کلمه جو
صفحه اصلی

بخور


مترادف بخور : بخار آب، کندر، عود | پرخور، شکمو، پراشتها

متضاد بخور : کم اشتها

فارسی به انگلیسی

incense, fumigation, dark grey, diffuses a fragrance(as aloes/ frankincense/ etc)

diffuses a fragrance(as aloes/ frankincense/ etc), dark grey


incense


عربی به فارسی

بخور دادن به , سوزاندن , بخور خوشبو , تحريک کردن , تهييج کردن , خشمگين کردن


مترادف و متضاد

۱. بخار آب
۲. کندر، عود


fumigation (اسم)
بخور

pastil (اسم)
بخور، مداد رنگی

pastille (اسم)
بخور، مداد رنگی، مکیدنی

پرخور، شکمو، پراشتها ≠ کم‌اشتها


بخار آب


کندر، عود


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - هر ماد. خوشبویی که در آتش ریزند و بوی خوش دهد . جمع : ابخره بخورات. ۲ - بخار آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند . ۳ - صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است میع. سائله عسل لبن . یا بخور شیشه . چند عطر که با آب ترکنند و بر آتش نهند تا مجلس معطر شود
بسیار خور مقابل نخور .

فرهنگ معین

(بِ یا بُ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد. ۲ - صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است . ۳ - در فارسی ، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد. ۴ - بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده
(بُ خُ ) (ص . ) ۱ - رنگ خاکستری سیر. ۲ - هر چیز به رنگ خاکستر.

(بِ یا بُ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد. 2 - صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است . 3 - در فارسی ، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد. 4 - بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده قرار گیرد.


(بُ خُ) (ص .) 1 - رنگ خاکستری سیر. 2 - هر چیز به رنگ خاکستر.


لغت نامه دهخدا

بخور. [ ب ِ / ب ُ خَوْر / خُرْ ] (ص مرکب ) بسیارخوار. مقابل نخور: آدم بخوری است . (یادداشت مؤلف ).


بخور. [ب َ ] (ع اِ) آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غیره . عطریات سوختنی . (از غیاث اللغات ). هرچه بدان بوی کنند. (مهذب الاسماء). بوی افروخته . (زمخشری ). چوب عود و مشک و عنبر و میعه و مصطکی و کندر و جز آن که بر روی آتش ریزند تا بوی خوش پراکنده گردد. (ناظم الاطباء). واحد بخورات است و آن ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش ریزند معطر کردن هوا را. (یادداشت مؤلف ). ج ، ابخرة، بخورات . (از اقرب الموارد). بخور ترکیبی است که از کندر و صمغ و سایر عطریات می سازند وکیفیت ساختنش مسطور است . و استعمال نمودن آن جز در بیت اﷲ در جای دیگر جایز نبود و فقط کاهنان می بایست آنرا بر مذبح طلایی بسوزانند... و برای سایر خدایان نیز بخور می سوزانیدند. (قاموس کتاب مقدس ) :
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن .

فرخی .


بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من .

منوچهری .


همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری .

منوچهری .


حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.

ناصرخسرو.


غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای . (تاریخ بخارا).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.

خاقانی .


بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه .

خاقانی .


نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.

خاقانی .


آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش .

نظامی .


گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب .

نظامی (هفت پیکر ص 113).


چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.

نظامی (هفت پیکر ص 183).


بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.

نظامی .


بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای .

سعدی .


بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم .

حافظ.


خوشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم .

نظام قاری (دیوان 99).


- بخور انداختن ؛ بخور بر آتش نهادن تا بوی خوش دهد :
نمای جلوه و بر تربتم عبیر افشان
گشای دامن و بر آتشم بخور انداز.

باقر کاشی (از آنندراج ).


در کنشت رسید وقت انداختن بخور و کندر بر آتش . در اندرون هیکل خدا اندررفت و در وقت بخور انداختن ، همه خلق نماز می کرده اند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 8 از مؤلف ).
- بخورانگیز ؛ بخورانگیزنده . بوجودآورنده ٔ بوهای خوش :
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری .

نظامی .


- بخور دادن ؛ بر مایعی جوشان یا سخت گرم عرضه داشتن عضوی را و گاه بمعنی دود دادن نیز بکار برند یعنی عرضه کردن عضو بر دود چیزی خشک برآتش افکنده . بخور کردن . تبخر. تبخیر.(یادداشت مؤلف ). - || مجازاً معطر کردن :
پری به کلبه ٔ ما می کند گذار امشب
گشای طره که این کلبه را بخور دهد.

ملاشانی تکلو (از آنندراج ).


- بخور زیر دامن ؛ در ایران رسم است که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه هارا بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند.(آنندراج ) :
شمیم عطر آن فردوس مسکن
فلک را شد بخور زیر دامن .

تأثیر (از آنندراج ).


- بخور ساختن ؛ رایحه ٔ خوش بو بوجود آوردن :
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم .

خاقانی .


- بخور سوختن ؛ عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحه ٔ خوش را :
در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب .

منوچهری .


و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
شمع افروخته و ریخته هر جانب گل
مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور.

مولانامظهر (از آنندراج ).


- بخور کردن ؛ بخور دادن . تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف ). اقتار. قتر. (از منتهی الارب ). بخور ساختن :
گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم
این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم .

میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج ).


- بخورناک ؛ آلوده به بخور. بخورآلوده : اکتباء؛ بخورناک شدن جامه . (منتهی الارب ). و رجوع به بخورو دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اصطلاح پزشکی )آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند . (از فرهنگ فارسی معین ). || ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف ): بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعه ٔ سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) . میعه ٔ سایله . (فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به میعه ٔ سایله شود. || مجازاً مجمر. (از آنندراج ) :
مرغول رابگردان یعنی برغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان .

حافظ (از آنندراج ).


|| رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتراز سرمه ای . (یادداشت مؤلف ).

بخور. [ب َ ] ( ع اِ ) آنچه بدان بوی دهند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. ( ناظم الاطباء ). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. ( از اقرب الموارد ). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غیره. عطریات سوختنی. ( از غیاث اللغات ). هرچه بدان بوی کنند. ( مهذب الاسماء ). بوی افروخته. ( زمخشری ). چوب عود و مشک و عنبر و میعه و مصطکی و کندر و جز آن که بر روی آتش ریزند تا بوی خوش پراکنده گردد. ( ناظم الاطباء ). واحد بخورات است و آن ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش ریزند معطر کردن هوا را. ( یادداشت مؤلف ). ج ، ابخرة، بخورات. ( از اقرب الموارد ). بخور ترکیبی است که از کندر و صمغ و سایر عطریات می سازند وکیفیت ساختنش مسطور است. و استعمال نمودن آن جز در بیت اﷲ در جای دیگر جایز نبود و فقط کاهنان می بایست آنرا بر مذبح طلایی بسوزانند... و برای سایر خدایان نیز بخور می سوزانیدند. ( قاموس کتاب مقدس ) :
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.
فرخی.
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من.
منوچهری.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.
منوچهری.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای. ( تاریخ بخارا ).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.
خاقانی.
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.
خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی.
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش.
نظامی.
گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب.
نظامی ( هفت پیکر ص 113 ).
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی ( هفت پیکر ص 183 ).
بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز

فرهنگ عمید

دارای اشتهای زیاد برای غذا، بااشتها، پُرخور.
* بخورونمیر: [عامیانه] مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تٲمین می کند، خوراک اندک.
۱. رنگ خاکستری سیر، تیره رنگ.
۲. (صفت ) هرچیزی که به رنگ خاکستر باشد.
۱. بخار آب گرم.
۲. (پزشکی ) دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند.
۳. [قدیمی] هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می ریزند.
* بخور مریم: (زیست شناسی ) = گل۱ * گل نگون سار

دارای اشتهای زیاد برای غذا؛ بااشتها؛ پُرخور.
⟨ بخورونمیر: [عامیانه] مقدار بسیار کم غذا یا پول که به‌سختی خوراک و معاش شخص را تٲمین می‌کند؛ خوراک اندک.


۱. رنگ خاکستری سیر؛ تیره‌رنگ.
۲. (صفت) هرچیزی که به رنگ خاکستر باشد.


۱. بخار آب گرم.
۲. (پزشکی) دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می‌کنند.
۳. [قدیمی] هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می‌ریزند.
⟨ بخور مریم: (زیست‌شناسی) = گل۱ ⟨ گل نگون‌سار


دانشنامه عمومی

Face steaming.


دانشنامه آزاد فارسی

بُخور (incense)
هر رِزین، صمغ، بَلَسان یا ماده ای دیگر که هنگام سوختن، دود شامه نوازی متصاعد می کند. در آیین های مذهبی نیز برای خوش بو کردن هوا و دفع حشرات به کار می رود. در معبد یهودی باستان، بخور را به خدا پیشکش می کردند و چگونگی کاربرد آن به تفصیل در تورات۱ آمده است؛ ولی امروزه یهودیان۲ از آن استفاه نمی کنند. در ادیان هندو، بودا، و تائو۳، از بخور هنگام عبادت۴ یا مراقبه۵ استفاده می شود. بخور نماد بوی خوشی است که به آسمان می رود. به روایت کتاب مقدس۶، مجوسان۷ به عیسای کودک بخور هدیه کردند و در کتاب مکاشفۀ یوحنا۸، بخور مظهر «دعاهای مقدسین» است؛ با این همه، استفاده از آن تا قرن ۶م در کلیسای مسیحی رواج نداشت. گمان می رود که بخور خاصیت حفظ کننده از فساد داشته باشد که برای کلیساهای دارای سقف چوبین باارزش است.
TorahJudaismTaoismprayermeditationBiblemagiBook of Revelation

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بخور، بخار حاصل از تبخیر، یا دود ناشی از سوزاندن موادّ خوش بو است و در باب طهارت و حج از آن سخن رفته است.
بخور دادن لباس و نیز مساجد، یک بار در هفته ، به موادّ خوش بو مستحب است.
بخور دادن میّت
سوزاندن موادّ خوش بو هنگام غسل میت و نیز در پی جنازه، همچنین بخور دادن کفن، کراهت دارد. برخی قدما قائل به عدم کراهت مورد آخر(بخور دادن کفن) شده اند.
بخور دادن برای محرم
استفاده از بخور خوش بو بر محرم حرام است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bexa
طاری: bexo
طامه ای: boxâ
طرقی: bexo
کشه ای: bexo
نطنزی: baxo


تکیه ای: bexa
طاری: bexo
طامه ای: boxâ
طرقی: bexor
کشه ای: bexo
نطنزی: baxo


جدول کلمات

رنگ خاکستری سیر

پیشنهاد کاربران

بخور مجمره کردن دم: نفس خود را چون بوی خوش آتشدان کردن . بالکنایه سخن دلپسند گفتن
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 517 )


کلمات دیگر: