیرین ؛ شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین ؛ لذیذ و مرغوب . (از آنندراج ) :
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت .

وحدت قمی (از آنندراج ).


- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ): طرثوث ؛ گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب ).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح . (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج ). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف ). ملیح . (دهار). مجازاً، ملیح . (زمخشری ) :
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن .

فرخی .


به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین .

فرخی .


اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.

سنایی .


از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.

خاقانی .


ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش .

مولوی .


تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی .

سعدی .


خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری .

سعدی .


که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن .

سعدی .


آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.

سعدی .


بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین .

سعدی .


سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.

سعدی .


یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش .

سعدی .


گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.

گلخنی (از آنندراج ).


- امثال :
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت . (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین ؛ ابروی پرگره و گشاده . کنایه از حالت خشم و خشنودی . عبوسی و تبسم :
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش .

سعدی (گلستان ).


- حرکت ناشیرین ؛ رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب : عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی ).
- حکایت شیرین ؛ داستان خوش و جانفزا و شنیدنی :
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من .

حافظ.


- خواب شیرین ؛ خواب خوش . (یادداشت مؤلف ) :
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .

سعدی .


- زبان شیرین ؛ زبان خوش . بیان شیرین و مطبوع : از خصلتهای [ ستوده ] گفتار خوب و زبان شیرین است . (تحفة الملوک ). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفة الملوک ).
- سخن شیرین ؛ الفاظ ملیح .سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی . گفتار دلنشین . (یادداشت مؤلف ) :
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه .

رودکی .


سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.

فردوسی .


فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم .

فردوسی .


- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی ؛ خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن :
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی .

ملاطغرا (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن ) چیزی در دل کسی ؛ در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن : چون از ملک [ جمشید ] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه ). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه )... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان . (نوروزنامه ). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن ) کار؛ خوش آیند شدن آن . مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن :
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.

صائب (از آنندراج ).


- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است . (آنندراج ). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی ؛ آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران . که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند :
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.

نظامی .


- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم ) :
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.

ملاطغرا (از آنندراج ).


- شیرین قبایی ؛ لباس زیبا براندام دلربا داشتن :
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.

امیر حسن دهلوی (از آنندراج ).


- شیرین قلم ؛ که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف ).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی ) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن :
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش .

نظامی .


- شیرین کردن (گردانیدن ) کسی (چیزی ) را در دل کسی ؛ دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی . (از یادداشت مؤلف ) : این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است . (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن ) شود.
- شیرین نمک ؛ شیرین و ملیح :
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته .

نظامی .


- طبع سخن شیرین ؛ قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین . طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز :
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من .

سعدی .


- فکر شیرین ؛ فکر خوب . اندیشه ٔ خوش :
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.

مولوی .


- گفتار (پند، لفظ، عبارت ) شیرین ؛ الفاظ ملیح . سخن خوش و شیرین . (یادداشت مؤلف ) :
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.

(ویس و رامین ).


آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.

سوزنی .


مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است .

کاتبی شیرازی .


|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن ، بدون حلاوت : آب شیرین . (یادداشت مؤلف ). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین ؛ آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال . عذب . فرات . خوش . (یادداشت مؤلف ) :
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق .

(بوستان ).


قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی .

سعدی .


|| عزیز. گرامی . گرانمایه . (یادداشت مؤلف ) :
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.

فردوسی .


- جان شیرین ؛ جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف ) :
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم .

دقیقی .


بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.

فردوسی .


بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.

فردوسی .


همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم .

فردوسی .


بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.

فردوسی .


که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.

فردوسی .


جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.

فرخی .


هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.

سعدی .


جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .

حافظ.


- روان شیرین ؛ جان شیرین . جان عزیز. (یادداشت مؤلف ) :
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست .

فرخی .


رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان ؛ جان شیرین . جان عزیز و گرامی :
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.

ناصرخسرو.


- شیرین روان ؛ روان شیرین . جان شیرین . جان عزیز :
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست .

فردوسی .


هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.

فردوسی .


همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته .

فردوسی .


ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.

فردوسی .


|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق . (یادداشت مؤلف ). عزیز و نایاب . (غیاث ).
- شیرین بودن متاع ؛ بازار فروش داشتن . گرانبهایی آن :
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است .

مخلص کاشی (از آنندراج ).


- شیرین بودن نان ؛ قحط. تنگسالی . (آنندراج ) :
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.

خاقانی (از آنندراج ).


|| زمین صالح .(آنندراج ). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه . شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه . دوست داشتنی . گیرا. (از یادداشت مؤلف ) : مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی ... (مجمل التواریخ و القصص ).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.

