مترادف کش : بیغوله، کنج، گوشه، بر، پهلو، سینه، کنار، آغوش، بغل، خوش، نیک، نیکو
کش
مترادف کش : بیغوله، کنج، گوشه، بر، پهلو، سینه، کنار، آغوش، بغل، خوش، نیک، نیکو
فارسی به انگلیسی
Elastic band, Elastic ribbon
مترادف و متضاد
بیغوله، کنج، گوشه
بر، پهلو، سینه، کنار
آغوش، بغل
خوش، نیک، نیکو
۱. بیغوله، کنج، گوشه
۲. بر، پهلو، سینه، کنار
۳. آغوش، بغل
۴. خوش، نیک، نیکو
فرهنگ فارسی
بغل، سینه، خوب، خوش، نیک، زیباکش رفتار:خوش رفتارکشی:خوبی، خوشی
( اسم ) دفعه مرتبه بار : یک کش ( یک دفعه ) دو کش ( دو دفعه ) .
آنچه بدان خرما بن را گشنی دهند.
فرهنگ معین
(کِ ) (اِ. ) نوار یا تسمه ای که دارای حالت ارتجاعی است مخصوصاً بندی که در آن نوار یا نوارهای لاستیکی به کار رفته باشد.
(کَ ) [ په . ] ۱ - (اِ. ) سینه و صدر. ۲ - بغل ، پهلو. ۳ - (ص . ) خوب ، خوش . ۴ - خودستا، متکبر.
(کَ یا کِ ) (فع . ) ۱ - کشیدن : کش و قوس . ۲ - دوم شخص مفرد از امر حاضر از «کشیدن ». ۳ - (ص فا. ) در ترکیب به معنی «کشنده » آید به معانی ذیل : الف - کشنده ، برنده : غاشیه کش . ب - تحمل کننده : جفاکش . ج - تماس دهنده ، مالنده : جاروکش . د - نوشنده ، آشامنده
( ~ . ) (اِ. ) دفعه ، مرتبه ، بار.
(کِ) (اِ.) نوار یا تسمه ای که دارای حالت ارتجاعی است مخصوصاً بندی که در آن نوار یا نوارهای لاستیکی به کار رفته باشد.
( ~ .) (اِ.) زخم و ریشی که بر دست و پای شتر بهم رسد و از آن پیوسته زردآب بیرون آید و از بیم سرایت شتران صحیح را داغ کنند؛ غره .
(کَ) [ په . ] 1 - (اِ.) سینه و صدر. 2 - بغل ، پهلو. 3 - (ص .) خوب ، خوش . 4 - خودستا، متکبر.
(کَ یا کِ) (فع .) 1 - کشیدن : کش و قوس . 2 - دوم شخص مفرد از امر حاضر از «کشیدن ». 3 - (ص فا.) در ترکیب به معنی «کشنده » آید به معانی ذیل : الف - کشنده ، برنده : غاشیه کش . ب - تحمل کننده : جفاکش . ج - تماس دهنده ، مالنده : جاروکش . د - نوشنده ، آشامنده : پیاله کش ، جرعه کش . ه - حرکت دهنده : سپرکش . 4 - (ص مف .) گاه در ترکیب به معنی «کشیده » آید: زرکش .
( ~ .) (اِ.) دفعه ، مرتبه ، بار.
لغت نامه دهخدا
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
چرا بر کمر کردمش پنجه بش .
فردوسی .
می به زیر کش و سجاده ٔ زهدم بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم .
حافظ.
- زیر کش گرفتن (برگرفتن ) ؛ زیر بغل گرفتن : عوج ... فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هرچه داشتند. (کشف الاسرار).
|| آغوش . آگوش :
ماهی بکش در کش چو سیمین ستون
جامی بکف برنه چو زرین لگن .
فرخی .
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش .
سنائی .
- در کش گرفتن ؛ در آغوش گرفتن : رسول از منبر بزیر آمد و ستون چوب در کش گرفت و او را خاموش کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
|| سینه و بر. (آنندراج ). سینه و صدر. (ناظم الاطباء). سینه را نیز گفته اند که به عربی صدر خوانند. (برهان ). سینه و بر. (آنندراج ) :
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان .
(گرشاسب نامه ).
- دست بر کش ایستادن (نهادن ) ؛ دست بر کش نهادن . دست بر سینه ایستادن یا نهادن . رجوع به دست بر کش نهادن و رجوع به کش شود.
- دست بر کش نهادن ؛ دست به کش ایستادن . دست بر سینه نهادن (برای احترام ). دست ادب برسینه نهادن :
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد.
سعدی .
|| دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند. (برهان ). طریقه ٔ دست در بغل کردن و از روی ادب دستها را بر تهیگاه نهادن . (ناظم الاطباء). در برهان زیر کلمه ٔ «کش » آمده است «دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند» و بعضی معاصران پنداشته اند که مراد دست به کمر نهادن است . تصویری که در بشقابی نقره از عهد ساسانی نقش شده شاهنشاه ساسانی را نشان می دهد که برتخت نشسته و در دو طرف او دو خدمتکار دست به سینه ایستاده اند معهذا ممکن است که در قرون بعد دو دست را عموداًبه موازات بدن و متصل به ران کشیده داشتن (چنانکه در حالت خبردار نظامی ) علامت احترام محسوب می شده است . (فرهنگ فارسی معین ). || هرگوشه و بیغوله را گویند عموماً. (برهان ) (از آنندراج ) (ازناظم الاطباء). || گوشه و بیغوله ٔ ران خصوصاً. (برهان ). بیغوله ٔ ران و زیر بغل . (از آنندراج ). گوشه ٔ ران .(ناظم الاطباء). کشاله . کشه . کشه ٔ ران . کشاله ٔ ران . رجوع به کشاله شود.
- کش ران ؛ گوشه ٔ ران و اربیة. (ناظم الاطباء). کشاله ٔ ران .
|| زخم و ریشی را گویند که بر دست و پای شتربهم می رسد و از آن پیوسته زرد آب بیرون می آید و از بیم آن شتران صحیح را داغ کنند که مبادا به آنها سرایت کند و آن را به عربی غُره خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
کش . [ ک َ ] (اِ) بار.کرت . دفعه . مرتبه . نوبه . یک کش ، یک بار. یک نوبت .
دفتر لوح و قلم را کاتبی
کش عفوی کش بجرم کاتبی .
کاتبی تبریزی (از آنندراج ).
رجوع به کشه شود.
کش . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سربازان شهرستان ایرانشهر با 150تن سکنه . ساکنین آن از طوایف سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کش . [ ک َ ] (اِخ ) ستاره ٔ زحل . (برهان ).
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل .
عنصری .
چو سوی کش گذرکردند سروان زره پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت شد سوی شروان .
معزی .
سودافتاده خیره سری را هم از خری
تا ماه و آفتاب برآرد زچاه کش .
سوزنی (از آنندراج ).
عشق به همت نظر یوسف آفتاب را
چون مه چاه کش کند بسته ٔ چاه عاشقان .
سیف اسفرنگی (ازآنندراج ).
کش . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) هر چیز لاستیکی یا لاستیک دار قابل ارتجاع یعنی چون بکشند ممتد شود و چون فرو گذارند بحالت اول خود باز گردد. نوار لاستیکی قابل ارتجاع اعم از آنکه در پارچه بافته شده و یا بصورت لاستیک خالص باشد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ). نواری که در داخل آن رشته های لاستیکی تعبیه شده باشد و ممتد تواند شدن و از آن برای تنک کردن دهانه ٔ چیزی چون جوراب ، کلاه ، آستین و کمر جامه و غیره استفاد کنند.
کش . [ ک َش ش ] (ع مص ) کشیش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به کشیش شود.
کش . [ ک ِ ] (اِ صوت ) امر به دور کردن و راندن مرغ . (برهان ). کلمه ای است که بهنگام راندن و دور کردن مرغ و خروس گویند. کیش . کیش کیش . کشت . کلمه ای است برای راندن و دور کردن مرغ اهلی و جزآن . (ناظم الاطباء). || (اِ) (اصطلاح شطرنج ) امر برخیزانیدن شاه شطرنج است وقتی که در خانه ٔ حریف نشسته باشد. (برهان ) . از اصطلاحات شطرنج که در خانه ٔ مهره ٔ حریف نشسته باشد. (آنندراج ). کلمه ای است که بدان حریف را متوجه کنندکه شاه وی در معرض خطر است و باید درصدد نجات او برآید. || کلمه ای است که در هنگام آمدن پادشاه برای آگاهی مردمان استعمال کنند. کش کش . (از ناظم الاطباء). دور شو کور شو. برد. از ره برد بردابرد.
آن گلی کش ساق از مینای سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته .
طاهربن فضل .
بسته عدو را دست پس چون ملحدملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش درمهدیه .
منوچهری .
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر.
عنصری .
میر همه دلبران کشمیر تویی
خرم دل آن سپاه کش میر تویی .
(؟ از آنندراج ).
کش . [ ک ُ ] (اِمص ) بن مضارع فعل کشتن . رجوع به کشتن شود. || (نف مرخم ) کشنده و آنکه می کشد و ظلم می کند و آزار می نماید. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ کشتن . (فرهنگ فارسی معین ). در ترکیبات فاعلی جزءمؤخر کلمه واقع شود همچون : آدم کش . برادرکش . پدرکش .شپش کش . شیرکش . زارکش . زجرکش . حق کش . دشمن کش . مردم کش .مگس کش . || (فعل امر) امر به کشتن . (برهان ). دوم شخص مفرد از امر حاضر. (فرهنگ فارسی معین ).
کش . [ ک ُ ] (ص ) نر و نرینه . (ناظم الاطباء).
کش . [ ک ُش ش ] (ع اِ) آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
چرا بر کمر کردمش پنجه بش.
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم.
|| آغوش. آگوش :
ماهی بکش در کش چو سیمین ستون
جامی بکف برنه چو زرین لگن.
در پیرهن چرب تو افتد آتش.
|| سینه و بر. ( آنندراج ). سینه و صدر. ( ناظم الاطباء ). سینه را نیز گفته اند که به عربی صدر خوانند. ( برهان ). سینه و بر. ( آنندراج ) :
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
- دست بر کش نهادن ؛ دست به کش ایستادن. دست بر سینه نهادن ( برای احترام ). دست ادب برسینه نهادن :
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد.
کش . [ ] (اِخ ) دهی است از توابع طالقان شهرستان تهران با 734تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کش ، در چمن رسول بخرامم
خوش ، در حرم خدای بگرازم .
سنائی .
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم اوخوش منش بود هم روز خوش .
نظامی .
- کش خرام ؛ خوش خرام . یازان در رفتار. گرازان در رفتار :
آن مرغ کش خرام کدامست در چمن
از عنبرش سراغج و از مشک پیرهن .
شمالی دهستانی (از آنندراج ).
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی .
منوچهری .
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل برّ و کوهکن .
منوچهری .
تازه رویی چو نوبهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت .
نظامی .
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام .
سعدی .
- کش گفتار ؛ خوش گفتار. خوش سخن . خوش کلام . (ناظم الاطباء). آنکه سخن خوش بگوید. آنکه کلام مورد توجه دیگران بر زبان راند.
|| زیبا :
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
از این خوشی از این کشی از این در کار زیبایی .
فرخی .
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی ، دلکشی خوش لبی خوش زبانی .
فرخی .
ما را دهی از طبعخوش حوران خوش ماهان کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه .
منوچهری .
چون نزد رهی در آیی ای دلبر کش
پیراهن چرب را تو از تن درکش .
سنائی .
|| تهی و خالی . (ناظم الاطباء). || کشی . اهل شهر کش . از مردم شهر کش چنانکه سعدی شیراز، یعنی سعدی شیرازی .
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فروکن سرما را سوی بالا کش .
مولوی (از آنندراج ).
|| (نف مرخم ) اسم فاعل هم آمده است که کشنده باشد همچون جفاکش یعنی جفاکشنده . (برهان ). به معنی کشنده چون جفاکش و ستمکش . (آنندراج ). مأخوذ از کشیدن به معنی کشنده مانند آبکش و بارکش . (ناظم الاطباء). صورت مرخم کشنده است در تمام معانی و در ترکیب با کلمات دیگر بصورت مزید مؤخر بکار رود چنانکه در معانی ذیل :
1- برنده ، مانند غاشیه کش . 2- تحمل کننده ، مانند جفاکش . 2- تماس دهنده و مالنده ، مانند جاروکش . 4- نوشنده وآشامنده ، مانند پیاله کش و جرعه کش . 5- حرکت دهنده ، مانند سپه کش .
اینک برخی از ترکیبات کلمه : آتش کش . آه کش . اتوکش . اره کش . الف کش . انگشت کش . بادکش . بارکش . بشارت کش . بغچه کش . بلاکش . پیشکش .پیاله کش . پیکان کش . پیمانه کش . تصویرکش . توشه کش . تهمت کش . تیرکش . جاروب کش . جرعه کش . جگرکش . جنازه کش . چراغ کش . چوب کش . حرف کش . حسرت کش . حشرکش . حکم کش . حمله کش . خرکش . خطکش . دُردکش (نوشنده پیاله بتمامه ). دَردکش . دریاکش . دست کش . دلکش . دم کش . دودکش . رخت کش . رقم کش . روکش . زرکش . زنجیرکش . ساغرکش . سپه کش . ستم کش . سخت کش . سختی کش . سخن کش . سرکش (سرکشنده ) سرکش (یاغی و نافرمان ). سلح کش . سنان کش . سیم کش . صورتکش . فانوس کش . کینه کش . لحاف کش . ملهم کش یا مرهم کش ، (ابزاری که بدان بروی پارچه مرهم می کشند) (ناظم الاطباء). مشعل کش . می کش . نازکش . ناوه کش . رجوع به کشنده و نیز رجوع به همین مدخلها شود.
|| (ن مف ) مرخم کشیده . رجوع به کشیده شود.
- دستکش ؛ دست کشیده . دست پرورده ٔ تیماردیده . سرحال :
کز اسبان تو باره ای دستکش
کجا برد خواهد بر افراز خوش .
فردوسی .
ترکیب شکرکش معنی مصدری یا مفعولی دارد.
فرهنگ عمید
که اش؛ که او را: ◻︎ حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو / کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است (حافظ: ۹۶).
دفعه؛ مرتبه.
۲. زیبا: فتنه شدم بر آن صنم کش بر / خاصه بدان دو نرگس دلکش بر (دقیقی: ۹۹ ).
۱. = کُشتن
۲. کُشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آدمکش، گاوکش.
۱. نواری با رشته های لاستیکی که با کشیده شدن بلندتر می شود.
۲. (صفت ) دارای قابلیت ارتجاع، کشی: شلوار کش.
۳. (بن مضارعِ کِشیدن ) = کشیدن
۴. کِشنده، حمل کننده، حامل (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): بارکش، هیزم کش.
۵. تحمل کننده، متحمل (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): جفاکش، زحمت کش.
۶. تماس دهنده، مالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): اتوکش، اره کش.
۷. آشامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): جرعه کش، پیاله کش.
۸. حرکت دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): لشکرکِش.
۹. پوشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دستکش.
۱۰. بیرون آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آبکش، دودکش.
۱۱. استفاده کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): قمه کش.
* کش آمدن: (مصدر لازم )
۱. درازتر شدن.
۲. ممتد شدن.
۳. از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن را بکشند.
* کش واکش: [عامیانه، مجاز] بگومگو، نزاع.
۱. بغل، آغوش: چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش (فردوسی۲: ۵۴۹ ).
۲. سینه: بینداخت شمشیر و ترکش نهاد / چو بیچارگان دست بر کش نهاد (سعدی۱: ۹۱ ).
دفعه، مرتبه.
که اش، که او را: حافظ چه طرفه شاخ نباتی ست کلک تو / کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است (حافظ: ۹۶ ).
۱. خوب؛ خوش؛ نیک.
۲. زیبا: ◻︎ فتنه شدم بر آن صنم کشبر / خاصه بدان دو نرگس دلکش بر (دقیقی: ۹۹).
۱. بغل؛ آغوش: ◻︎ چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش (فردوسی۲: ۵۴۹).
۲. سینه: ◻︎ بینداخت شمشیر و ترکش نهاد / چو بیچارگان دست بر کش نهاد (سعدی۱: ۹۱).
۱. نواری با رشتههای لاستیکی که با کشیده شدن بلندتر میشود.
۲. (صفت) دارای قابلیت ارتجاع؛ کشی: شلوار کش.
۳. (بن مضارعِ کِشیدن) = کشیدن
۴. کِشنده؛ حملکننده؛ حامل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بارکش، هیزمکش.
۵. تحملکننده؛ متحمل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جفاکش، زحمتکش.
۶. تماسدهنده؛ مالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اتوکش، ارهکش.
۷. آشامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جرعهکش، پیالهکش.
۸. حرکتدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): لشکرکِش.
۹. پوشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستکش.
۱۰. بیرونآورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبکش، دودکش.
۱۱. استفادهکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قمهکش.
〈 کش آمدن: (مصدر لازم)
۱. درازتر شدن.
۲. ممتد شدن.
۳. از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن را بکشند.
〈 کشواکش: [عامیانه، مجاز] بگومگو؛ نزاع.
۱. = کُشتن
۲. کُشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمکش، گاوکش.
دانشنامه عمومی
معمولاً کش را از بریدن یک لوله به صورت نوارهای باریک می سازند. لوله خودش از یک جنس ارتجای نظیر پلاستیک، لاتکس، چرم یا نظایر آن ساخته می شود.
کش (ازبکستان)، نام قدیمی شهرسبز در ازبکستان
این روستا در دهستان پایین طالقان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۶۸ نفر (۷۴خانوار) بوده است؛ که در حال حاضر، در تابستان بالغ بر ۲۳۰ خانوار و در زمستان ۴۵ خانوار ساکنند.
فهرست شهرهای ایران
دانشنامه آزاد فارسی
(یا: شهر سبز) شهری قدیمی در مسیر جادۀ قدیم تجاری سمرقند به بلخ، واقع در جمهوری ازبکستان کنونی. بنابه روایت منابع چینی شهر کش در قرن ۷م بنیاد نهاده شد. به سبب سرسبزی و خرمی این شهر، آن را کشِ دلکش می خواندند. جغرافی نویسانی چون استخری، ابن حوقل و مقدسی این شهر را به دقّت توصیف کرده اند. در عهد سامانی شهر قدیم (شهرستان) و ارگ آن (کهندز) متروک و فقط ناحیۀ بیرونی شهر (رَباط) مسکونی بود. شهر جدید کش، در نزدیکی شهر کهن پیش از اسلام احداث شد. در تاریخ مغول از آن یاد نمی شود و ظاهراً این شهر بدون مقاومت تسلیم مغولان شده بود (۶۱۷ق). نام شهر سبز در نیمه های قرن ۸ق بر آن نهاده شد. امیرتیمور که متولد ناحیۀ کش بود، در آن شهر بناهای بسیار ساخت که مشهورترین آن ها قصر آق سرای است که معماران خوارزمی ساختند. از این بنا اندک ویرانه ای برجاست. در قرن ۱۰ق از آن به عنوان شهری مهم یاد شده است. در قرن ۱۹، امیرنصرالله بخارایی کش را تسخیر کرد (۱۸۶۰) اما جانشین او آن جا را ازدست داد (۱۸۶۵). در ۱۸۷۰ روس ها شهر سبز را به امیر بخارا واگذار کردند. امروزه شهر سبز در قیاس با نخشب (نَسَف یا قرشی) شهری کوچک است.
گویش مازنی
۱ادرار ۲مدفوع
۱کفش ۲توطئه
۱دامنه،زمین شیب دار و کوهستانی ۲بغل و زیربغل،پهلوی انسان ...
پسوند مکانی است مانند توساکش
واژه نامه بختیاریکا
( کَش ) کناره؛ کرانه
پیشنهاد کاربران
- بغل
- خوش و خرم
وبصورت ( کش ) یعنی "ساکت شو"
برای راندن ماکیان وپرندگان خانگی کش به معنی برو دور تر .
بکش. غذا بگذار برای خودت . کشیدن
Kesh
کشیدن
Kash
نِگَهبانِ او پای کَرده به کَش
نِشَسته به پیش اَندَرون شاهفَش
فِردوُسی
گویش افغانستان که به نظرم درست بوده و ریشه های پارسی را بِهْ گُزین کرده اند
کَس کَش : راننده تاکسی و خودرو عمومی
۲. بِکَش : امر به کشیدن چیزی یا استعمال چیزی
گویش قم
کشَه: به معنای آغوش وبغل است. آنچه در کش جا می گیرد.