کلمه جو
صفحه اصلی

مستظهر


مترادف مستظهر : امیدوار، پشتگرم، متکی

فارسی به انگلیسی

supported, trusted, relying or relier

relying or relier


مترادف و متضاد

امیدوار، پشتگرم، متکی


فرهنگ فارسی

خلیفه ای از امویان اندلس ( خلا. ۴۱۴ه. )
آنکه به کسی یاچیزی پشت گرمی پیداکرده، پشت گرم، دلگرم
( اسم ) آنکه ازدیگری حمایت خواهد. پشت گرم شونده جمع : مستظهرین .

فرهنگ معین

(مُ تَ هَ ) [ ع . ] (اِ مف . ) آن که به کسی یا چیزی پشت گرمی پیدا کرده .

لغت نامه دهخدا

مستظهر. [ م ُ ت َ هَِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استظهار. یاری خواهنده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). کسی که اعانت می طلبد و دستگیری می خواهد. ( ناظم الاطباء ). رجوع به استظهار شود.

مستظهر. [ م ُ ت َ هََ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از استظهار. تکیه کرده بر یاری کسی. پشت گرم. رجوع به استظهار شود : اما قومی مستظهر باید که رود به مردم و آلت و عدت... ( تاریخ بیهقی ص 266 ).
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار.
مسعودسعد.
تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند... و فاقه رسیده محتاج را... مستظهر. ( کلیله و دمنه ). مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 240 ). ایشان به کثرت عدد و وفور عدد مستظهر بودند و ما در مقدار بسیار از ایشان کمتر بودیم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 16 ). او از متهوران هندبود مستظهر به بسطت ملک و کثرت جنود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 415 ). رعیتی مستظهر و خواجگانی متوسل در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 358 ). و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانه سلطان باز به مال و جواهر وافر معمور شد. ( جهانگشای جوینی ).
نه مستظهر است آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بسته است پیش.
سعدی ( بوستان ).
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابه قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم.
سعدی.
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود.
سعدی ( بوستان ).
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم.
ور تو ز ما بی نیازما به تو امیدوار.
سعدی.
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به رحمت او.
حافظ.
- مستظهر شدن ؛ پشت گرم شدن : به ابوعلی بن حموله کس فرستاد واز او قلعه خواست که بدان مستظهر شود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 265 ). به مخامره بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 287 ).
- مستظهر کردن ؛ مستظهر ساختن. پشت گرم گردانیدن : او را به مال بسیار و اهبت تمام مستظهر کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 369 ).
- مستظهر گردانیدن ؛ پشت گرم کردن : از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. ( کلیله و دمنه ). پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی. ( کلیله و دمنه ). او را اکرام فرمود و به مواعید خوب مستظهر گردانید. ( المضاف الی بدایعالازمان ص 47 ).

مستظهر. [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استظهار. تکیه کرده بر یاری کسی . پشت گرم . رجوع به استظهار شود : اما قومی مستظهر باید که رود به مردم و آلت و عدت ... (تاریخ بیهقی ص 266).
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار.

مسعودسعد.


تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند... و فاقه رسیده ٔ محتاج را... مستظهر. (کلیله و دمنه ). مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). ایشان به کثرت عدد و وفور عدد مستظهر بودند و ما در مقدار بسیار از ایشان کمتر بودیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). او از متهوران هندبود مستظهر به بسطت ملک و کثرت جنود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415). رعیتی مستظهر و خواجگانی متوسل در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 358). و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانه ٔ سلطان باز به مال و جواهر وافر معمور شد. (جهانگشای جوینی ).
نه مستظهر است آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بسته است پیش .

سعدی (بوستان ).


گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابه قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم .

سعدی .


زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود.

سعدی (بوستان ).


گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم .
ور تو ز ما بی نیازما به تو امیدوار.

سعدی .


بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به رحمت او.

حافظ.


- مستظهر شدن ؛ پشت گرم شدن : به ابوعلی بن حموله کس فرستاد واز او قلعه خواست که بدان مستظهر شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 265). به مخامره ٔ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287).
- مستظهر کردن ؛ مستظهر ساختن . پشت گرم گردانیدن : او را به مال بسیار و اهبت تمام مستظهر کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 369).
- مستظهر گردانیدن ؛ پشت گرم کردن : از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه ). پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی . (کلیله و دمنه ). او را اکرام فرمود و به مواعید خوب مستظهر گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47).
- مستظهر گشتن و گردیدن ؛ پشت گرم شدن : به مردم مستظهر گشت . (تاریخ بیهقی ص 110 چ ادیب ). خواست که از هر طرف لشکری فراهم و به زیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 341). به خزانه ٔ معمور مستظهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). کافر بدان کوه مستظهر گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 355). لشکر از غارت و تاراج مستظهر گشت . (جهانگشای جوینی ).

مستظهر. [ م ُ ت َ هَِ ] (اِخ ) (الَ ...) دومین تن از ملوک بنی برزال در قرمونه ٔ اندلس . رجوع به عزیز (ابن محمدبن عبداﷲ...) شود.


مستظهر. [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استظهار. یاری خواهنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کسی که اعانت می طلبد و دستگیری می خواهد. (ناظم الاطباء). رجوع به استظهار شود.


فرهنگ عمید

آن که به کسی یا چیزی پشت گرمی پیدا کرده، پشت گرم، دل گرم.

دانشنامه عمومی

ابوالعباس احمد المستظهر بالله، بیست و هشتمین خلیفه عباسی در بغداد از سال ۱۰۹۴ تا ۱۱۱۸ میلادی بود. او پس از مرگ پدرش، ابوالقاسم عبدالله مقتدی در سال ۱۰۹۴ میلادی/۴۸۷ هجری خلافت را پذیرفت. در دوران بیست و چهار سال خلافتش به سیاست بی اعتنا بود؛ نخستین جنگ صلیبی در سوریه در زمان او شکل گرفت. حتی سردار صلیبی ریموند تولوز قصد حمله به بغداد را داشت، اما در توقات شکسته داده شد. در سال ۱۱۰۰ میلادی، مسلمانان پنج درصد جمعیت جهان و مسیحیان یازده درصد جمعیت را تشکیل می دادند. در سال ۴۹۲ هجری/۱۰۹۹ میلادی، اورشلیم به تصرف صلیبیون درآمد و ساکنان قبلی آن قتل عام شدند. این واقعه خشم عده بسیاری از مسلمانان و یهودیان را برانگیخت. مسلمانان اصرار داشتند که دست صلیبیون از مسجدالاقصی کوتاه شود. تصرف اورشلیم مدت زیادی به طول نینجامید جمعیت تبعیدی ها به بغداد پناه آوردند و خواستار جنگ علیه صلیبی ها شدند. مستظهر روز چهارشنبه سال ۵۱۲ هجری درگذشت.
مسترشد
مقتفی

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] پس از مرگ مقتدی پسرش ابوالعباس احمد، ملقب به المستظهر بالله بر تحت خلافت نشست. او نیز از جمله خلفای خوشنام و دادگر عباسی است که به عدالت و بخشندگی شهرت دارد.
از هنرهای این خلیفه داشتن خطی خوش و سرودن شعرهای نغز بود. این خلیفه با برکیارق پسر ملکشاه سلجوقی هم دوره بود. او در سال 512ق پس از 25 سال خلافت چشم از جهان فروبست.


کلمات دیگر: