کلمه جو
صفحه اصلی

جاه


مترادف جاه : آبرو، اعتبار، جلال، دبدبه، درجه، رتبه، شان، شکوه، شوکت، عرض، فر، مجد، مسند، مقام، منزلت، منصب

فارسی به انگلیسی

rank, dignity, elevation, station, status

rank, dignity


elevation, station, status


فارسی به عربی

کرامة

مترادف و متضاد

آبرو، اعتبار، جلال، دبدبه، درجه، رتبه، شان، شکوه، شوکت، عرض، فر، مجد، مسند، مقام، منزلت، منصب


eminence (اسم)
بلندی، بزرگی، تعالی، پشته، برجستگی، بر امدگی، مقام، عالیجناب، جاه، علی، علو

dignity (اسم)
بزرگی، برو، مقام، خطر، مرتبه، رتبه، وقار، شان، جاه، سربزرگی

pomp (اسم)
شکوه، جاه، طمطراق، تجمل، فرهی، فره، حشمت، غرور و تظاهر

eminency (اسم)
بلندی، بزرگی، تعالی، برجستگی، بر امدگی، مقام، عالیجناب، جاه

فرهنگ فارسی

مقام و منزلت، قدروشرف، علومنزلت، فروشکوه، شان وجلال، مقام
( اسم ) ۱- مقام منزلت درجه رتبه . ۲- جلال فر و شکوه .

فرهنگ معین

(اِ. ) مقام ، منزلت .

لغت نامه دهخدا

جاه. ( اِ ) پارسی باستان یاثه ، هندی باستان یاته . مقام. مکان.منزلت. ( حاشیه برهان چ معین ). منزلت و مرتبه بنزد پادشاه. ( شرفنامه منیری ) ( آنندراج ). منزلت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مکان. جایگاه. مرتبه. درجه. مقام. لیاقت. عظمت. بزرگواری. جلال. ( ناظم الاطباء ). بزرگی. یقال : فلان ذوجاه. ( منتهی الارب ). زجاج در شرح ادب الکاتب گفته : بعض لغت نویسان گفته اند: جاه مقلوب وجه است و به این عبارت : «وجه الرجل فهو وجیه ؛ اذا کان ذاجاه » استناد کرده اند و تفصیل داده اند که بین «جاه » و «وجه » قلب صورت گرفته است. ( نشوءاللغة ص 17 ). اصل آن «وجه » بود سپس قلب شده و «و» در وسط قرار گرفته و «جوه » شده و واو تبدیل به الف شده و بصورت جاه درآمده است. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). آبروی. ( مهذب الاسماء ) ( ملخص اللغات ). قدر. ( ربنجنی ). قدر مردم. ( مهذب الاسماء ) :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعرهمان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
من جاه دوست دارم کازاده زاده ام
آزادگان بجان نفروشند جاه را.
دقیقی.
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی.
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت و جاه و آب.
فردوسی.
بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و به تیغ و کلاه.
فردوسی.
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
مروت نیابی گرت چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست.
فردوسی.
ایا بمرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدراو مه از کیوان.
عنصری.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.
منوچهری.
تاش زمین بوسه داد و گفت : بنده خود این محل و جاه نداشت... خداوند آن فرمود که ببزرگی او سزید. ( تاریخ بیهقی چ 1 ص 246 ). شخص امیرماضی.... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و... ( تاریخ بیهقی ). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. ( تاریخ بیهقی ).

جاه . (اِ) پارسی باستان یاثه ، هندی باستان یاته . مقام . مکان .منزلت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). منزلت و مرتبه بنزد پادشاه . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). منزلت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مکان . جایگاه . مرتبه . درجه . مقام . لیاقت . عظمت . بزرگواری . جلال . (ناظم الاطباء). بزرگی . یقال : فلان ذوجاه . (منتهی الارب ). زجاج در شرح ادب الکاتب گفته : بعض لغت نویسان گفته اند: جاه مقلوب وجه است و به این عبارت : «وجه الرجل فهو وجیه ؛ اذا کان ذاجاه » استناد کرده اند و تفصیل داده اند که بین «جاه » و «وجه » قلب صورت گرفته است . (نشوءاللغة ص 17). اصل آن «وجه » بود سپس قلب شده و «و» در وسط قرار گرفته و «جوه » شده و واو تبدیل به الف شده و بصورت جاه درآمده است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). آبروی . (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات ). قدر. (ربنجنی ). قدر مردم . (مهذب الاسماء) :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعرهمان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .

رودکی .


من جاه دوست دارم کازاده زاده ام
آزادگان بجان نفروشند جاه را.

دقیقی .


ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.

دقیقی .


ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت و جاه و آب .

فردوسی .


بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و به تیغ و کلاه .

فردوسی .


خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.

فردوسی .


مروت نیابی گرت چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست .

فردوسی .


ایا بمرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر.

فرخی .


کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدراو مه از کیوان .

عنصری .


مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.

منوچهری .


تاش زمین بوسه داد و گفت : بنده خود این محل و جاه نداشت ... خداوند آن فرمود که ببزرگی او سزید. (تاریخ بیهقی چ 1 ص 246). شخص امیرماضی .... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و... (تاریخ بیهقی ). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی ).
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان از او بی گناه .

اسدی .


ز هر کس فزون جاه شان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه .

اسدی .


آن جاه و جلالی که بمالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاهست و نه اجلال .

ناصرخسرو.


آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه
روز محشر سوی آن میمون بی همتانیا.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 25).


گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب .

ناصرخسرو.


ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی .

ناصرخسرو.


جاهم چو کاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید.

مسعودسعد.


یکی را حب جاه از جاده ٔ مستقیم به بیراه افکند (کلیله و دمنه ). و چون یکچند بگذشت و طائفه ای ازامثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفسی بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ). بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . (کلیله و دمنه ).
بچاه جاه چه افتی که عمر در نقصان
بقصد فصد چه کوشی که ماه در جوزا.

خاقانی .


دشمن تو کی بود با تو برابر بجاه
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان .

خاقانی .


همت بدلم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت بدلم گفت که فقر آمد دریاب .

خاقانی .


میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی به انصاف ظاهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت و جاه تمام یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436). بعزت مالی که دارند و بعزت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند. (گلستان ).
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .

سعدی .


با کسی کو براه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است .
گر بزرگی کند مدارش خرد
که تو را بار او بباید برد.

اوحدی .


عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج جاه رسید.

حافظ.


هرچیز که محدود بود شکل پذیرد
ز آن جاه تو بیرون بود از حد تشاکل .

قاآنی .


- آسمان جاه ؛ بلندمقام . بزرگ منزلت : و گماشتگان اورا مقید و محبوس بدرگاه آسمان جاه بیاورد. [ ند ]. (مجمل التواریخ گلستانه ص 2).
- باجاه ؛ مکین . بامنزلت . خطیر.
- باجاه و آب ؛ بامقام . بامنزلت . بابزرگی . باقدر :
ببینی فرنگیس باجاه و آب
چو ماه دو هفته بر آفتاب .

فردوسی .


چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای شاه با دانش و جاه و آب .

فردوسی .


بیامد بنزدیک افراسیاب
که ای شاه بادانش و جاه و آب .

فردوسی .


که اویست هم خویش افراسیاب
هم از تخمه ٔ تور با جاه و آب .

فردوسی .


کامه و التفات کرد بمن
زان مرا جاه و آب دیدستند.

خاقانی .


- جمجاه ؛ آنکه همانند جم باشد در منزلت و مقام . جم اقتدار. جم قدر. جم مقام : پادشاه جمجاه بنظر شفقت و عطوفت در وی نگریست . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 179).
- جمشیدجاه ؛ همانند جمشید در منزلت و مقام . جمجاه .
- ذیجاه ؛ دارای عظمت و بزرگواری . (ناظم الاطباء).
- سلیمان جاه ؛ سلیمان منزلت . آنکه در رتبت و مقام همانند سلیمان باشد :
کریم دولت و دین آصف و سلیمان جاه .

(از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 2).


- عالی جاه ؛ دارای مرتبه ٔ بلند. (ناظم الاطباء) بلندمرتبه . رفیعمقام . والامقام .
- والاجاه ؛ والامقام . بلندپایه : و شاه والاجاه ، سهراب خان را برای آوردن برادر به اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ گلستانه حاشیه ص 24).
|| مزید مؤخر امکنه باشد: خان جاه ؛ خانقاه . خانگاه . (یادداشت مؤلف ). || طالع. بخت . اقبال . فیروزی . || دنیا. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. مقام، مکان، منزلت، جایگاه، قدر و شرف، علو منزلت، شٲن و جلال.
۲. فر و شکوه.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مقام و منزلت اجتماعی را جاه می نامند که این عنوان به مناسبت در باب نکاح و صدقات به کار رفته است.
در خصوص زوجه صاحب جاه که متعارف برای وی داشتن خدمتکار است، خادم جزء نفقه او به شمار می رود که زوج باید آن را فراهم کند. .
بذل جاه
بذل جاه برای کسی که می تواند به سبب آن گره ای از کار مؤمنی بگشاید و حاجت او را برآورد مستحب است.


جدول کلمات

فر ، شکوه ، درجه ، رتبه ، جلال

پیشنهاد کاربران

جاه: جاهریخت تازی شده ی " گاه " است که در پهلوی gās بوده است .
( ( بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 251. )


جاه

یک یک واژه سره پارسی است که از دو سو خوانده میشود و معنی میدهد.
جاه 🔄 آج
آج = امروز، همین اکنون
پس جاه تان آن جاه است که همین اکنون در آن جاه زندگی میکنید.
همچنان. !
جاه = جا/جه، آ
جا/جه = درون آن بودن، در آن ماندن،
جاه = از آن کار گرفتن
جاه = دیدن و یا دیده شده و به دست آمده و کار گرفتن و ماندن و ساختن توانستن و رد شدن.
جاه
زمین جاه زندگی و یا فرشته زندگی است.
آ = آواز
آواز = آغاز زندگی.
جاه = تن

تن ما آن جاه است که روان/روح ما در درون آن است.
روان/روح ما جان تن ما است و میباشد.
زمین و یا کشور و یا میهن ما تن ما است و ما جان آن میباشیم.
کره زمین تن ما زنده جانان است و ما جان زمین میباشیم.

جاه = تن آواز، تن روان
جاه = تن ما، ما درون جاه هستیم.
ما جان جاه هستیم.
جاه تن ما میباشد.
مادر
مادر = ما ، در
سرزمین مادری

جاه 🔄 آج
جاه = آن مکان که یک چیز مانده شود، آن مکان که شما همین اکنون زندگی میکنید.
جاه برای مکانی گفته میشود که از آن کار گرفته شود و در آن ( شور ) باشد.
شور و جنب و جوش ( مری و نامری ) دارد که ما دیده می توانیم و دیده نمی توانیم.
با دانش شناخت پیدا میکنیم و از جاه خالی رد شده و جای پر را کار میگیریم.
جاه = صندوق آواز، صندوق زندگی
هر کجا که جاه باشد آدمی آن جاه را به دست آورده و درست کرده و زندگی میکند.
این واژه ( جاه ) یک رمز است که نشان میدهد در هر جاه زندگی ممکن است و میباشد ( جا، آ ) جاه.
هستی
خرد
زندگی
مستی

جاه = جمع و جوش


کلمات دیگر: