کلمه جو
صفحه اصلی

بند


مترادف بند : حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ، ترک، زین، بست، عقد، قید، گره، گیر، پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل، استخوان انگشت، اتصالگاه، پیوندگاه، گره گاه، تله، دام، رهن، گرو، گرفتاری، مخمصه، آز، طمع، یک زوج گاو، حیله

فارسی به انگلیسی

arthro-, band, belt, bind, binder, bond, cincture, clinch, clothesline, connection, connective, cord, couple, dam, fastener, fastening, fetter, gin, hinge, lace, ligature, links, lock, noose, paragraph, restraint, restriction, rope, sling, stay, strap, string, tie, tightrope, trammel, wall, ward, weir, yoke, article, reservation, clamp, brace, cremp - iron, [lit.]chains, jont, starza, stleieght, [paper] ream, clause

band, rope, cord, fastening, clamp, brace, cremp - iron, [lit.]chains, dam, joint, stanza, stleieght, [paper] ream


arthro-, band, belt, bind, binder, bond, cincture, clinch, clothesline, connection, connective, cord, couple, dam, fastener, fastening, fetter, gin, hinge, lace, ligature, line, links, lock, noose, paragraph, restraint, restriction, rope, sling, stay, strap, string, tie, tightrope, trammel, wall, ward, weir, yoke


فارسی به عربی

انشوطة , بند , حافظة الاوراق , خندق , رباط , ربطة , سد , غل , فصاحة , فقرة , فک , مظهر , مفصل , مفصلة , مقالة , مقطع شعری

عربی به فارسی

بند , ماده


مترادف و متضاد

fit (اسم)
حمله، هیجان، بیهوشی، بند، تشنج، غش، قسمتی از شعر یا سرود

article (اسم)
ماده، عمل، شرط، اسباب، مقاله، بند، گفتار، فقره، فصل، حرف تعریف، متاع، کالا، چیز

articulation (اسم)
تلفظ، مفصل، بند، مفصل بندی، طرز گفتار، تلفظ شمرده، بند جنبنده، مفصل متحرک

joint (اسم)
شریک، خط اتصال، مفصل، بند، لولا، زانویی، پاتوغ، درزه، بند گاه

link (اسم)
بند، زنجیر، قلاب، پیوند، حلقه زنجیر، دانه زنجیر

bind (اسم)
بند، بستگی

bond (اسم)
کفیل، پیوستگی، قرارداد، بند، ضمانت، قید، ضمانت نامه، اوراق قرضه، رابطه، زنجیر، قرارداد الزاماور، عهد و میثاق

clause (اسم)
ماده، شرط، جزء، بند، فصل، قضیه، جزئی از جمله

provision (اسم)
ماده، شرط، بند، قید، اغذیه، علوفه، توشه، تهیه، قوانین، تدارک، شرط کردن

snare (اسم)
دام، بند، تله، کمند

segment (اسم)
حلقه، قسمت، بند، قطعه، بخش، مقطع

levee (اسم)
لنگر گاه، بند، خاکریز، مجلس پذیرایی، سلام عام

facet (اسم)
منظر، بند، شکل، صورت کوچک، سطح کوچک جواهر و سنگهای قیمتی

hinge (اسم)
مفصل، بند، لولا، مدار

line (اسم)
سیم، بند، خط، دهنه، لجام، طرح، رشته، سطر، ریسمان، رده، جاده، رسن، مسیر، ردیف، مسیر که با خط کشی مشخص میشود

dyke (اسم)
نهر، بند، مانع، بند آب، سد، خاکریز، اب گذر، اب بند

dike (اسم)
نهر، بند، مانع، بند آب، سد، خندق، خاکریز، اب گذر، اب بند

paragraph (اسم)
ماده، بند، فقره، سر سطر، پاراگراف، پرگرد

dam (اسم)
بند، سیل گیر، سد، اب بند

wristband (اسم)
بند، النگو، دست بند، سراستین، سر دست

tie (اسم)
علاقه، بند، دستمال گردن، کراوات، قید، رابطه، گره، الزام، برابری، ربط

frenum (اسم)
بند، مهار، چین غشایی، لگام

clamp (اسم)
بند، گیره، پشت بند، انبرک

binder (اسم)
بند، اهرم جعبه ماکو، شکم بند زنان، رسید بیعانه، صاحف

sling (اسم)
بند، زنجیر، رسن، فلاخن، قلاب سنگ، تسمه تفنگ

fastening (اسم)
بند، پشت بند، بست، چفت، چفت و بست، یراق در

manacle (اسم)
بند، قید، زنجیر، دست بند، بخو

weir (اسم)
بند، خاکریز، سدی که سطح اب را بلند میکند

canto (اسم)
سرود، بند

ligation (اسم)
بند، انعقاد، بستن رگ، رشته یا وسیله بستن

commissure (اسم)
بند، درز، محل تلاقی، سطح اتصال

ligature (اسم)
بار، بند، نوار، رشته، خط ارتباط، شریان بند، رباط، کلید کوک سازهای زهی، بخیه زنی، زخم بند، شریان بندی، خط پیوند، دو یا چند حرف متصل بهم

noose (اسم)
دام، بند، تله، کمند

facia (اسم)
حلقه، بند، کمربند، دایره زنگی، گچبری سر ستون، هزاره برجسته، لایه پوششی فیبری

fascia (اسم)
حلقه، بند، نوار، خط، کمربند، دایره زنگی، گچبری سر ستون، هزاره برجسته، لایه پوششی فیبری

funiculus (اسم)
بند، بند ناف، ساقه تخمچه

joggle (اسم)
بند، تیزی یا شکاف اجر و چوب و غیره

holdback (اسم)
بند، مانع، گیر، توقف، اشغال کننده

holdfast (اسم)
بند، گیره، قلاب، گیر، چفت، میخ

internode (اسم)
قسمت، بند، قطعه، میان گره، قسمت میان دو بند یا مفصل

ligament (اسم)
بند، پیوند، رباط، وتر عضلانی، بندیزه

proviso (اسم)
شرط، بند، قید، جمله شرطی

stanza (اسم)
بند، بند شعر، قطعه عمارت، تهلیل

trawl (اسم)
بند، دام یا تور

رهن، گرو


گرفتاری، مخمصه


آز، طمع


یک زوج‌گاو


حیله


۱. حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ
۲. ترک، زین
۳. بست، عقد، قید، گره، گیر
۴. پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل
۵. استخوان انگشت
۶. اتصالگاه، پیوندگاه، گرهگاه
۷. تله، دام
۸. رهن، گرو
۹. گرفتاری، مخمصه
۱۰. آز، طمع
۱۱. یک زوجگاو
۱۲. حیله


حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ


ترک، زین


بست، عقد، قید، گره، گیر


پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل


استخوان انگشت


اتصالگاه، پیوندگاه، گره‌گاه


تله، دام


فرهنگ فارسی

( اسم ) زغن

فرهنگ معین

(بَ ) [ په . ] ( اِ. ) ۱ - زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند. ۲ - گره . ۳ - محل به هم پیوستن دو چیز. ۴ - مفصل . ۵ - هر یک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح . ۶ - سدی که در پیش آب بندند. ۷ - حبس . ۸ - نیرنگ ، فریب . ۹ - عهد، پیمان .

لغت نامه دهخدا

بند. [ ب َ ] ( اِ ) فاصله میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). فاصله میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند.( جهانگیری ). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. ( ناظم الاطباء ). مفصل. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. ( فارسنامه ابن البلخی ).
و قتاده گفت [ هاروت و ماروت ] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. ( تفسیر ابوالفتوح ).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. ( نوروزنامه ).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن ؛ مفصل ها را بریدن :
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن ؛ مفصل را از مفصل جدا کردن :
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت ؛ رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده یک عضو به عضو دیگر. || ( اصطلاح پزشکی ) هر یک از استخوانهای جداگانه انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم : بندهای نی. نی هفت بند. ( فرهنگ فارسی معین ). گره نی و نیزه و امثال آن. ( ناظم الاطباء ) :
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای ؛ فاصله میان دو بند نی. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح : این عهدنامه دارای ده بند است. ( فرهنگ فارسی معین ). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است ، یعنی دوازده فصل. ( ناظم الاطباء ). || تنکه آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( از فرهنگ فارسی معین ). تنکه آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :

بند. [ ب َ ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان ) (آنندراج ). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند.(جهانگیری ). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل . (فرهنگ فارسی معین ) :
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم .

منوچهری .


و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
و قتاده گفت [ هاروت و ماروت ] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح ).
شراب ممزوج و مروق ... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه ).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.

سوزنی .


بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.

خاقانی .


- بند از بند جدا شدن و جدا کردن ؛ مفصل ها را بریدن :
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.

رودکی .


- بند از بند گشادن ؛ مفصل را از مفصل جدا کردن :
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.

مسعودسعد.


- بند انگشت ؛ رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی ) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست . بند انگشت . || محل اتصال دو چیز بهم : بندهای نی . نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین ). گره نی و نیزه و امثال آن . (ناظم الاطباء) :
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.

منوچهری .


چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.

امیرخسرو.


نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.

امیرخسرو.


- بند نای ؛ فاصله ٔ میان دو بند نی . (فرهنگ فارسی معین ).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه . || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح : این عهدنامه دارای ده بند است . (فرهنگ فارسی معین ). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است ، یعنی دوازده فصل . (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان ) (جهانگیری ) (از فرهنگ فارسی معین ). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.

رودکی .


و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن . (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین ). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام . فش . هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف ). بَش (در تداول خراسانیان ). || قفل . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.

فردوسی .


بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت .

فردوسی .


که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.

فردوسی .


دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین .

(ویس و رامین ).


هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم .

(ویس و رامین ).


گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری .

مسعودسعد.


به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته .

نظامی .


|| حبس . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.

دقیقی .


همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.

فردوسی .


به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.

فردوسی .


وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه .

فردوسی .


روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.

اسدی .


بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه .

اسدی .


بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.

ناصرخسرو.


گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟

ناصرخسرو.


بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی .

ناصرخسرو.


قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است .

سنایی .


ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان . (مقامات حمیدی ).
- بند بودن ؛ آویزان بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || گرفتار بودن . درگیر بودن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب .

جامی .


- امثال :
به مالت مناز به یک شب بند است ، به حسنت مناز به یک تب بند است .
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان ) (جهانگیری ). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج ). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.

فردوسی .


بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست .

فردوسی .


بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران .

فردوسی .


یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی ). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.

(تاریخ بیهقی ).


از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.

ناصرخسرو.


ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری .

ناصرخسرو.


و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.

مولوی .


چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.

مولوی .


بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن .

سعدی .


گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس .

سعدی .


- امثال :
اول پند آنگه بند .
بی بند مگیرد آدمی پند .
- بند بودن ؛ در زنجیر بودن . در قید بودن : چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم . (تاریخ سیستان ).
|| عقده و گره . (برهان )(جهانگیری ). گره و عقده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه .

فردوسی .


آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .

معزی .


- بند بر ابرو زدن ؛ گره بر ابرو زدن . دژم روی شدن :
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان .

فرخی .


|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). مکر و حیله . (جهانگیری ) (آنندراج ). مکر. حیله . فریب . (فرهنگ فارسی معین ) :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.

رودکی .


نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.

منجیک .


بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون .

فردوسی .


زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون .

فردوسی .


همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم .

اسدی .


بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان .

ناصرخسرو.


مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.

ابوالمعالی رازی .


در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.

سوزنی .


همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است .

(گلشن راز).


دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان .

ابوالعباس امامی .


|| حیله و بند کشتی گیری . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری ). بند کشتی گیری . (منتهی الارب ) :
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.

اسدی .


پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی .

مسعودسعد (از آنندراج ).


|| ریسمان و طناب . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب . (فرهنگ فارسی معین ) :
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین .

ناصرخسرو.


از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.

ناصرخسرو.


گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند.(قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش .

ابن یمین .


- بند بیضه ؛ رجوع به بیضه شود.
- بند دین ؛ بند کستی .
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن . (برهان ) (جهانگیری ). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج ). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین ) : حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی ).
- بند تنبان ؛ نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین ).
- بند ساعت ؛ بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار ؛ بند تنبان .
- بند طومار ؛ بند کاغذ.
- بند قبا ؛ بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین ) :
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.

منوچهری .


وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش .

سنایی .


- بند قبا شکستن ؛ بند گشادن . (آنندراج ) :
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای .

مسیح کاشی (از آنندراج ).


- بند قبا کشیدن ؛ گشادن بند قبا. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.

عرفی (از آنندراج ).


- بند قبا گشادن ؛ باز کردن و کشیدن بند قبا :
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی .

ناصرخسرو.


بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.

حافظ.


- بند کمر ؛ بندی که بر کمر بندند.کمربند :
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.

امیرمعزی .


- بند ناف ؛ زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ فارسی معین ) :
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.

فردوسی .


- بند کمر ؛ بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج ) :
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست .

خاقانی .


|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین ). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج ). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین ) :
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری .

فردوسی .


چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.

(ویس و رامین ).


و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن ؛ عمده ٔ سرمایه از دست رفتن : چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است . (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان ) (جهانگیری ). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم . (آنندراج ). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است ؛ یعنی در خیال آزار فلان . فلان در بند سفر است ؛ یعنی در مقام سفر است . (ناظم الاطباء) :
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی .

اسدی .


اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری .

ناصرخسرو.


توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه ).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی .

(اسرارالتوحید)


چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست .

مولوی .


تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی .

سعدی .


اما درحقیقت یک نشان دارد و بس ، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی . (سعدی ).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.

سعدی .


شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم .

سعدی .


گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست .

سعدی .


حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.

حافظ.


یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است .

صائب .


- امثال :
برادر که دربند خویش است ، نه برادر است و نه خویش است .
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی .
- بر روی پای خود بند بودن ؛ کنایه از متکی بودن به خود است .
- بند بودن به چیزی ؛ پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری .
- || صرفنظر نکردن از چیزی : به این هم بندی ؛ یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی .
|| طمع و توقع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست .

سعدی .


|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین ). || خالی نبودن . تهی نبودن : کاسه حالا بند است ؛ یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است ؛ یعنی چیزی در دست دارم . || عهد و پیمان و شرط. (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان ، شرط (زناشوئی و غیره ). عقد نکاح . کابین . (فرهنگ فارسی معین ) :
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.

فردوسی .


ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش .

فردوسی .


بدین پیمان کنم با تو یکی بند.

(ویس و رامین ).


|| غم و غصه و محنت . (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). غم و غصه . (آنندراج ). || گرفتاری . مضایق . تنگنا :
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.

(ویس و رامین ).


هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش .

ناصرخسرو.


|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان ). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب ، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین ). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است . (آنندراج ). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان ). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج ). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین ). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین ). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان ). طومار کاغذ. (آنندراج ). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ . (فرهنگ فارسی معین ). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان ). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب . (جهانگیری ). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف . (برهان ). نام پرنده ای معروف به غلیواج . (ناظم الاطباء). زغن . (فرهنگ فارسی معین ). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است . (فرهنگ فارسی معین ). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف ). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف ). || ثغر. حد (میان دو ملک ): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن ؛ یعنی به بند میان کفر و اسلام . (مجمل اللغة). || هر یک از گذرگاههای شهری : بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف ). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است . ج ، بنود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف ). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب ). || پیاده ٔ فرزین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج ؛ شُه کردن . کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین ).
- بند ترکیب و ترجیع ؛ بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است . (فرهنگ فارسی معین ).
- بند توکل ؛ مایه ٔ توکل . (فرهنگ فارسی معین ).
- بند زبان . رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ ؛ واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق . (فرهنگ فارسی معین ). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق . (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند ؛ گسستن بند. گسیختن آن .
- در بند آزار کسی بودن ؛ تصمیم به آزار کسی داشتن .
- در بند چیزی بودن ؛ در خیال چیزی بودن : در بند سفر است .
|| (ن مف / نف ) بسته . در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین ). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان ). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.

فرهنگ عمید

= فن: یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹ ).
۱. (زیست شناسی ) محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل.
۲. محل اتصال دو چیز، پیوند.
۳. گرهِ نی.
۴. (حقوق ) قسمتی از کتاب یا قانون.
۵. فصل.
۶. ریسمان.
۷. ریسمان یا زنجیر که به دست وپای انسان یا حیوانی ببندند.
۸. دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب.
۹. بستۀ کاغذ ۴۸۰ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد.
۱۰. علَم بزرگ.
۱۱. فصل یا فقرۀ کتاب.
۱۲. قید.
۱۳. [مجاز] حیله، نیرنگ.
۱۴. (بن مضارعِ بستن ) = بستن
۱۵. بسته کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): ماست بند.
۱۶. آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، بسته می شود (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دستبند، مچ بند.
۱۷. بسته شدن: راه بند.
* بند آمدن: (مصدر لازم )
۱. بسته شدن.
۲. بسته شدن راه و مجرا.
۳. بازایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد.
* بند آوردن: (مصدر متعدی )
۱. بستن و جلوگیری کردن.
۲. جلو جریان چیزی را گرفتن.
* بند انداختن: (مصدر متعدی ) کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ.
* بند بودن: (مصدر لازم )
۱. گیر بودن، گرفتار بودن.
۲. آویزان بودن.
* بند زدن: (مصدر متعدی ) به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن.
* بند شدن: (مصدر لازم )
۱. به چیزی چسبیدن.
۲. به چیزی آویختن.
* بند شهریار: (موسیقی ) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی.
* بند کردن: (مصدر متعدی )
۱. در بند کردن.
۲. چسباندن.
۳. چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن.
* بند کشیدن: (مصدر لازم ) [مجاز] در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن.
* بند ناف: (زیست شناسی ) رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند.
* بندوبست: [مجاز]
۱. ساخت وپاخت، توطئه.
۲. ضبط وربط، ترتیب، انتظام.
* بند ورغ: [قدیمی] بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند.

۱. (زیست‌شناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن؛ مفصل.
۲. محل اتصال دو چیز؛ پیوند.
۳. گرهِ نی.
۴. (حقوق) قسمتی از کتاب یا قانون.
۵. فصل.
۶. ریسمان.
۷. ریسمان یا زنجیر که به دست‌وپای انسان یا حیوانی ببندند.
۸. دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می‌سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین‌های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل؛ سد؛ بنداب.
۹. بستۀ کاغذ ۴۸۰ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته‌بندی شده باشد.
۱۰. علَم بزرگ.
۱۱. فصل یا فقرۀ کتاب.
۱۲. قید.
۱۳. [مجاز] حیله؛ نیرنگ.
۱۴. (بن مضارعِ بستن) = بستن
۱۵. بسته‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ماست‌بند.
۱۶. آنچه به چیز دیگر، به‌ویژه یکی از اعضای بدن، بسته می‌شود (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستبند، مچ‌بند.
۱۷. بسته شدن: راه‌بند.
⟨ بند آمدن: (مصدر لازم)
۱. بسته شدن.
۲. بسته شدن راه و مجرا.
۳. بازایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد.
⟨ بند آوردن: (مصدر متعدی)
۱. بستن و جلوگیری کردن.
۲. جلو جریان چیزی را گرفتن.
⟨ بند انداختن: (مصدر متعدی) کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ.
⟨ بند بودن: (مصدر لازم)
۱. گیر بودن؛ گرفتار بودن.
۲. آویزان بودن.
⟨ بند زدن: (مصدر متعدی) به هم چسباندن ظرف‌های شکسته با بند یا بش؛ بش زدن.
⟨ بند شدن: (مصدر لازم)
۱. به چیزی چسبیدن.
۲. به چیزی آویختن.
⟨ بند شهریار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی.
⟨ بند کردن: (مصدر متعدی)
۱. در بند کردن.
۲. چسباندن.
۳. چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن.
⟨ بند کشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] در بند و زندان گذرانیدن؛ در زندان به‌سر بردن.
⟨ بند ناف: (زیست‌شناسی) رشته‌ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می‌کند.
⟨ بندوبست: [مجاز]
۱. ساخت‌وپاخت؛ توطئه.
۲. ضبط‌وربط؛ ترتیب؛ انتظام.
⟨ بند ورغ: [قدیمی] بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند.


= فن: ◻︎ یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹).


دانشنامه عمومی

حیله و ترفند، فنّ در کشتی گرفتن ؛ یکی در صنعت کشتی گرفتن سر اَمد بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از اَن کشتی گرفتی.(گلستان باب اول)


بند ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
بند یا طناب، یک رشته دراز از الیاف تابیده به هم
بند (سد) یا سد رودخانه ای، ساختمان بزرگی که به منظور ذخیره آب از یک سمت رودخانه به سمت دیگر نصب می شود
بند، به معنای بخش های کوچکتری از یک زندان بزرگ
بند (موسیقی) یا گروه موسیقی، دسته ای از موسیقی دانان که برای اجرای قطعه ای گرد هم آمده اند
بند (ساز) یا پرده، قسمت های برجسته ای روی دستهٔ سازهای زهی که به کمک آن نوازنده محل انگشت خود را روی دستهٔ ساز تنظیم می کند تا نت ها را به درستی بنوازد
بند (زبان شناسی) یا فراکرد، عبارتی شامل یک نهاد و یک گزاره
بند (نوشتار) یا پاراگراف، یک یکای کامل بیان در نوشتن که دارای یک دیدگاه یا اندیشهٔ ویژه می باشد
بند (ارومیه)، روستایی است از توابع بخش مرکزی و در شهرستان ارومیه استان آذربایجان غربی
بند (فیلم)، فیلمی ایرانی به کارگردانی غلامحسین طاهری دوست
بند (حشره)، گونه ای از حشرات از خانوادهٔ سوسک ها و راستهٔ سوسریان
د بند، گروه موسیقی آمریکایی-کانادایی

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:لوار

بند (ادبیات). بَند (ادبیات)
در اصطلاح شعرشناسی، هر بخش از شعر که با تغییر قافیه یا با تغییر محتوا یا با شگردهای دیگر شعری از بخش های دیگرِ شعر جدا می شود. در قالب های شعر کهن، ترجیع بند و ترکیب بند و مسمط از چند بند تشکیل شده اند و در شعر معاصر قالب چارپاره و قالب های تفننی، همچون قالب شعر «افسانه»ی نیما، بندهای مشخصی دارند؛ اما در شعر آزاد و شعر سپید بندها به اعتبار موضوع یا تصویر و در نگارش با فاصله گذاری از یکدیگر جدا می شوند.

بند (گروه موسیقی). بَند (گروه موسیقی)(Band)
گروه امریکای شمالی موسیقیِ راک (۱۹۶۱ـ۱۹۷۶). گروه مذکور این نام را از ۱۹۶۵، زمانی که باب دیلن را همراهی می کردند برای خود برگزیدند. نخستین اجرای مستقل آنان در ۱۹۶۸ با آلبومِ Music from Big Pink روانۀ بازار شد. این گروه در ظاهر و در اشعارِ رازآمیزشان، نوستالژیِ خود را به فرهنگ و تاریخِ گذشتۀ امریکا آشکار ساختند، همچون آوازِ The Night They Drove Old Dixie Down. هم نوازی غیرنمایشی آنان و نیز مواد و مصالح اصیلی که در موسیقی به کار می گرفتند، نفس تازه ای در پیکر موسیقیِ راک دمید. این گروه در کانادا با سِمت گروه همراه رانی هاوکینز (۱۹۳۵ـ )، خوانندۀ راک اند رول تشکیل شد و در آغاز به نامِ هاوکس شناخته می شد. از مشهورترین آلبوم های آنان The Band (۱۹۶۹)، Stage Fright (۱۹۷۰)، و Northern Lights-Southern Cross (۱۹۷۵) درخور ذکرند. کنسرت خداحافظیِ این گروه را مارتین اسکورسیزی با عنوانِ آخرین والس (۱۹۷۸) به فیلم درآورده است.

بند (موسیقی). بَند (موسیقی)(snare)
در برخی انواع طبل، به خصوص طبل کوچک، ریسمانی از روده، سیم، یا پلاستیک که روی یک طرف ساز کشیده می شود. بندها با ارتعاش درمقابل پوسته در هنگام ضربه خوردن به طبل، درخشش آوای آن را موجب می شوند. اگر این جلوه لازم نباشد، می توان آن ها را موقتاً سفت کرد.

فرهنگستان زبان و ادب

{bay} [حمل ونقل دریایی] هریک از تقسیمات عرضی در امتداد عرض کشتی که به عنوان یکی از مختصات سه گانۀ محل استقرار بارگُنج ها شماره گیری می شود
{clause} [زبان شناسی] واحدی نحوی که معمولاً از یک یا چند گروه تشکیل شده است
[ارتاپزشکی] ← مفصل
{paragraph} [عمومی] بخشی از یک نوشته که معمولاً از موضوع معینی گفتوگو می کند و با شروع سطر جداگانه از بخش های دیگر جدا می شود
{verse, stanza, stroph} [موسیقی] در موسیقی مردم پسند امریکایی میانۀ قرن بیستم، لحن و شعری که قبل از برگردان قرار می گیرد و بدنۀ اصلی ترانه را شامل می شود

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بَنْد، نوعی کلام منثور و آهنگین که از سده ۱۱ ق در ادب عربی پدید آمد.
این کلمه در نخستین سده های اسلامی در معانی گوناگون و حتی ترکیب های متعدد (دستبند = نوعی بازی و رقص ؛ شکاربند و...، نک: ه د، ابونواس ) معرب شد، تا اینکه حدود ۳۰۰ سال پیش در عراق ، بر نوعی شعر منثور اطلاق گردید.همه این معانی لغوی و اصطلاحی را دجیلی در کتاب البند خود گرد آورده ، و چگونگی پیدایش و تاریخچه آن نوع شعر منثور را به تفصیل شرح داده است . بروز این اصطلاح را وجود کلمه بند در لهجه سرزمین عراق به آسانی توجیه می کند. بند تقریباً در تمام معانی فارسی آن در عراق حتی به عنوان اصطلاح زورخانه تا در ترکیب جالب «خوشبند» (ترفند، حیله گری ) معروف است . معانی مختلف بند این هاست : پرچم یا بیرق بزرگ ؛ محل اتصال دو چیز؛ سدّ و آبگیر؛ بخشی از یک کتاب ؛ حیله و فریب ؛ ریسمان و گره ؛ دلبستگی و...؛ و در اصطلاح نوعی کلام موزون خارج از قواعد مستعمل شعر تقلیدی که وزن و معنی دو رکن اصلی آن را تشکیل می دهد و در حقیقت حلقه ای است میان نظم و نثر (شعر منثور)
پیشینه
هیچ یک از پژوهشگران در فارسی بودن این کلمه تردید ندارند، اما نمی دانیم پیشینه این نوع ادبی به چه روزگاری باز می گردد. برخی به استناد نمونه ای از بند در آثار ابن درید (د ۳۲۱ق /۹۳۳م )، سابقه این واژه را به پیش از سده ۴ق رسانیده اند و بعضی پای فراتر نهاده ، وزن بند را در آیات قرآنی نیز جست وجو کرده اند. اما هیچ کدام از این نمونه ها با «بند» به مفهوم مورد بحث مناسبتی ندارد. ظهور این نوع ادبی در ادبیات عرب ، پیشینه درازی ندارد و خاستگاه آن را هم منحصراً عراق دانسته اند. دجیلی نخستین بندسرای عراق را معتوق بن شهاب موسوی (۱۰۲۵-۱۰۸۷ق /۱۶۱۶-۱۶۷۶م )، و نجف را مهد این نوع ادبی معرفی کرده است .
وزن بند
در باب وزن ِ بند اختلاف است . دجیلی بند را از بحر هزج و تکرار ۴ مفاعیلن در هر بیت دانسته است . همین امر سبب شده است تا به وجود «سبب »، یا «وتدی » زائد، در ابتدای هر بند قائل گردد. شفیعی کدکنی پس از نقد و بررسی ِ تقطیع دجیلی و نازک الملائکه ، وزن مذکور را به فاعلاتن و فَعِلاتن اصلاح کرده است . شباهت صوری بند به شعر آزاد در ادب عرب سبب شده است تا برخی بند را به دلیل عدم رعایت تساوی ارکان و افاعیل ، نزدیک ترین صورت شعر عربی به شعر آزاد برشمارند. اما در حقیقت ویژگی هایی که برای شعر آزاد یاد کرده اند، همانا به بند یا بحر طویل عامیانه فارسی تعلق دارد که به دلخواه سراینده شمار ارکان و افاعیل عروضی بلند یا کوتاه شده ، به صورت افقی و تمام سطر نوشته می شود. شفیعی کدکنی نیز به صراحت بحر طویل فارسی یا بند عربی را یک تجربه عروضی دانسته است که عامه اهل ذوق بدان عنایت داشته ، و بیش تر بزرگان و ادیبان آن را وانهاده اند. وی معتقد است که بدون شک «بند» به تقلید از «بحر طویل فارسی » سروده شد و شاعران عراق ، به ویژه نجف به سبب هم جواری و برخوردهای نزدیک با شاعران ایران به این نوع ادبی گرایش داشته اند. (ه د، بحر طویل )بدیهی است که علاوه بر عامه اهل ذوق ، گروهی از ادیبان و ادب شناسان نیز بدین فن رو می آوردند و دانش های فنی خود در صنعت و عروض را در این باره نادیده می گرفته اند. زیرا رهایی از چنگال عروض و قافیه ، فضاها و مضامین بسیار گسترده درون اجتماع ، ضرب آهنگ دل نشین ، بی تکلفی و از همه مهم تر اقبال عموم مردم ، موجب عنایت شاعران سنتی به این گونه هنرها می گردید.
فراگیری بند در موضوعات
...

گویش مازنی

/band/ طناب نازک - نخی که با آن سرکیسه را بندند ۳بند & کتل - راه سربالایی ۳حدفاصل آب و خشکی ۴کوهستان و صخره های فاقد پوشش گیاهی & تار عنکبوت - عنکبوت ۳درخت زبان گنجشک ون & محلی که آب را از آن جا می توان قطع نموده و به سمت دیگری هدایت نمود & مستقیم به طرف چیزی یا کسی رفتن - بی محابا گذشتن ۳طناب رخت آویز از الیاف گیاهی ۴حدود & ته بن

۱طناب نازک ۲نخی که با آن سرکیسه را بندند ۳بند


۱کتل ۲راه سربالایی ۳حدفاصل آب و خشکی ۴کوهستان و صخره های ...


۱تار عنکبوت ۲عنکبوت ۳درخت زبان گنجشک ون


محلی که آب را از آن جا می توان قطع نموده و به سمت دیگری هدایت ...


۱مستقیم به طرف چیزی یا کسی رفتن ۲بی محابا گذشتن ۳طناب رخت ...


ته بن


واژه نامه بختیاریکا

( بَند ) کنایه از سال است در تشخیص سن ورزا. مثلاً دو بَند یعنی گاو نر دو بار کشت کرده
تال؛ رِشتِن
در بند

جدول کلمات

رسن

پیشنهاد کاربران

بند , حلقه , تسمه ( Strap ) [اصطلاح دریانوردی]:یک حلقه سیمی و یا طنابی که بوسیله پلاس زدن دو سر طناب به یکدیگر بوجود آمده و از آن برای حمل و نقل بار استفاده می گردد .

حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ، ترک، زین، بست، عقد، قید، گره، گیر، پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل، استخوان انگشت، اتصالگاه، پیوندگاه، گره گاه، تله، دام، رهن، گرو، گرفتاری، مخمصه، آز، طمع، یک زوج گاو، حیله


به معنی محل؛ مثل دربند. به لغت وند هم مراجعه بفرمائید. در مواردی ب و و در فارسی میتوانند جانشین یک دیگر باشند. مثل گاو و گاب در گویش مردم اصفهان. مثل بند و وند.

در زبان لری بختیاری به معنی
بسته. ببند.
Band

پسوند مثل دلبند و آبرومند

اب را در حصار خاکریز گرفتن

اراضی دیمی که با خاک مهندسی شده است و از آب باران اتوماتیک وار پر میشود و اگر موش دیواره انرا سوراخ نکرده باشد باران زیاد هم سبب شکستن آن نمیشود چون راه خروجی اب را هم دارد

در قرارداد Paragraph

بند:به معنی نیرنگ و فریب
بدو گفت :《 مردِ شبستان نیم
مجویم ؛ که با بند و دستان نیَم》
و یا
پس اکنون به دستان و بند و فریب
کجا یابم آرام و خواب و شکیب
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۰۲.
" بند در معنی دستان و نیرنگ به کار رفته است ؛ ریخت هایی دیگر از آن " پند و " فند " می تواند بود که هنوز به معنی شگرد و شیوه ی نازک و نغز در ریخت کوتاه شده ی " فن " در کشتی کاربرد دارد . "
همان جلد 1 ص 316
واژه ی فارسی بند به زبان های غربی وارد شده و در ریخت bind در آمده و در زبان انگلیسی در معنی: بستن، اسیر کردن، گرفتار شدن، با نوار یا طناب بستن و. . . امروزه کار برد دارد. واژه ی باند زخم بندی هم از آن گرفته شده است.

پرنده ی زغن یا غلیواج رو گویند؛ که شکارچی است.

بند: [اصطلاح مداحی ] اصطلاحی ست که هم در "نوحه" و هم در قالب های "ترجیع بند" و "ترکیب بند" به کار می رود.

بند شکل نرم کلمه ترکی bağınt یا bağıntı میباشد که با کاهش و حذف تلفظ حرف ğ = غین ابتدا به شکل baant با آ کشیده وسپس به صورت band ( باند ) در آمده که شکل نرم کلمه در ترکی band ( بند ) می باشد و از فعل bağınmak به معنی مرتبط شدن ، بسته شدن ، گره خوردن ، بندشدن ، متصل شدن ، پیوند خوردن. . . . می باشد که با شکل "بند" وارد فارسی شده و به عنوان اسم بند و همچنین ریشه مضارع فعل بستن و در کلمات ترکیبی مورد استفاده قرار گرفته است
حتی خود فعل بستن یک مصدر جعلی می باشد که از سه بخش تشکیل شده
۱ - ب مابعد مفتوح ( ba ) که شکل کوتاه شده و نرم کلمه باغ ( bağ ) ترکی به معنی وصله، بند ، پیوند، ارتباط ، اتصال. . . . می باشد که کاهش ک حذف تلفظ غین به اشکال ba ( با ) و ba ( به ) در آمده
۲ - فعل است
۳ - نون ماقبل مفتوح که در زبان های ژرمانیک مانند آلمانی برای ایجاد شکل مصدری به کار می رود مانند fahren ، seven, trinken
کلمه بند بعد ورود به زبان های اروپایی به اشکال مختلف چون band , bund , bind , bond در آمده واز آن مشتقات بسیاری در زبان آلمانی مانند bundes , bundesliga, bundesgerit, verbindung, verband, bindenدر زبان فرانسه bandage یا همان بانداژ و. . . ایجاد شده
در خود فارسی با تغییر حرف "ب" به حرف"و" به شکل وند در آمده و به عنوان پسوند در ساخت کلمات زیادی در فارسی مورد استفاده قرار گرفته است مانند :
خداوند
شهروند
پسوند
پیوند
پیشوند
آوند یا آبوند
دماوند یا دمابند ( دمابندان مانند یخبندان )
و در اسامی فامیل مانند : سلطانوند ، محمودوند ، ترکاشوند و. . . .
وبه صورت بند در مواردی مانند:
بنده، بنده نوازی ، بندگی ، خدابنده ، بنددار ، حنابندان، ظروف بندی
پیش بند، زیربندی، جلوبندی، آب بندی ، یخبندان ، طبقه بندی ، دسته بندی ، گروه بندی، زمان بندی، کرت بندی ، همبندی، قطعه بندی. . . .
واز مصدر جعلی بستن کلماتی مانند :
داربست ، بسته ، بسته بندی، وابسته ، وابستگی ، همبسته ، همبستگی ، بستنی ، بن بست ، بستنی سازی ،
که همگی در نتیجه تغذیه فارسی از یک کلمه ترکی موجودیت پیدا کرده اند

بند واژه ای فارسیه.
بند ( بستن، بند انداختن، ببند. )
متضادش هم باز ( بازکردن )
این نیاز به ریشه یابی های جعلی ندارد.

اگه ترکی باشه باید واژه ی متضادشم شبیهش باشه ( بند، باز )

بند به ترکی=باغلاماخ
متضادشم=آشماخ
باغلاماخ، آشماخ.
چرا دارن سعی میکنند واژگان فارسی رو ترکی جلوه بدهند؟؟؟
چون زبانشان زیبایی فارسی را ندارد، و این واژگان زیباتر از برابر ترکیشان است، و زبان ترکی را هم زیباتر میکند. ولی از طرفی چون زیاد هستند مجبورند به ریشه یابی های جعلی روی آورند. اگر واقعی بود زبانشناسان ودانشمندان تورک خیلی وقت پیش از زبانشان به عنوان زبانی ریشه دار دفاع می کردند، و برخی ها هم وام گیری زبان ترکی از فارسی را بیشتر از هر زبانی می دانند، و این پانترک ها را به تکاپو انداخته.

واژگان ترکی و فارسی مشخص هستن، واژگان تورکی معمولا درازند و آخرشان آخ دارند، و در زبان فارسی کاملا مشخصن👇 =ییلاق، قشلاق، چخماق، قنداق، گلن گدن.

البته ریشه یابی های اینان در هیچ چیز تاثیر ندارد چون ۹۹درصد چیزی که می گویند ساختگی است.

" باز " به معنی open واژه ای ترکی است و از فعل " آیماق" ( با اشکال قدیمی akmak و agmak و ağmak که به شکل نهایی aymak که به یک معنی به معنی جدا شدن می باشد، در آمده و از آن فعل ayırmak به معنی جدا کردن مشتق شده ) به معنی جدا شدن ، از هم باز شدن و. . . گرفته شده است
از ağmak مشتق ağıb ( یا aymış ) به دست می آید که به معنی جدا شده ، از هم باز شده و. . . می باشد

از ağıb مشتق ağıbaz ( یا aymışca ) به دست می آید که به معنی به شکل جدا شده ، به صورت از هم باز شده ، بازو. . . می باشد که طی یک فرآینده ساده شوی ابتدا به شکل ağbaz در آمده و با کاهش و تخفیف تلفظ "ğ" به شکل aabaz در می آید که چون در ترکی میل به استفاده از مصوت کوتاه در کلمات می باشد کلمه به شکل abaz تغییر می کند که در ادامه با حذف a به شکل نهایی baz در آمده است .

و به صورت "باز" با معنی open وارد فارسی شده است

پس "باز" در اصل به معنی از هم جدا شده ، منفک ، جدا می باشد و معنای خود را از مفهوم جدا شدن از فعل "آیماق " گرفته است و در اصل "وقتی فرآیند باز شدن صورت می گیرد، که چیزی از چیزی یا بخشی از بخش دیگر جدا شود .

نکته :

۱ - باغلاماخ ( باغلاماق ) به معنی بند کردن ، بستن ، گره زدن و. . . می باشد و صورت مصدری فعل محسوب می شود
و در ترکی "باغ" = بند می باشد

۲ - آشماخ ( آشماق ) به معنی۱ - رد شدن ، عبور کردن ، نوردیدن ، از یک مکان صعب العبور گذشتن ، ۲ - افتادن ، سرنگون شدن ( اشیاو. . . ) ، ریزش کردن، به پایین ریختن ، ۳ - از حال رفتن و به زمین افتادن و. . . می باشد و صورت مصدری محسوب می شود

و در ترکی واژه ای که به صورت مستقیم برای باز به کار می رود
واژه "آچئق" می باشد که اگر صحیح تر بگوییم از فعل "آچماق" به معنی باز کردن و. . . به دست آمده است .

از طرفی در ترکی کلمات بسیاری وجود دارند که از واژه "باغ" به معنی بند ، بستگی ، ارتباط ، پیوند و. . . . مشتق شده اند و معنای پایه آن ها بر واژه "باغ" استوار است مانند:

- bağlamak = بستن ، بند کردن ، مرتبط ساختن ، ارتباط دادن ، پیوند دادن
- bağlı = بسته ، وابسته ، بسته شده ، بند شده
- bağlam = ارتباط مثلا:
bu bağlamda" diyecek bir şey yok"
"در این ارتباط" چیزی برای گفتن نیست.
- bağlılık = وابستگی ، تبعیت ،
- bağımlı = معتاد ، دارای وابستگی مریض گونه به چیزی، وابسته ، غیر مستقل ، فاقد استقلال
- bağımlılık = عدم داشتن استقلال ، dependency
- bağımsız = مستقل ، غیر وابسته ، خود مختار
- bağımsızlık = استقلال، عدم وابستگی ، خودمختاری
- bağlantı = ارتباط ، connection
- bağlama = عمل بستن ، بسته ، بسته بندی
- bağdaş = هم پیوند ، با هم مرتبط ، سازگار
- bağdaştırmak = با هم مرتبط ساختن ، با هم هماهنگ ساختن ، باهم سازگار کردن
- bağdaşmaz = ناسازگار ، نامرتبط ، نا هماهنگ
- bağla� = حرف ربط ، اتصال
- bağımlanmak = به چیزی وابستگی پیدا کردن ، به چیزی اعتیاد پیدا کردن
- bağlattırmak = بستن ، تعطیل کردن ، پلمپ کردن موجب بسته شدن مکانی یا سازمان یا ارگانی شدن
- bağlayıcı =پیوند دهنده ، بند کننده ، ارتباط دهنده
- bağlanmak = بسته شدن، به کسی از لحاط عاطفی و عشقی وابستگی پیدا کردن و. . .
و
. . . .


کلمات دیگر: