مترادف قله : اوج، چکاد، ذروه، ستیغ، راس، سر، سرکوه، فراز، فرق، کله، نوک، سبو، کوزه
متضاد قله : دامنه
برابر پارسی : چکاد، چکات، چکاذ، چگات، چیکات
summit, climax
acme, apex, climax, crest, height, mountaintop, peak, spire, summit, superlative, tip, top, vertex
کمي , کوچکي , خردي , نبودن , نداشتن , احتياج , فقدان , کسري , فاقد بودن , ناقص بودن , کم داشتن
۱. اوج، چکاد، ذروه، ستیغ، راس، سر، سرکوه، فراز، فرق، کله، نوک
۲. سبو، کوزه ≠ دامنه
اوج، چکاد، ذروه، ستیغ، راس، سر، سرکوه، فراز، فرق، کله، نوک ≠ دامنه
سبو، کوزه
← اوج
(قُ لُِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - بالاترین بخش کوه . 2 - بالای هر چیزی . ج . قلل .
( ~ .) (اِ.) سبوی بزرگ .
(قُ لَّ) (اِ.) اسبی که رنگش به زردی مایل باشد.
قله . [ ق ُ ل َ ] (اِ) نوعی از انگور. || اسبی که رنگش به زردی مایل باشد. (برهان ).
قله . [ ق َ ل َه ْ ] (ع مص ) چرکین اندام و زرد شدن آن و داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن . || سیاه شدن اندام یا برکنده شدن پوست ازسختی و خشکی . و فعل آن از سمع است . (منتهی الارب ).
خواجه سلمان (از آنندراج ) (بهار عجم ).
قلة. [ ق َل ْ ل َ ] (ع مص ) برخاستن از بیماری یا از درویشی . (منتهی الارب ). النهضة من علة او فقر. (اقرب الموارد).
قلة. [ ق ِل ْ ل َ ] (ع اِمص ) کمی . ضد کثرت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و گاهی از آن نفی و عدم اراده کنند چنانکه از: اقل رجل یقول کذا. (اقرب الموارد).
-جمعِ قِلَّة؛ (اصطلاح صرفی ) جمعِ قِلَّة در عربی چهار وزن دارد: اَفْعال ، اَفْعُل ، اَفْعِلَة، فِعْلَة. رجوع به «شرح نظام » شود. || فسره یا لرزه ازخشم یا طمع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
|| قلة الکتف الیمنی و قلة الکتف الیسری ؛ عبارت است از آن موضع که شانه بچنبر گردن پیوسته است . وبعضی اصحاب تشریح گفته اند که آن استخوان دیگر است غیر از کتف و چنبر گردن و این استخوان غیر انسان را نیست . (بحر الجواهر). استخوان سر کتف که بعض از اصحاب تشریح قلة الکتف گویند، دوپاره است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). این موضع از کتف را که با چنبر کردن پوسته است به تازی قلة الکتف گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
قلة. [ ق ِل ْ ل َ ] (ع مص ) اندک شدن . (ترجمان علامه ، ترتیب عادل ). کم گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قل قلة؛ کم گردید. (منتهی الارب ). || لاغر و کوتاه گردیدن : قل الجسم ؛ضوی و قصر. || برخاستن از بیماری یا از درویشی . (از اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
قلة. [ ق ُ ل َ ] (ع اِ) الک دولک . دودله . و آن چوبی است که اطفال بدان بازی کنند. (زمخشری ). غوک چوب یعنی دو چوب است که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). در صحاح آمده است که اصل آن قَلَو است و هاء عوض از واو است و فراء گفت که قاف را ضمه دادند تا دلیل بر حذف واو باشد در کلمه . ج ، قُلات وقُلون و قِلون . (اقرب الموارد). رجوع به قلو شود.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
دژ قلعه