(بوستان ).


- امثال :
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن :
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت .

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ تلخ] دارای مزۀ شیرین.
۲. [مجاز] دوست داشتنی، خوشایند: مگر از هیئت شیرین تو می رفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰ ).
۳. [مجاز] زیبا
۴. [مجاز] خوش سخن.
۵. (قید ) [مجاز] یقیناً، حتماً: شیرین پنجاه سال داشت.
۶. [مجاز] دارای مزۀ مطبوع، گوارا.
۷. [مجاز] عزیز: میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰ ).

دانشنامه عمومی

شیرین می تواند به یکی از موارد زیر اشاره کند:
شیرینی (مزه)
شیرین (شخصیت تاریخی)
شیرین (فیلم)، فیلمی به کارگردانی عباس کیارستمی

شلپ. به عقیدۀ بعضی پاک نویسان، از آنجا که شیرین (شیر+ین) پدیدآمده از شیر (نوشیدنی) است، معنی آخشیج (متضاد) تلخ را نمی دهد و به جای آن از واژۀ شلپ بهره می بریم. معنی درست «شیرین» خوراک های ساخته شده از شیر است.


دانشنامه آزاد فارسی

از زنان مشهور در ادبیات غنایی فارسی ایران. زنی مسیحی بود که در دورۀ جوانی به خدمت یکی از بزرگان فارس درآمد. او که در زیبایی سرآمد زنان عصر بود، مورد توجه و مهر خسرو پرویز، پادشاه ساسانی قرار گرفت . صاحب خانۀ شیرین پس از اطلاع از این موضوع دستور داد شیرین را در آب فرات بیندازند، اما او با کمک خدمتگزاری که مأمور قتلش بود از آب بیرون آمد. پس از آن ، شیرین خدمتگزار یک راهب گردید. بعدها به دستور خسرو پرویز شیرین را با حشمت بسیار به مداین بردند و او را به همسری خود برگزید. نتیجۀ این ازدواج بر اساس روایت شاهنامه چهار فرزند برای خسرو بود. پس از کشته شدن خسرو پرویز، جانشین وی ، شیرویه ، تصمیم گرفت که شیرین را به همسری خویش درآورد، اما او نپذیرفت و به بهانۀ دیدن خسرو به آرامگاه او وارد شد و زهری که با خود داشت ، خورد و در کنار خسرو پرویز جان سپرد. داستان خسرو و شیرین و نیز عشق فرهاد به او در ادبیات فارسی جایگاه ویژه ای یافته است. بعضی از مورخان شیرین را ارمنی و عدۀ دیگر اهل خوزستان دانسته اند.

گویش اصفهانی

تکیه ای: širin
طاری: širin
طامه ای: širin
طرقی: širin
کشه ای: širin
نطنزی: širin


گویش مازنی

/shirin/ شیرین

شیرین


جدول کلمات

نوشین

پیشنهاد کاربران

شیرین یعنی دختری به پاکی شیر
مثل سیمین که یعنی همانند سیم ( نقره )
زرین: همانند زر ( طلا )
گرگین:مثل گرگ
مهین: مثل ماه
شهین: مثل شاه
و . . .
شیرین هم یعنی مثل شیر

شکرین، شهددار، گلوسوز، دلکش، نغز، نوشین

شیرین ( زابل )
روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان زابل در استان سیستان و بلوچستان ایران است.
جمعیت
این روستا در دهستان بنجار قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۹۰ نفر ( ۱۶خانوار ) بوده ا

اسامی دختر در زبان لری بختیاری
شیرین ناز
شیرین گل
. .
. .
. .

طرحم درباره اسم شیرین رو تقدیم می کنم

کام مرا با آمدنت شیرین کن
وَ اِلا شیرینی
هرچقدر هم که شیرین باشد
پشتش تلخی می چسبد. . .

( پیمان کریمی )

برنامه بسیار خوبی است و شیرین به انگلیسی می شود sweet ترش:sour نمکی یا شور :salty تلخ :bitter وتند :spicy

شیرین
وارون انگارش همگانی : شیرین : شیر - این
واژه ی شیرین رپتی به شیر ندارد بلکه سورت نخستین آن : شیل بوده که به شیر دگریده شده.
شیل به مینه شیرین در نام میوه شَلیل : شَل - ایل دیده می شود که شَلپ هم گقته شده است

سلام ممنون از سایت خوبتون. . .
من این اسم اصیل ایرانی رو خیلی دوسدارم و بهش افتخار میکنم و خوبیش اینه که اسم خاص و تکیه. . .
چیز عجیبی که دیدم تو نظرات دوستان این بود که شیرین رو به جای اینکه ساده در نظر بگیرن به چیزی نسبت داده بودن ولی تا جایی که خودم میدونم این اسم از شیر و این حرفا نیومده😐😂
و اگه جدیدا منبعی چیزی هست که اینطوری میگه به ما هم معرفی کنن!|:

شیرین یک واژه وندی ( مشتق ) ه دوستان
( ین ) پسوند صفت سازه
شیر ین
ولی این واژه در اصل شیلین بوده تا اونجایی که من شنیدم
مثل ( شلیل )
ربطی به ( شیر ) نداره😐
مگه شیر شیرینه؟
راستی یه دختری هست اسمش شیرینه از وقتی کلاسای دانشگاه مجازی شدن ندیدمش دلم برات تنگ شده شیرین😅 حیف شد داشتیم به یه جاهایی میرسیدیم لعنت به کرونا عشقمو از من دور کرد🤣اگه این نظر رو میبینی بدون جزوه ات دست منه یادت رفت پسش بگیری


در جواب استاد سپهر:
یه کلمه میتونه معانی متفاوتی داشته باشه
شاید شیرین کلن وندی نباشه ولی میتونیم برای این که بگیم مثل شیر بگیم شیرین
امیر یعنی فرمانده
امیر رو میتونیم اون طوری بگیم که نامیرا چون اَ برای نفی به کار میره و میر یعنی مرگ
بخواین بگین مثل شیر چی میگین؟ شیرسا؟ شیرسان؟ شیریا؟ شیر طور؟ شیرمانند؟
از یه زاویه دیگه بهش نگا کنین وندی هم میتونه باشه😊

به ذهن وجان بشارت داده شده

مخالف شیرین:تلخ

شیرین :
معنی: هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت. شکرین، شهددار، گلوسوز، دلکش، نغز، نوشین.

شیرین : /širin/ شیرین 1 - دارای مزه ی شیرینی؛ 2 - ( به مجاز ) مطبوع، دلنشین و دلپذیر؛ 3 - ( به مجاز ) زیبا؛ 4 - ( به مجاز ) شیوا یا ادا شده با لهجه ای گوش نواز ( سخن ) ؛ 5 - ( به مجاز ) گرامی، عزیز، به طور دلپذیر، خیلی خوب، مطبوع و خوشایند شدن؛ 6 - ( در قدیم ) ( به مجاز ) ارج و قرب پیداکردن، گرامی شدن؛ 7 - ( اَعلام ) 1 ) همسر مسیحی و احتمالاً ارمنی خسرو پرویز، که داستان عشق خسرو پرویز و فرهاد به او در ادبیات فارسی معروف است و از جمله در شاهنامه و خسرو شیرین نظامی آمده است. 2 ) شیرین نام بخشی از رود هِلّه در مسیر عبور از برازجان.

سلام
اسم: شیرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ( تلفظ: širin ) دارای مزه ی شیرینی، ( به مجاز ) مطبوع، دلنشین و دلپذیر، ( به مجاز ) زیبا، ( به مجاز ) شیوا یا ادا شده با لهجه ای گوش نواز ( سخن ) ، ( به مجاز ) گرامی، عزیز، به طور دلپذیر، خیلی خوب، مطبوع و خوشایند شدن، ( در قدیم ) ( به مجاز ) ارج و قرب پیداکردن، گرامی شدن، ( در اعلام ) نام معشوقه ی ارمنی و زوجه ی خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز به او عشق می ورزید - مطبوع، دلنشین، زیبا، عزیز، گرامی، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر خسروپرویز پادشاه ساسانی
نام خواهر منهم شیرین هست


( شیرین شاهزاده برجسته و باکمالات دوره ساسانی و دختر مهربانو بوده که در زیبایی چهره و اندام سرآمد روزگار خود بوده است و نمونه بارزی از یک زن ایرانی از نسل آریا میباشد )
درضمن لازم به ذکره که شیرین کلمه ای *ساده* و غیروندی است و نباید از روی نداشتن اطلاعات هر نظری رو مطرح کنیم یا باتوجه به ساختار بقیه کلمات نوع همه کلمات دیگه رو تعیین کنیم ؛ جهت اطلاعتون تابستان و زمستان و دستگاه و جامعه و مقدمه و فرزانه و دیوانه و. . . . . ساده هستن بدلایلی مثل تحول معنایی و یا غیره
درسته که سیمین ساختار وندی داره اما اینکه بگیم کلمه شیرین هم مثل سیمین وندیه و معنیش مانند شیر هست کاملا مضحک و اشتباهه و نمیدونم چرا بعضی سایتها و افراد از پیش خود هر نظری رو به اشتراک میذارن
درکل بهتره تا علم چیزی رو نداریم حرف نزنیم!


کلمات دیگر: