کلمه جو
صفحه اصلی

وام


مترادف وام : استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون

متضاد وام : طلب

فارسی به انگلیسی

borrowing, loan, debt, advance

loan


advance, borrowing, loan


فارسی به عربی

اسکان , دین , قرض ، استلاف

مترادف و متضاد

استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه ≠ طلب


رنگ، لون


accommodation (اسم)
منزل، تطابق، جا، تطبیق، کمک، همسازی، وسایل راحتی، سازش با مقتضیات محیط، وام، مساعده

loan (اسم)
وام، قرض، قرضه، واژه عاریه

debt (اسم)
وام، دین، فام، قصور، بدهی، قرض

۱. استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه
۲. رنگ، لون ≠ طلب


فرهنگ فارسی

اوام، قرض، دین، فام واوفام هم گفته شده است
۱ - (اسم ) رنگ لون ۲ - بصورت پسوند آید بمعانی ذیل : الف - رنگ لون . ب - شبیه مانند.
خانه گرم . بیت الدعی

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) قرض ، دین .

لغت نامه دهخدا

وام . (اِ) فام . افام . بام . پام . اوام . پهلوی : اپام (قرض ، دین )، ایرانی : آپمنه # (چیزی که دریافت شود) . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). قرض . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). دین . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القران ) (دهار) (جهانگیری ). عاریه . (ناظم الاطباء). غرم . غرامة. (منتهی الارب ). دینه . (دهار). طلب . بده . غرامت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کسی را که اندوه وام است نیز
ازین گنج باید که باشدش چیز.

فردوسی .


کسی را که وام است و دستش تهی است
به هرجای بی ارج و بی فرهی است .

فردوسی .


وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند مدام .

ناصرخسرو.


اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام .

ناصرخسرو.


گر بازدهی وام او به خوشی
ورنه بستاند به کام و ناکام .

ناصرخسرو.


خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام .

سوزنی .


اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران
وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید.

خاقانی .


دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی .

خاقانی .


وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش .

خاقانی .


حرف زبان را به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده .

نظامی .


هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام .

نظامی .


علم او از جان او باشد مدام
پیش او نه عاریت باشدنه وام .

مولوی .


زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.

روحانی .


- به وام بردن ؛ به عاریت گرفتن . قرض کردن . وام کردن :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام .

خاقانی .


- به وام داشتن ؛ عاریت داشتن .به عاریت گرفتن :
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن .

خاقانی .


- به وام کردن ؛ قرض کردن . وام کردن :
به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است .

خاقانی .


- به وام گرفتن ؛ قرض کردن . به عاریت گرفتن :
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد.

خاقانی .


گوش گیرد گل به وام از عندلیب
هرکجا صائب سخن گسترشود.

صائب (از آنندراج ).


- وام توختن ؛ ادای دین . وام گذاشتن . وام گزاری :
هم از گنج ماشان بتوزید وام
به دیوانها بر نویسید نام .

فردوسی .


نباید که یابد تهیدست رنج
که گنجور وامش بتوزد ز گنج .

فردوسی .


- || ادای وظیفه کردن :
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز وام خرد توختم .

فردوسی .


چنین گفت از هر که آموختم
همی وام جان و خرد توختم .

فردوسی .


- وام خواستن ؛ استقراض . (منتهی الارب ) :
ز بازارگانان و دهقان درم
اگر وام خواهی نگردد دژم .

فردوسی .


ز بهر سپاه این درم وام خواه
به زودی بفرماید از گنج شاه .

فردوسی .


درم خواست وام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار.

فردوسی .


تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام .

فرخی .


وام خواهی و نخواهی مگر افزون و چرب
باز اگر بازدهی جز که به نقصان ندهی .

ناصرخسرو.


چه گوئی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست از او کام توان خواست .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 723).


- وام دادن ؛ اقراض . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (صراح ) (ترجمان القرآن ). قرض دادن . عاریه دادن . دین . (دهار) (منتهی الارب ). ادانه . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) :
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام .

فرخی .


گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده . (گلستان سعدی ).
وامش مده آنکه بی نماز است
زیرا دهنش ز فاقه باز است .

سعدی .


- وام داشتن ؛ مدیون بودن . مقروض بودن :
وگر وام دارد کسی زین گروه
شده ست از بدِ وامخواهان ستوه .

فردوسی .


کس از خاص لشکر نمانده ست و عام
که سیم و زر از وی ندارند وام .

سعدی .


- وام زمین ؛ ذره ٔ خاکی است که در وجود آدمی ترکیب شده و آن به منزله ٔ قرضی است آدمی را از زمین . (فرهنگ فارسی معین ).
- وام ستاندن ؛ وام گرفتن . استقراض :
به ناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام .

فرخی .


زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.

روحانی .


- وام کردن ؛ قرض گرفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون از کسی وام خواهی کرد از شکم خویش وام کن . (کیمیای سعادت ).
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد.

خاقانی .


وام چنان کن که توان باز داد.

نظامی .


حرص باید تا تو زر گرد آوری
تا کند وام از تو این ز آن بسته اند.

عطار.


برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.

سعدی .


در ادا کوش گر کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی .

اوحدی .


می کند وام پی حمد بهار
بلبل باغ زبان ازسوسن .

سنجر کاشی (آنندراج ).


- وام گذاشتن ؛ وام گزاردن .
- وام گرفتن ؛ اقتراض . (از منتهی الارب ) : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت می کرد که راز خویش با زن مگوی و از مردم نوکیسه وام مگیر. (قصص الانبیا ص 176). آورده اند که هر کس از وی وامی می گرفتی ، گواهی طلب نکردی . (قصص الانبیاء ص 176).
- وام گزاردن ؛ وام توختن . قرض ادا کردن :
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام خود بگزار.

فرخی .


جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 48).


می کوش که وام او گزاری
تا بازرهی ز وامداری .

نظامی .


خاقانی وار وام ایام
از کیسه ٔ عمر می گزارم .

خاقانی .


- وام نهادن ؛ وام گزاردن . وام توختن . ادا کردن قرض :
چووام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وام است .

منوچهری .


|| تکلیف . وظیفه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن .

فردوسی .


نخست ازجهان آفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد.

فردوسی .


وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جد و جهد وامش را.

ناصرخسرو.


- وام ایزدی ؛ فریضه ٔ نماز و روزه و حج و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وام است .

منوچهری .


|| رنگ . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). لون . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رنگ . و آن به ترکیب معنی بخشد مانند زردفام و سرخ فام . (انجمن آرا). فام . اوام . پام . بام . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || شبه . مانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فام . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (ناظم الاطباء). بصورت پسوند آید به معنی لون و رنگ و شبیه و مانند. (فرهنگ فارسی معین ). || شکسته ٔ کلمه ٔ بادام است در بعض لهجه ها. وامچک نام محلی گونه ای از ارژن . درپشند شکسته ٔ بادامچه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بامداد. صبح . (ناظم الاطباء). رجوع به بام شود.

وام. ( اِ ) فام. افام. بام. پام. اوام. پهلوی : اپام ( قرض ، دین )، ایرانی : آپمنه ( چیزی که دریافت شود ). ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). قرض. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ). دین. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( ترجمان القران ) ( دهار ) ( جهانگیری ). عاریه. ( ناظم الاطباء ). غرم. غرامة. ( منتهی الارب ). دینه. ( دهار ). طلب. بده. غرامت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
کسی را که اندوه وام است نیز
ازین گنج باید که باشدش چیز.
فردوسی.
کسی را که وام است و دستش تهی است
به هرجای بی ارج و بی فرهی است.
فردوسی.
وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند مدام.
ناصرخسرو.
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام.
ناصرخسرو.
گر بازدهی وام او به خوشی
ورنه بستاند به کام و ناکام.
ناصرخسرو.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام.
سوزنی.
اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران
وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید.
خاقانی.
دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی.
خاقانی.
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش.
خاقانی.
حرف زبان را به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده.
نظامی.
هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام.
نظامی.
علم او از جان او باشد مدام
پیش او نه عاریت باشدنه وام.
مولوی.
زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.
روحانی.
- به وام بردن ؛ به عاریت گرفتن. قرض کردن. وام کردن :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام.
خاقانی.
- به وام داشتن ؛ عاریت داشتن.به عاریت گرفتن :
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن.
خاقانی.
- به وام کردن ؛ قرض کردن. وام کردن :
به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب

فرهنگ عمید

قرض، دین.

دانشنامه عمومی

وام نوعی قرض دادن پول سوددار است، که در زمانی مشخص بین قرض دهنده و قرض گیرنده انجام می شود. وام دارای انواع مختلفی می باشد. جزئیات حقوقی وام در رشته حقوق مورد بحث و بررسی قرار می گیرد.مفهوم وام تاریخچه ای قدیمی دارد و به دوران کهن بازمی گردد.
تورم
عرضه و تقاضا
کارتل
وام ازدواج از جمله حمایت های دولت برای کمک به ازدواج جوانان است. این وام در سال ۱۳۹۶ از مبلغ ۱۰ میلیون به مبلغ ۱۵ میلیون تومان برای هر یک از زوجین افزایش یافت.اقساط این وام ۶۰ ماهه و با کارمزد چهاردرصد است.این وام برای فرزندان و خانواده های ایثارگران ۲ برابر یعنی هر یک از زوجین ۳۰ میلیون تومان است.
اقساط ماهانه P برای یک وام به مبلغ L برای n ماه با نرخ بهره ماهانه c از فرمول زیر محاسبه می شود:
P = L ⋅ c ( 1 + c ) n ( 1 + c ) n − 1 {\displaystyle P=L\cdot {\frac {c\,(1+c)^{n}}{(1+c)^{n}-1}}}

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] چنانچه بانک اسلامی باشد، وام گرفتن و قرض دادن به شرط سود حرام است (ربا). اما اگر بانک غیر اسلامی باشد قرض دادن به شرط سود بنابر نظر مشهور جایز است بدین معنا که اموال کافران حربی به عنوان غنیمت به مسلمانان تعلّق دارد؛ ازاین رو در صورتی که به دست مسلمانی بیفتد می تواند آن را به عنوان غنیمت تملّک کند. ولی قرض گرفتن به شرط سود از این بانک ها حرام است چرا که دیگر عنوان غنیمت بر مقدار زائد (سود) صدق نمیکند؛ در غیر از این موارد وام گرفتن از بانک ها- هر نوع بانکی- و نیز قرض دادن به آن، جایز و مشروع است.
وام گرفتن از بانک ها- هر نوع بانکی- و نیز قرض دادن به آن، جایز و مشروع است؛ لیکن اگر بانک، اسلامی باشد، شرط سود حرام است (ربا). البتّه در اینکه در فرض شرط سود، قرض باطل است یا تنها شرط، باطل و قرض صحیح خواهد بود، اختلاف است.
← حکم قرض دادن به بانک غیر اسلامی
۱. ↑ توضیح المسائل مراجع _چاپ جامعه مدرسین، سال۱۳۷۸ (ه . ش)_ ج۲، ص۷۰۷.۲. ↑ توضیح المسائل مراجع _چاپ جامعه مدرسین، سال۱۳۷۸ (ه . ش)_ ج۲ ،ص۷۴۲.
منبع
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام جلد۲ صفحه۵۹ -۶۰.
...

جدول کلمات

قرض

پیشنهاد کاربران

استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون

اشاره کرد،

ابان

ابام

وام در زبان هورامی به معنی بادام است


کلمات دیگر: