کلمه جو
صفحه اصلی

کل


مترادف کل : بی مو، طاس، کچل، بزنر، نرینه حیوانات | تمام، جمیع، عموم، قاطبه، مجموع، هر، همگی، همه

متضاد کل : مودار | جزء

برابر پارسی : یکسره، همه، همگی، هماد، سراسر

فارسی به انگلیسی

baldhead or scaldhead


burden


gestalt, all, total, chief, entirety, general, male, substance, supreme, whole, grand, bald, baldhead or scaldhead

total, full, universal


all, bald, chief, entirety, general, male, substance, supreme, whole


فارسی به عربی

اصلع , مجموع

عربی به فارسی

همه , تمام , کليه , جميع , هرگونه , همگي , همه چيز , داروندار , يکسره , تماما , بسيار , بمعني (غير) و (ديگر) , هر يک , هريک از , هريکي , هر , خوردن , مصرف کردن , تحليل رفتن , هرکس , هرکه , هرکسي , درست , دست نخورده , کامل , بي خرده , سراسر , سالم


مترادف و متضاد

۱. بیمو، طاس، کچل
۲. بزنر، نرینهحیوانات ≠ مودار


تمام، جمیع، عموم، قاطبه، مجموع، هر، همگی، همه ≠ جزء


total (صفت)
مطلق، کامل، مجموع، کل، کلی، تام

bald (صفت)
برهنه، طاس، عریان، کچل، بی مو، کل، بی لطف، بی ملاحت

pilgarlic (صفت)
کل

بی‌مو، طاس، کچل ≠ مودار


بزنر، نرینه‌حیوانات


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - کوتاه . ۲ - ناقص . ۳ - کند مقابل . تیز : ( این چاقو کل است ) .

فرهنگ معین

(کُ ) (ص . ) منحنی ، کج ، کجی ، انحناء.
( ~ . ) (اِ. ) ده ، روستا.
( ~ . ) (ص . ) کوتاه ، ناقص ، کند. مق - . تیز.
(کَ ) [ طبر. ] (اِ. ) نرینة جمیع حیوانات از قبیل گاو و گوسفند.
(کَ ) (ص . ) بی مو، مخفف کچل .
(کُ لّ ) [ ع . ] (اِ. ) همه ، همگی .
(کَ لّ ) [ ع . ] (اِ. ) گرانبار شدن ، سنگینی .

(کُ) (ص .) منحنی ، کج ، کجی ، انحناء.


( ~ .) (اِ.) ده ، روستا.


( ~ .) (ص .) کوتاه ، ناقص ، کند. مق - . تیز.


(کَ) [ طبر. ] (اِ.) نرینة جمیع حیوانات از قبیل گاو و گوسفند.


(کَ) (ص .) بی مو، مخفف کچل .


(کُ لّ) [ ع . ] (اِ.) همه ، همگی .


(کَ لّ) [ ع . ] (اِ.) گرانبار شدن ، سنگینی .


لغت نامه دهخدا

کل . [ ک َل ل ] (ع اِ) پشت کارد و پشت شمشیر. || وکیل . || ستم . || سختی . || اندوه . || یتیم . || آنکه وی را نه پدر باشد نه پسر. || (ص ) مرد گرانجان بی خیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). یقال : هو کل و هماکل و هم کل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) ثقل و گرانی . تثنیه و جمع در وی یکسان است .بعضی آن را بر کلول جمع بندند خواه مذکر باشد یا مونث . (ناظم الاطباء). گرانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن ). || عیال مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ). و منه قوله تعالی : «وهو کل علی مولاه ». (قرآن 76/16) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اعیا. خستگی . تعب . (ناظم الاطباء). || (ص ) زبان کند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گنگ و لال . (غیاث ). || شمشیر کند. || بینائی کند. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص )کند شدن شمشیر و جز آن . (ازمنتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). || سست شدن زبان . درماندن از ادای کلام . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) کند شدن زبان . (غیاث ) (تاج المصادر بیهقی ). || کند شدن بینائی . ضعیف شدن بینائی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کند شدن چشم . (تاج المصادر بیهقی ). || سست شدن باد. چندان نوزیدن آن . (ناظم الاطباء). کند شدن باد. (تاج المصادر بیهقی ). || بی فرزند و بی پدر گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ). || مانده شدن . (آنندراج ). کلال . کلالة. کلولة. کلول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


کل . [ ک ُ ] (اِ) خمیدگی . کوژی . کجی . انحناء. غوز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.

بوشکور.


هان ای کل پشت پاردم باف
ای توبره ریش کون غراره .

سوزنی .


|| (ص )دم کوتاه . دم بریده . ابتر. کوتاه دم . کله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوتاه . پست : قدی کل یعنی قدی کوتاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) || (اِ) روستا. کلی روستایی است . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || (ص ) کند: شمشیر کل ، اره ٔ کل ، کارد کل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کله شود.

کل . [ ک ُل ل ] (ع اِ) همه . همگی . همه ٔ اجزاء. این لفظ اگر چه مفرد است ولی در معنی جمع استعمال می گردد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است . اگرچه در مؤنث گاه کلة گویند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) همه . جمیع. (غیاث ). همه . (ترجمان القرآن ). مجموع . تمام . کافه . جمله . جملگی . جمع هرچه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کل اسمی است که برای استغراق وضع شده در جائی که مدخول آن نکره باشد. چنانکه : کل نفس ذائقة الموت (قرآن 185/3). و یا مدخول معرفه و جمع باشد چنانکه در «کلهم آتیة» و یا مدخول مفرد معرفه باشد که تمام اجزاء آن را شامل شود چنانکه در «کل زید حسن » پس اگر گفته شود «اکلت کل رغیف لزید»، شامل همه ٔ افراد نان می شود و اگر کلمه ٔ «کل » به زید اضافه شود چنانکه در «اکلت کل رغیف زید» تمام اجزاء یک نان را شامل می شود. این کلمه گاه برای افاده کثرت و مبالغه بکار می رود چنانکه در «تدمر کل شی ٔ بامر ربها» ای کثیرا. و این کلمه جز بصورت اضافه استعمال نمی شود ولی اضافه گاه تقدیری و گاه لفظی است ، وچون «ما» مصدریه ظرفیه بدان ملحق شود افاده تکرار کند چنانکه در «کلما اتاک زید فاکرمه » و آن را تأکیدکلمه ای می آورند که قابلیت تجزیه حسی یا معنوی داشته باشد بترتیب چنانکه در «قبضت المال کله » و «اشتریت العبد کله » و به هرحال کلمه ٔ «کل » را با اعتبار هر یک از آنچه قبل یا بعد آن قرار گرفته سه حالت است (یعنی جمعاً به شش صورت به کار می رود). حالات سه گانه ٔ آن به اعتبار ما قبل آن : 1- آنکه صفت باشد برای کلمه ٔنکره یا معرفه و در این حال دلالت دارد بر اینکه موصوف آن به کمال و نهایت صفت مذکور رسیده است . و باید در این مورد اضافه شود به اسم ظاهری که از جهت لفظ ومعنی با کلمه ٔ ماقبل یکی باشد چنانکه در «هوالعالم کل العلم ». 2- آنکه تأکید باشد برای اسم معرفه یا نکره ٔ محدوده ای که قبل از آن است و در این مورد باید اضافه شود به ضمیری که به مؤکد برگردد. و افاده ٔ معنی عموم می کند. چنانکه «فسجد الملائکة کلهم ». (قرآن 30/15). 3- آنکه بصورت تابع نباشد بلکه در جنب عوامل دیگر قرار گرفته باشد که در این حال یا به اسم ظاهر اضافه می شود چنانکه در «کل نفس بما کسبت رهینة» (قرآن 38/74). و یا بدون اضافه بکار می رود چنانکه در «و کلا ضربنا له الامثال ». حالات سه گانه ٔ «کل » به اعتبار مابعد آن : 1- آنکه به اسم ظاهر ما بعد خود اضافه شودکه در این صورت همه ٔ عوامل در آن عمل می کند مانند «اکرمت کل بنی تمیم ». 2- آنکه به ضمیر محذوفی که در تقدیر بعد از آن قرار دارد اضافه شود مانند «کلا هدینا»که در اصل «کلهم هدینا» بوده است . 3- آنکه به ضمیر بارزی که بعد از آن قرار دارد اضافه شود که در اینصورت هیچ عاملی جز ابتدائیت در آن عمل نمی کند مانند «ان الامر کله للّه ». و این گفته بنابر مذهب کسی است که کلمه ٔ «کل » را [ درمثال مذکور ] مرفوع می خواند و بندرت خلاف آن آمده چنانچه در «فیصدرعنها کلها و هو ناهل ». کلمه ٔ «کل » از جهت لفظ همواره مفرد و مذکر است واز جهت معنی بستگی به مضاف الیه دارد و بهمین جهت ضمیری که بدان عود می کند رعایت معنی آن می شود یعنی مفرد و مثنی و جمع و مونث و مذکر آورده می شود. البته این در جائی است که به نکره اضافه شده باشد ولی اگر به معرفه اضافه شده باشد گویند رعایت لفظ و معنی هر دو جایز است در صورت اضافه به نکره رعایت معنی ، و در صورت اضافه به معرفه رعایت لفظ و معنی هر دو جایز است ). و چون «کل » در لفظ بدون اضافه بکار رود بعضی گفته اند رعایت لفظ آن می شود و برخی دیگر گویند: اگر مضاف الیه مقدر آن مفرد نکره است ، در حکم مفرد خواهد بود و اگرمضاف الیه مقدر جمع معرفه است در حکم جمع خواهد بود. به هرحال در صورت فک اضافه تنوین عوض از مضاف الیه مقدر است . و در تقدیر کل احد، و کلهم می باشد.و اگر «کل » بعد از حرف نفی واقع شود، نفی بعض افرادرا شامل می شود مانند: «ماجاء کل القوم » و «لم آخذ کل الدراهم » و اگر کلمه ٔ نفی بعد از «کل » قرار گیرد، نفی همه افراد را شامل می شود مانند: «کلهم لم یقوموا». (از اقرب الموارد) : همگان اقرار دارند که کل ترکستان را بدین لشکر بتوان زد. (تاریخ بیهقی ص 582). تا کل و جمله برافتند. (تاریخ بیهقی ص 600).
ز هر جائی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است .

مسعودسعد.


و آنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست .

مسعودسعد.


خسروا ملک برتو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد.

انوری .


کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن
چون این دل هرجائی هرجای بسی باشد.

خاقانی .


والاجمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیده ام .

خاقانی


ای ز پرگار امر نقطه ٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار.

خاقانی


فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین .

نظامی .


وربگوئی با یکی گو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع .

مولوی .


تو باز دعوی پرهیز میکنی سعدی
که دل بکس ندهم کل مدع کذاب

سعدی .


- کل بودن ؛ از جمله ٔ کل بودن یا از جمله کل شدن ، اصطلاحی بوده است صوفیه را که به احتمال بمعنی واصل شدن و واصل بودن است ولی این معنی را دو شاهد ذیل خوب روشن نمی کند : بعد از آنکه پرسه فرود آورده اند و به خدمت ایستاده اند، دیگر ایشان را خدمت مطبخ و خانقاه فرموده اندو ایشان باوجود ضعف و پیری می افتاده اند و برمی خاسته اند تا کار خود بروفق مدعا پیراسته اند و از جمله ٔ کل شده اند (مزارات کرمان ص 4). چنانکه مشهور است که حضرت خواجه ٔ فقیه ابوالمعالی که از جمله ٔ کلند وقتی در کوبنان بوده اند. (مزارات کرمان ص 5).
- بکلی ؛ از هر جهت . بتمامه . همگی :
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان می دهد بد گوی بد فرجام را.

سعدی .


این حقیقت را شنو از گوش دل
تا برون آئی بکلی ز آب و گل .

سعدی .


دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم .

سعدی .


- عقل کل ؛ عقل فعال . عقل مدبر جهان و عالم کون و فساد. عقل دهم از عقول عشره :
این سخنهائی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

مولوی .


عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم .

سعدی .


- کل شدن ؛ از جمله ٔ کل شدن . رجوع به کل بودن شود.
ای که انشاء عطارد صفت شوکت تست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد.

حافظ.


|| در اصطلاح ، نام چیزی که از تعدادی جزء ترکیب شده باشد. (از تعریفات جرجانی ). اسم جمیع اجزاء (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقابل جزء. و بدین معنی با کلی از چند وجه فرق دارد. اول آنکه کل در خارج موجود بود و کلی از آنجا که کلی است در خارج موجود نبود. دوم آنکه کل را توان شمردن به اجزای آن و کلی را نتوان شمردن به جزئیات آن . سوم آنکه اجزاء مقوم کل بود چون آحاد نسبت به عشره و کلی مقوم جزئیات بود. چون انسان نسبت به زید و عمرو. چهارم آنکه کلی چون انسان مثلا محمول بود بر جزئی چون زید. و کل چون عشره محمول نتواند بود بر اجزای خود که آحاد بود. پنجم آنکه اجزای کل واجب بود که متناهی باشد و جزئیات کلی واجب نبود که متناهی باشد. ششم آنکه شرط وجود کل وجود همه ٔ اجزاء آن کل بود و شرط وجود کلی وجود همه ٔ جزئیات آن کلی نبود :
کجا کل آمده باشد چه باشد قیمت اجزا.

قطران .


چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ
چون ز جزوش کل سازد خاک را خارا کند.

ناصرخسرو.


همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون برعدد واحد و یا بر کل خود اجزا.

ناصرخسرو.


جزو جهان است شخص مردم روزی
باز شود جزو بی گمان بسوی کل .

ناصرخسرو.


ای ملک توکلّی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا.

مسعودسعد.


در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند.

خاقانی .


نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطه ٔ کل بر از خط اجزا.

خاقانی .


و رجوع به شرح مطالع الانوار شود. || بعض . از لغات اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گاه کلمه ٔ «کل » بمعنی بعض بکار می رود و از لغات اضداد است . (اقرب الموارد) : بایستی که این مایه بدانسته بودی که «کل » بمعنی «بعض » آید. چنانکه باری تعالی در قصه ٔ ابراهیم (ع ) میفرماید: «ثم اجعل علی کل جبل منهن جزئاً» (قرآن 260/2) (کتاب النقض ص 523). || در اصطلاح صوفیه ؛ واحد مطلق را گویند و اسم حق تعالی است به اعتبار حضرت واحدیت والهیت جامع اسمای مجموع است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث ). اسم حق تعالی ، به اعتبار حضرت احدیت جامع اسماء و لذا یقال ؛ احد بالذات ، کل بالاسماء. (از تعریفات جرجانی ). || در اصطلاح منطقیون ، بسه معنی بکار میرود: 1- کلی منطقی یعنی مفهومی که تصور آن امتناعی از شرکت در آن نداشته باشد. یا مفهومی که صدق آن بر افراد کثیر ممتنعنباشد. 2- کل مجموعی یعنی کل به اعتبار جمع افراد. 3- کل افرادی ، یک یک افراد مفهوم . (از کشاف اصطلات الفنون ). برای توضیح امتیاز این سه معنی بهمین کتاب رجوع شود.

کل . [ک ُ ] (ع اِ) مخفف کُل ّ بهمان معنی است :
طبع هر جزوی که هست آخر سوی کل مایل است .

کاتبی .


دین ودل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و نهی او میمرد خلق .

مولوی .



کل. [ ک َ ] ( ص ) کچل. یعنی شخصی که سر او زخم یا جای زخم داشته باشد و موی نداشته باشد و به عربی اقرع خوانند. ( برهان ). کچل را گویند یعنی کسی که سر او مو نداشته باشد. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). کسی که سر او از کچلی بی موی بود. ( ناظم الاطباء ). مسعوف. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). مخفف کچل. ( حاشیه برهان چ معین ) :
بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد.
فرخی.
باشی کل ای برادر و معذوری
گر سر برهنه کرد نمی آری.
ناصرخسرو.
ورنه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی.
ناصرخسرو.
دیوانه ای را به کلی دادند. ( النقض ص 264 ).
از پی عیب کل کله جوید.
سنائی.
سر کل را پناه دان ز کلاه.
سنائی.
از کله حسود تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو ز فرق کل.
سوزنی.
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از کل سرکفته کلان بیند.
سوزنی ( دیوان چ 1 ص 23 ح ).
از چه ای کل باکلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
مال و زر سررا بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه.
مولوی.
- امثال :
کل هم خدائی دارد.
کل از مو بدش می آید.
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی .
|| نرینه جمیع حیوانات را گویند عموماً و گاومیش نر را خصوصاً.( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بمعنی نر جمیع بهائم عموماًو گاومیش نر خصوصاً. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). نر از گاو و گوسفند و مانند آن. نرینه از ستور. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و اما گوشت بزماده و آن کل ، آن خون که از ایشان خیزد غلیظ شود. ( الابنیه ، یادداشت ایضاً ).
- کل خوردن ؛ آبستن شدن گاو و گوسفند و مانند آن. جفت شدن نر باماده.( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| ( اِ ) شاخ. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || ( ص ) منحنی. کج. خمیده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). حق آن است که کل و کله بمعنی کج و کوتاه آمده و آنرا بضم کاف نیز استعمال کرده اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به کُل شود. || کوتاه. قصیر. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) چال. گودال. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || دندان گراز، که آن را چون سلاح بکار برد. یشک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || جوانه در حبوبات و برنج.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || جوانه در حبوبات و برنج. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || ( ص ) بزرگ : کل چشم ، فراخ چشم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه. چنانکه در: بنجا کل ، جلیل کل ، چاکل ، دوکل. ( یادداشت ، به خط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ عمید

روستا؛ دِه.


همه؛ تمام.


کچل#NAME?


۱. کوتاه و بی‌تناسب: مرد کُل.
۲. کُند؛ کُله: تیغ کُل.
۳. (اسم مصدر) [قدیمی] کجی؛ خمیدگی.


۱. بز نر.
۲. حیوان نر، از قبیل گاو، گوسفند، بز، و آهو.
۳. گوسفند بی شاخ.
همه، تمام.
روستا، دِه.
۱. کوتاه و بی تناسب: مرد کُل.
۲. کُند، کُله: تیغ کُل.
۳. (اسم مصدر ) [قدیمی] کجی، خمیدگی.
= کچل

۱. بز نر.
۲. حیوان نر، از قبیل گاو، گوسفند، بز، و آهو.
۳. گوسفند بی‌شاخ.


دانشنامه عمومی

نوعی آواز رپ که خواننده بیشتر از خودش تعریف می کند و بقیه را کوچک تر نشان می دهد .


(شیرازی) کِل؛ هلهلۀ شادی. || کل زدن، کل کشیدن: بانگ شادی برآوردن.


کَلَ:(kala) در گویش گنابادی یعنی باغچه || کِلِّ:(kelle) در گویش گنابادی یعنی سر ، ابتدا ، آغاز ، اول



دانشنامه آزاد فارسی

کُلّ
در دو معنا به کار می رود: ۱. در برابر جزء، و آن پدیده ای است که از به هم پیوستن اجزا پدید می آید مثل یک میز، یا یک خانه که از اجزاء مختلف تشکیل شده است؛ ۲. دربرابر بعض، و آن سور قضایای موجبۀ کلیه است که در زبان فارسی «هر» به جای آن می نشیند، مثل «هر انسانی حیوان است (= کلُّ انسان حیوانٌ)» باید توجه داشت کل با کلّی فرق اساسی دارد. کل، یک مجموعه است امّا کلّی یک مفهوم است. (← کلی). کل مجموعی دربرابر کل منطقی قرار دارد. در کل منطقی که با سور «هر و هیچ» بیان می شود، مراد فردفرد افراد موضوع است، چنان که «هر انسانی حیوان است»، یعنی فردفرد افراد انسانی حیوان هستند؛ چنان که وقتی می گوییم «کلّ دانش آموزان یک دبیرستان ۳۰۰تن هستند»، تمام دانش آموزان مورد نظرند.

فرهنگستان زبان و ادب

{calvus} [علوم جَوّ] کومه ای بارایی که در آن چند برجستگی در جهت فوقانی وجود دارد و به تدریج شکل کومه ای خود را از دست می دهد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کل به لفظ دلالت کننده بر شمول حکم نسبت به همه افراد مدخول آن اطلاق می شود.
لفظ «کل»، از ادوات عموم است؛ یعنی از الفاظی است که بر شمول و فراگیری حکم نسبت به تمام افراد مدخول خود دلالت می کند؛ برای مثال، در جمله: «اکرم کل عالم»، لفظ کل دلالت می کند بر این که حکم اکرام بر روی همه افراد عالم رفته است.
از نظر اصولیون
بیشتر اصولی ها همانند مرحوم « آخوند » لفظ کل را از الفاظ مختص « عموم » می دانند، ولی بعضی دیگر آن را از الفاظ مشترک بین «عموم» و «خصوص» می دانند.بیشتر اصولیون معتقدند دلالت کل بر عموم، به وضع واضع است، ولی برخی مانند مرحوم «آخوند» بر این باورند که این دلالت، به مقدمات حکمت است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: hamâl
طاری: kol
طامه ای: kol
طرقی: hama / kol
کشه ای: hama / kol
نطنزی: kol


گویش مازنی

۱شخم ۲ورز دادن ۳کسی که سرزبانی حرف می زند


/kel/ پسوند مکانی است مانند: توت کل & یک عددگردو - گردوی درشت & دم بریده، کوتاه & شخم - ورز دادن ۳کسی که سرزبانی حرف می زند & کچل - چوبی که در دو طرف پرچین تکیه دهند و از آن عبور کنند ۳مردی که با زن شوهردار رابطه ی نامشروع ایجاد کند & جفت گیری حیوان - بز نر & پوست درخت توت یا لرگ که برای بستن سر کیسه به کار رود - لنگ –فردی که چلاق باشد & رد پا – اثر و نشانه ای که از آدمی و حیوانات به هنگام راه رفتن بر جای ماند

۱کچل ۲چوبی که در دو طرف پرچین تکیه دهند و از آن عبور کنند ...


۱جفت گیری حیوان ۲بز نر


۱پوست درخت توت یا لرگ که برای بستن سر کیسه به کار رود ۲لنگ ...


رد پا – اثر و نشانه ای که از آدمی و حیوانات به هنگام راه رفتن ...


پسوند مکانی است مانند:توت کل


۱یک عددگردو ۲گردوی درشت


دم بریده،کوتاه


واژه نامه بختیاریکا

( کُل * ) روده
( کَل ) ( ال ) ؛ کربلایی؛ پیشوندی مذهبی به معنی کربلایی
( کِل ) افراشته؛ برخاسته؛ ایستاده
( کَل ) بازار خرید و فروش احشام
( کُل ) بریده
( کُل ) به سر کُل بیدِن
( کَل ) به کَل کار نَوُدِن
خانه
( کَل ) خراش
( کُل ) زُو کُل بیدِن
( کُل ) سخت؛ مشکل
( کِل ) سنگ؛ سنگ ایستاده
( کُل ) سنگریزه
( کِل ) طرف؛ جانب؛ سو؛ گوشه؛ زاویه
( کُل ) کند
( کُل ) کند؛ نابرنده
( کُل ) کوتاه
( کُل ) کوتاه دُم یا دم بریده
( کَل ) لگن
( کَل ) نرمیش یا بزکوهی
( کِل ) نشانه
( کَل ) واحدیست؛ اندازه کوچک
( کَل ) ویرانه
( کِل ) هلهله
( کِل ) هلهله؛ آوای بلند و پیوسته زنان

جدول کلمات

همه

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

بزرگ. ریش سفید

کل کلون ایلمون::بزرگ های ایلمان

جمع کل:::کلان.

کلانتر::بزرگ کلان


کل محمد
کل علی

Kal

در زبان لری بختیاری به معنی

نام بز نر کوهی با شاخ های بلند

Kal

کَل - در گویش بازاری و تهرانی ( کوچه بازاری ) -
انتظار، توقع، چشم داشتن - رقابت، مسابقه، چالش!
مثل: کل انداختن >>>>> یعنی به چالش کشیدن، رو کم کنی، چشم و هم چشمی
کل کل کردن >>> حرص دادن، جر و بحث کردن، لجبازی کردن

کُری ( کُری خوانی ) !

در زبان لری بختیاری به معنی

کوتاه kol

بزرگ، هیکلی، جسور، گاومیش نر، کله: گاو نر اخته نشده
کلیل: قوچ شاخدار

کل. ( "ک" با آوای زبر ) ، ( ا ) ، ( زبان مازنی ) ، یارو. "کل" به مردی که به گونه غیر قانونی با دختر یا زنی رابطه داشته باشد گفته میشود.

به ضم ک. کند. مانند چاقوی کل. و نیز کوتاه و دم بریده مانند مرغ کل در گویش کازرونی ( ع. ش )

کل. ( "ک" با آوای زیر ) ، ( ا ) ، ( زبان مازنی ) ، زیر. "سایه کل"، زیر سایه. "افتاب کل" زیر آفتاب.

" کل "به فتح میم در زبان تر کی ، جنس نرِ گاومیش را گویند که بسیار پر زور و قدرتمند است و همچنین بسیار تنومند، به همین سبب به در ختان بید تنومند و قطور نیز واژه کل را به کار می برند .

یکی از معانی کل ( به فتح کاف ) گاونر، قوچ نر می باشد و چون اینها سمبل پهلوانی بوده اند ، بتدریج به لقبی احترام امیز برای مردان تبدیل شده است ؛ مانند کلو اسفندیار که از بزرگان سربداران بود.
در دوره های بعد ، این واژه مخفف "کربلایی " فرض شد، یعنی کسی که به زیارت کربلا رفته است که البته تحریف شده و غلط است.

Kel در زبان لری بهمئی به قرار دادن چند تکه سنگ بر روی هم به منظور نشانه گذاری کل می گویند

کَل مخفف کچل ، بی مو

کِل، kell
در گویش تنگسیری به معنی چال و حفره میباشد .
اکثر به نقطه ای گفته میشود که جای خالی باشد میان یک ردیف منظم . مانند یک دندان افتاده درحالی که دو طرفش دندان وجود داشته باشد ،
یا قسمت گودی یا فروریخته از ردیف دیواره یا صخره در کوه .
کِل در گویش تنگسیری به فرزند هم گفته میشود .
کِل به عملی دراوردن صدایی هم گفته میشود که زنها موقع مراسم شادی انجام میدهند .

در گویس زبان بختیاری، واژه کَل دارای چند معانی میباشد. ۱_ کَل= منزلگاه ۲_ کَل= سرطاس ۳_ کَل= سردسته بزکوهی وقوچ ومیش کوهی ۴_ کَل= درجاهایی نیز برای بزرگان وسردسته های یک قبیله وایل در بختیاری بکار میرود.

واژه کُل درگو یش زبان بختیاری، ۱_ کُل= به معنی کند یا نبر مخالف تیز، مانند کارد یا چاقویی که نتوان چیزی با آن برید. ۲ کُل= کوتاه ۳_ کُل= گلوله، برای مثال کُل بازی یعنی گلوله بازی.

بی مو، طاس، کچل، بزنر، نرینه حیوانات | تمام، جمیع، عموم، قاطبه، مجموع، هر، همگی، همه

کِل در گویش بختیاری علاوه بر معنی های گفته شده معنای کنار هم می دهد .
مانند : کِلِ دیوار = کنارِ دیوار

واژه کل با توجه به تلفظ واژه یا همان لغت دارای چندمعنی میباشد، که آقای جعفری هم درست فرمودند که در گویش زبان بختیاری۱_ کِل= به معنی کنار هم میباشد. ) ۲ - کِل صدایی که هنگام عروسیها وشادیها حتی در جنگهای بختیاری نیز زنان ازخود سرمیدهند که باعث تقویت وروحیه مردان جنگی نیز بشود. ۳ - کَل = سردسته بز کوهی. ۴ - کِل=علامت یا نشان. ۵ - کُل= کُند ( چاقویی که تیز نباشد. ۶ - کُل=کوتاه. کُل= گلوله برای بازی حتی از سنگ ریزه برای بازی استفاده میشود، بنام قُطور بازی یا کُل بازی. ۷ - کَل= طاس آدم سرطاس و کم مو. ۸ - کَل= منزل . واین واژه هر کدام در موقعیت ومکان ودر جمله خاص خود بکار میرود.

به نظر بنده هم همان طور که آقای جمور و آقای بهداروند گفتند کل مخفف کلان به معنی بزرگ یا کلانتر به معنی بزرگتر است

یکی دیگر از معنی های کَلْ در گویش لری بختیاری ، خرابه است؛
علی آباد دِه نید ( =نیست ) ، کَلْگَهْ خَراوه ( =خرابه )
با در ترکیب کَلْ خَراوه ( =خرابه )


همه چیز

گودال، چشمه در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )

منبع
سورس
جوهر


به معنی کچل یا طاس
و به معنی لال شدن در زبان فارسی است

در زبان گیلانی یعنی گاو نر

کل ( کَ ل ) در زبان گیلکی به جنسیت مذکر ( مرد ) گفته میشود. البته بیشتر برای حیوانات به کار میرود .
مثال: کَلَ اسب: اسب نر


کلِ . . . . . . . . . . .

the whole of something

واژه کُلِّ فارسی به معنی همه، تماما از واژه ی ترکی کؤل ترکی به معنی بوته، شامل: برگ، ساقه و ریشه گیاه گرفته شده است. بدین معنی که در زبان ترکی به تمام قسمت های گیاه کؤل و به گویش زبان فارسی کُل گفته می شود. وقتی گیاهی را در زبان ترکی از ریشه در می آورند می گویند: کؤل اش در آوردم . یعنی با بوته اش در آوردم . که فارس ها می گویند با کلَّش در آوردم. بنابراین کل فارسی همان کؤل ترکی به معنی بوته است. وقتی گیاهی را با بوته از زمین در می آوریم یعنی همه آن یا کل آن را از زمین در می آوریم.

واژه کُل در بسیاری از گویشهای ایرانی ازجمله لری و نیز اصفهانی، به چَمِ کُند است مانند کارد یا تیغ کُل
کُل به چم همه یا هر، شاید یک واژه عربی باشد:
کُلُّ نفس ذائقة الموت، ثم الینا ترجعون

کَل
کَل کوتاه شُده یِ تَکَل یا هَمان قوچ/ غوچ اَست چون با شاخ های اَش می تازَد یا می آفَندَد:
تَکَل : تَک - اَل
تَک = تَکیدُن ، تاختَن ، آفَندیدَن
- اَل = پَسوَندِ نامساز
کُل
کُل کوتاه شُده یِ کَلانِ پارسی یا کُلُن دَر بَرخی گویِش ها ست.
دَر آلمانی Ganz هَمان " گانِ" پارسی ست که دَر واژه هایی چون سَمَنگان ، مِهرِگان . . مینه یِ کُل می دَهَد

واژه کل در زبان لری بختیاری به معنی ::ستونی سنگی در روی کوه های بلند در مسیر امامزاده ها
می گذاشتند تا مسافر ها راه را
پیدا کنند
کل::کر، کئله .
و به کل حضرت عباس مشهور است
در دهستان جهانگیری *زیلایی*مسجدسلیمان
محل سکونت ایل منجزی بهداروند

روستای بقعه علمدار عباس *علمداری*
محل سکونت طایفه مال احمدی منجزی

***
بقعه حضرت عباس ( ع ) در بین دو کوه در پایین دشت پلنگان در دهستان زیلایی *جهانگیری *
محل سکونت تیره رستمی از طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ منجزی
****
بازی های محلی هفت سنگ و بردکل در قوم لر بختیاری
از روی این ستون های سنگی درست شده
*****
زنان قوم لر بختیاری برای شادی و نشاط
در جشن ها و عروسی ها
از واژه ی ( کل ) استفاده می کنند




کلمات دیگر: