مترادف قلع : اخراج، تباهی، ریشه کن کردن، سرکوبی، سرنگونی، عزل، کندن
برابر پارسی : برکندن، سرنگونی، نابودی
اخراج، تباهی، ریشهکن کردن، سرکوبی، سرنگونی، عزل، کندن
( ~ .) [ ع . قلعی ] (اِ.) ارزیز؛ فلزی است قابل تورق ، نرم و نقره ای رنگ .
(قَ لْ) [ ع . ] (مص م .) از ریشه برآوردن .
قلع. [ ق ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ قِلْعة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قلعة شود.
قلع. [ ق َ ] (ع اِ) توشه دان شبان که در آن آلات و اسباب خود دارد. و قَلَع نیز گویند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، قُلوع ، اَقْلُع. (اقرب الموارد). و در مثل گویند: شحمتی فی قلعی . و این مثل رادر مورد چیزی آوری که در ملک توست و هر زمان و به هر کیفیت بخواهی میتوانی در آن تصرف کنی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تبر کوچک که بنایان با خود دارند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || آنچه پیشکی در بیت المال درآید بی وزن و انتقادتا وقت ادا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || کانی است که رصاص را به وی منسوب کنند. (منتهی الارب )(آنندراج ). کانی است که رصاص سبک را بدو نسبت دهند.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و رصاص قلعی بمعنی شدیدالبیاض . (اقرب الموارد). || وقت فرونشستن تب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): ترکته فی قلع من حماه و قَلَع؛ ای فی اقلاع منها. (اقرب الموارد). || ج ِ قَلوع . (اقرب الموارد). و در منتهی الارب آمده : ج ِ قلوع ، قُلع به ضم قاف . (منتهی الارب ).
قلع. [ ق َ ] (ع مص ) از بیخ برکندن یا از جای برگردانیدن . || قُلِعَ قلعاً؛ معزول گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قلع. [ ق َ ل َ ] (اِخ ) موضعی است ، و در شعر عمروبن معدیکرب از آن یاد شده است . (معجم البلدان ).
قلع. [ ق َ ل َ ] (ع اِ) قِلاع . قُلوع . ج ِ قلعة، به معنی حصار و پناهگاه در کوه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قلعة شود.
قلع. [ ق َ ل َ ] (ع مص ) بر زین نتوان نشستن . || ثبات و ستواری نگرفتن پای در کُشتی . || از کندی خاطر به سخن پی نبردن و نفهمیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَلَعة شود. || (اِ) خون مانند علق . || پوست مانندی تنک که بر پوست گَرگین برآید. || هنگام بازایستادن تب . اسم است اقلاع را. (منتهی الارب ). گویند: ترکته فی قلع من حماه ؛ ای فی اقلاع منها، واین به کسر نیز آید. (منتهی الارب ). || سنگی که زیر سنگ باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قلع. [ ق َ ل ِ ](ع اِ) توشه دان شبان ، و این لغتی است در قَلْع. ج ، قِلَعة. || (ص ) مرد سست پای در کُشتی . (منتهی الارب ). || مرد کم فهم که سخن نفهمد. || آنکه بر زین نتواند بودن . (منتهی الارب ).
قلع. [ ق ِ ] (ع ص ) آنکه بر زین نتواند نشست . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). || کندخاطر که سخن را نفهمد. (منتهی الارب ). || (اِ) روز زایل شدن تب . (اقرب الموارد). || جامه ٔ سینه پوش که مردان بپوشند. (منتهی الارب ). || بادبان کشتی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، قلاع . (منتهی الارب ). || لغتی است در قَلْع. (اقرب الموارد). ج ، قِلَعة. (اقرب الموارد). رجوع به قَلْع شود.
قلع. [ ق ُ ] (ع ص ) مرد توانا در رفتار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و در وصف رسول خدا صلی اﷲعلیه و آله است : اذا زال زال قلعاً به ضم و به تحریک و چون کَتِف ، یعنی وقت رفتار پای نیک برمیداشتند وبه رفتار ناز و خرامش نمیرفتند. (از منتهی الارب ).
کندن؛ از بیخ برکندن؛ ریشهکن ساختن.
〈 قلعوقمع: ریشهکن ساختن؛ برانداختن.
فلزی نرم و نقرهایرنگ که قابل تورق و سختتر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتیگراد ذوب میشود و خالص آن در طبیعت پیدا نمیشود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است. برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار میرود. با بسیاری از فلزات نیز ترکیب میشود و آلیاژ میدهد؛ رصاص؛ ارزیر.
〈 قلع لحیمکاری: آلیاژی مرکب از ۵۰% قلع و ۵۰% سرب که بیشتر برای لحیم کردن قطعات فلز به کار میرود.