کلمه جو
صفحه اصلی

خلیفه


مترادف خلیفه : خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان

برابر پارسی : جانشین، پادشاه تازی

فارسی به انگلیسی

caliph, successor, monitor

caliph


فارسی به عربی

خلیفة , کاهن

عربی به فارسی

خليفه


مترادف و متضاد

apprentice (اسم)
شاگرد، کاراموز، خلیفه

caliph (اسم)
خلیفه

prelate (اسم)
خلیفه، اسقف اعظم، مطران، کشیش ارشد

vicar (اسم)
خلیفه، معاون، قائم مقام، جانشین، کشیش بخش، نایب مناب

vicegerant (اسم)
خلیفه، نایب، جانشین، نایبالسطنه

خدیو، سلطان، ملک


جانشین، قایم‌مقام، نایب


ارشد


مبصر


رهبر مذهبی ارمنیان


۱. خدیو، سلطان، ملک
۲. جانشین، قایممقام، نایب
۳. ارشد
۴. مبصر
۵. رهبر مذهبی ارمنیان


فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) ۱ - جانشین قایم مقام . ۲ - جانشین پیغمبر پیشوای مسلمانان . ۳ - کسی که بمقام خلافت رسیده . ۴ - جانشین قطب و مرشد ارشد مریدان . ۵ - کمک استاد . ۶ - شاگرد ارشد در مدارس و مکتبهای قدیم مبصر . جمع : خلفائ ( خلفا ) خلائف ( خلایف ) خلیفگان ( بسیاق فارسی ) .
ابن کعب مکنی به ابوذبیان تابعی بود

فرهنگ معین

(خَ فِ ) [ ع . خلیفة ] (اِ. ) ۱ - جانشین ، قائم مقام . ۲ - پیشوای مسلمانان . ج . خلفاء، خلائف .

لغت نامه دهخدا

خلیفه. [ خ َ ف َ ] ( اِخ ) رجوع به حاجی خلیفه شود.

خلیفه. [ خ َ ف َ] ( اِخ ) نویسنده عرب که نام پدر او محمود و خود مشهور به خلیفه بک بن محمود مصری است. او از شاگردان رفاعه بک در مدرسه زبانهای خارجه و معلم مدارس مصری بود. او راست : 1 - اتحاف الملوک الالبا بتقدم الجمعیات فی بلاد اروبا. 2 - اتحاف ملوک الزمان بتاریخ الامپراطور شارلکان. 3 - براهین جلیلة فی نقض ما قیل فی الدولة العثمانیة. 4 - تنویر المشرق بعلم المنطق. 5 - قلائدالجمان فی فوائدالترجمان. ( از معجم المطبوعات ).

خلیفه. [ خ َ ف َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، دارای 1500 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و هندوانه و شغل اهالی زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).

خلیفه. [ خ َ ف َ ] ( اِخ ) کوهی است به مکه مشرف بر اجیاد. ( منتهی الارب ).

خلیفه. [ خ َ ف َ ] ( اِخ ) شاعری است ترک و او راست : خسرو شیرین به ترکی.

خلیفه. [ خ َ ف ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمه هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفه خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

خلیفه. [ خ َ ف َ ] ( اِخ ) ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوعطا خلیفةبن عبدالواحد شود.

خلیفه . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) شاعری است ترک و او راست : خسرو شیرین به ترکی .


خلیفه . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوعطا خلیفةبن عبدالواحد شود.


خلیفه . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر، دارای 1500 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و هندوانه و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خلیفه . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) رجوع به حاجی خلیفه شود.


خلیفه . [ خ َ ف َ ] (اِخ ) کوهی است به مکه مشرف بر اجیاد. (منتهی الارب ).


خلیفه . [ خ َ ف َ] (اِخ ) نویسنده ٔ عرب که نام پدر او محمود و خود مشهور به خلیفه بک بن محمود مصری است . او از شاگردان رفاعه بک در مدرسه ٔ زبانهای خارجه و معلم مدارس مصری بود. او راست : 1 - اتحاف الملوک الالبا بتقدم الجمعیات فی بلاد اروبا. 2 - اتحاف ملوک الزمان بتاریخ الامپراطور شارلکان . 3 - براهین جلیلة فی نقض ما قیل فی الدولة العثمانیة. 4 - تنویر المشرق بعلم المنطق . 5 - قلائدالجمان فی فوائدالترجمان . (از معجم المطبوعات ).


خلیفة. [ خ َ ف َ ] (اِخ ) ابن خیاط بصری . از محدثان بود. نام او ابوعمر بصری و ملقب به شباب است که بسال 240 هَ . ق . درگذشت . او صاحب طبقات می باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).


خلیفة. [ خ َ ف َ ] (اِخ ) ابن غالب ، مکنی به ابوالیمان . تابعی و محدث بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوالیمان شود.


خلیفة. [ خ َ ف َ ] (اِخ ) ابن کعب ، مکنی به ابوذبیان . تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوذبیان خلیفةبن کعب شود.


خلیفة. [ خ َل ْ لی ف َ ] (ع ص ) بسیارخلاف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد): رجل خلیفة؛ مرد بسیارخلاف . امراءة خلیفة؛ زن بسیارخلاف . جماعة خلیفة؛ قوم بسیارخلاف . (منتهی الارب ).


خلیفه . [ خ َ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم . شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی . راه مالرو و ساکنین از طایفه ٔ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


خلیفة. [ خ َ ف َ ] (ع اِ) آنکه بجای کسی باشد در کاری . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده . (غیاث اللغات ). قائمقام . جانشین . پیره . (ناظم الاطباء). خلیفه : و اذ قال ربک للملائکة اًِنی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اَ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون . (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه ٔ مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت : تو خلیفه ٔ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست . چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خواجه خلیفه ٔ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراة چه حاجت است . (تاریخ بیهقی ). امیرگفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی ).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًِنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده .

خاقانی .


جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ٔ طیور داور مالک رقاب .

خاقانی .


نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده .

خاقانی .


- خلیفه ٔ کُتّاب ؛ ارشد مکتب خانه . شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود :
دلش خلیفه ٔ کتاب علم الاسماء

خاقانی .


مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفه ٔ کتاب .

خاقانی .


بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفه ٔ کتاب .

خاقانی .


|| ولیعهد. (غیاث اللغات ). || سلطان بزرگ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَلائف ، خُلَفاء .
- خلیفه ٔ زمین ؛ قبله ٔ عالم . شاهنشاه . (ناظم الاطباء).
|| لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی ) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم ) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزه ٔ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود : خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی ). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت . (تاریخ بیهقی ). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل . (تاریخ بیهقی ). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه ٔ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را . (تاریخ بیهقی ).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.

خاقانی .


سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم .

خاقانی .


خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان .

خاقانی .


گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصه ٔ خلیفه و سقا برآورم .

خاقانی .


معز خلیفه ٔ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفه ٔ پدر و عم به اتفاق امم .

سعدی .


به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.

سعدی (گلستان ).


- خلیفه ٔ بغداد ؛ خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است :
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.

فرخی .


- امثال :
از کیسه ٔ خلیفه بخشیدن ؛ از مال غیر عطا دادن .
من اینجا و خلیفه در بغداد ؛ مثلی است که درباره ٔ اشخاص متکبر زنند.
|| خمیرگیر در اصطلاح نانوایی . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر یک از دو عدسی که در سبحه است . (یادداشت بخطمؤلف ). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانه ٔ سبحه است که بر سر دانه ها کشند. || از درجات کشیشان است در مشرق . (یادداشت بخط مؤلف ). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند. || نایب استاد و معلم . (ناظم الاطباء). مُبْصِر (یادداشت بخط مؤلف ). || لقب حضرت آدم . (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. عنوان هریک از جانشینان پیغمبر.
۲. رهبر مذهبی برخی جوامع مسیحی شرقی.
۳. = خمیرگیر
۴. [قدیمی] قائم مقام، جانشین.
۵. [قدیمی] داروغه.

دانشنامه عمومی

خلیفه (در معنای لغوی، پشت سر، جانشین) شخص نخست و پادشاه یک خلافت به شمار می رود. این واژه، عنوان و لقبی است که در قانون جوامع اسلامی یا شریعت به رهبر امت اسلامی داده می شود. این واژه از ریشهٔ خَلف می آید و به معنای جانشین یا نماینده است. به نخستین خلفای مسلمانان خلیفه رسول الله (جانشین پیامبر خدا) می گفتند. مسلمانان همچنین به خلیفه، امیرالمؤمنین، امام الامه و امام مؤمنین و در زبان گفتگو و مکالمه رهبر مسلمین نیز می گویند. پس از خلفای راشدین این عنوان توسط امویان، عباسیان، فاطمیان و عثمانی نیز استفاده گردید.
واژه «خلیفه» چندین بار در قرآن به معنای «جانشین» (ترجمه سیدمحمدباقر موسوی همدانی) به کار رفته است از جمله آیه ۳۰ سوره بقره، آیه ۶۹ سوره اعراف، آیه ۱۴ سوره یونس و آیه ۶۲ سوره نمل. علامه طباطبایی در تفسیر المیزان می گوید در آیه ۳۰ سوره بقره نوع انسان به عنوان خلیفه خدا بر روی زمین معرفی شده است. در زبان عربی نیز از ریشه «خ-ل-ف» به معنای فرزند تازه متولد شده ای که الهه ای او را جانشین پدر تازه درگذشته اش قرار داده، یافت می شود. این معنا با مفهوم قرآنی خلیفه نیز موافقت دارد که در آن تنها خداوند است که کسی را به جانشینی برگزیده، تعیین کرده، منصوب کرده و گمارده است و در همه موارد با فعل «جَعَلَ» به کار برده شده است. با این حال هیچ یک از این موارد به امور سیاسی ارتباط نداشته است.
نخستین کاربرد فعلی از ریشه «خ-ل-ف» در اشاره به امور سیاسی در متون عربی پادشاهی عربستان جنوبی وابسته به حبشه مشابه با واژه قرآنی «استَخلَفَ» می باشد. «استَخلَفَ» به معنای «نیابت» و «قائم مقامی» در سیره محمد نیز به کار رفته است و برای مواردی است که وی شخصی را با اختیارات محدود در غیاب خود در مدینه می گماشت تا مراقب امور باشد.
اصطلاح «خلیفه» در اسناد دست اول مربوط به دوره خلافت راشدین یافت می شود و به رسیدی به دو زبان عربی-یونانی در سال ۶۴۳، اواخر خلافت عمر، مربوط می گردد. در برخی اسناد مالی این دوره تعبیر «خلیفه» به چشم می خورد. اما در خصوص کاربرد خلیفه در معنای سیاسی آن اختلاف وجود دارد. پیش از اسلام حاکمان و شاهان عرب از عنوان ملک یا عناوین دیگر از این ریشه استفاده می کردند. ویلفرد مادلونگ و برخی دیگر از اسلام پژوهان می گویند عنوان «خلیفه رسول الله» به معنای جانشین پیامبر خدا را نخستین بار ابوبکر، برای خود به کار برد و اعلام کرد که به عنوان خلیفه قصد تبعیت از سیاست ها و اقدامات محمد را دارد. و نظر پاتریشیا کرون و برخی دیگر آن است که این اصطلاح «خلیفه الله» به معنای «قائم مقام خدا» بوده است. اما به نوشته وداد کادی و آرام شاهین در دانشنامه اندیشه سیاسی اسلام پرینستون، بعید است ابوبکر لقبی را برای خود استفاده کرده باشد و احتمالاً منابع متأخر در اوایل دوره عباسیان این موضوع را جعل کرده اند تا نشان دهند تعبیر «خلیفه»، که بعداً رواج یافت، خلاصه ای از «خلیفه رسول الله» بوده است، نه «خلیفه الله».

فرهنگ فارسی ساره

پادشاه تازی، جانشین


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] خلیفه به معنای جانشین، جایگزین کسی یا چیزی است.
واژه «خلف» با مشتقات آن در قرآن کریم بتکرار ذکر شده است، از جمله: و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفة. و دیگر: یا داود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالحق .
در این دو آیه و همچنین آیات دیگری از این قبیل مانند: و هو الذی جعلکم خلائف الارض مستخلف عنه: کسی که جای او گرفته شده است ذکر نشده، آنچه بنظر قاصر میرسد و با معنی خلافت سازگار است اینکه در مورد آیه نخست، مستخلف عنه سکنه پیشین زمین، نسل آدم پیش از این آدم یا جنس دیگری از مخلوقین مانند جن یا نسناس ـ حسب اختلاف اقوال ـ باشد، زیرا مراد از خلیفه در این آیه شخص آدم نیست بلکه نسل او است، چنانکه از، اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء برمی آید.
و در مورد آیه دوم، مستخلف عنه پیغمبران قبل از داود باشد که در میان مردم قضاوت و حکومت می کرده اند.
اما برخی از مفسرین خواسته اند بگویند: مستخلف عنه در هر دو مورد خداوند است، هر چند در مورد آیه دوم این معنی با وضوح بیشتری استفاده می شود، زیرا مستخلف فیه (کاری که مورد خلافت قرار گرفته) قضاوت است و قضاوت و حکومت از آن خداوند است که «ان الحکم الاّ لله».
حتی برخی پا فراتر نهاده می گویند:
نه تنها حضرت آدم و حضرت داود بلکه عموم افراد بشر خلیفة الله می باشند، بدلیل این دو آیه و آیه: و هو الذی جعلکم خلائف الارض و ثم جعلناکم خلائف فی الارض من بعدهم....
و در مقام توضیح این مدعی گاه میگویند:

[ویکی الکتاب] معنی خَلِیفَةً: جانشین
معنی خَلَائِفَ: جانشینان (خلائف جمع خلیفه است . و خلیفه بودن مردم در زمین در جمله "خلائف فی الارض"به این معنا است که هر لاحقی از ایشان جانشین سابق شود و سلطه و توانایی بر دخل و تصرف و انتفاع از زمین داشته باشد ، همان طور که سابقین بر این کار توانایی و تسلط داشتند ) ...
معنی لُقْمَانُ: نام یکی ازبندگان شایسته خداوند که یکی از سوره های قرآن به نام اوست وبرخی از سخنان حکیمانه وی در این سوره نقل شده است (از رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)نقل شده است که:" به حق میگویم که لقمان پیغمبر نبود ، و لیکن بندهای بود که بسیار فکر میکرد ، و یقین...
ریشه کلمه:
خلف (۱۲۷ بار)

«خَلِیْفَة» به معنای جانشین است.

پیشنهاد کاربران

خلف یعنی آدم پشت سری یابعدی دومی خلیفه = خلف شده به رتبه ومقام دومی وپشت سری رسیده دوستان اگرلطف فرمایند اصل معنای کلمات را بنویسند زیاد استفاده می کنیم اما بعضا انتسابات کلمه را مرقوم می فرمایند وخواننده معنی خودآن کلمه را نمی داند

واژه <<خلیفه>> از واژه << خدیو>> که یک واژه پارسی است و به چم پادشاه می باشد، برگرفته شده است. در شاهنامه فردوسی نیز واژه خدیو بارها بکار رفته است.

ولیعهد

خلیفة بر طبق سند و گواه آیه ۲۶ سوره ص
یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُم بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ
اللّه می فرماید: ای داوود ما قراردادیم تو را حاکم در زمین پس حکم کن میان مردم به حق و راستی.
کلمه أَحْکَمْ به معنی: حکم کن، این عبارت به کسی که در جایگاه حکم کردن و حکمرانی باشد اطلاق می شود . پس الله به داوود حاکمیت بر زمین را اعطا فرمود تا در آن به حق و راستی حکم کند.


واژه ( خلیفه ) برگرفته از واژه ( خلیف ) در زبان بلخی می باشد که بر اثر دگرگونی آوایی ( د ) به ( ل ) از ( خدیو ) به ( خلیف ) تبدیل شده است. منبع جهت وام واژگان بلخی در پارسی نو نوشته محمود جعفری و عمادالدین صدری مراجعه شود. نیاز به یادآوری است که خدیو به معنای پادشاه و امیر می باشد.

خلیف یا خلیفه معرب خدیو پارسی است. خدیو = شاه

هم معنی کلمه خلیفه . . . فریب. . . . علت. . . جای پا


کلمات دیگر: