کلمه جو
صفحه اصلی

بار


مترادف بار : پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله، بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه، بنه، توشه، حمل، محمول، محموله، شرفیابی، رستوران، کاباره، مشروب فروشی، میخانه، ثقل، گرانی، وزن، اجازه، رخصت، کود، جنین، رنج، مشقت

فارسی به انگلیسی

bar, barroom, brunt, cafe, cargo, charge, consignment, encumbrance, freight, fruit, goods, lading, load, pack, public house, ruck, sitting, stretch, tax, time, traffic, weight, yield, burden, alloy, coat, court, audience, turn, bar(room), boot

bar(room)


load, burden, weight, [ship.] cargo, yield, fruit, alloy, coat, audience, time, turn


bar, barroom, brunt, cafe, cargo, charge, consignment, encumbrance, freight, fruit, goods, lading, load, pack, public house, ruck, sitting, stretch, tax, time, traffic, weight, yield


فارسی به عربی

اجرة , جمهور , حمل , شاحن , شحن , عبء , مدخل , مسوولیة , وطاة
( بار(در فلزات ) ) سبیکة

اجرة , جمهور , حمل , شاحن , شحن , عبء , مدخل , مسوولية , وطاة


مترادف و متضاد

charge (اسم)
حمله، مسئولیت، اتهام، بار، تصدی، وزن، هزینه، عهده، خرج، مطالبه، مطالبه هزینه، عهده داری

burden (اسم)
مسئولیت، بار، گنجایش، وزن، بار مسئولیت، طفل در رحم

bar (اسم)
تیر، میل، بار، وکالت، میله، مانع، شمش، خط، میکده، بار مشروب فروشی، دادگاه، نرده حائل، هیئت وکلاء، سالن مشروب فروشی، بند آب، جای ویژه زندانی در محکمه

admittance (اسم)
ورود، دخول، تصدیق، بار، اجازهء دخول، گذرایی، هدایت ظاهری

load (اسم)
مسئولیت، بار، محموله، کوله بار، بار الکتریکی، عملکرد ماشین یا دستگاه

cargo (اسم)
بار، بار کشتی، محموله دریایی

restaurant (اسم)
بار، میخانه، رستوران، کافه

alloy (اسم)
بار، عیار، درجه، ماخذ، الیاژ فلز مرکب، ترکیب فلز با فلز گرانبها، الودگی، شایبه

audience (اسم)
بار، حضار، مستمعین، ملاقات رسمی، شنودگان

loading (اسم)
بار، محموله، بارگیری، عمل پرکردن تفنگ باگلوله، بارکنش، امیختن مواد خارجی به شراب

barroom (اسم)
بار، بار مشروب فروشی، سالن مشروب فروشی، بار یا پیاله فروشی، نوشابه فروشی

fruit (اسم)
بار، سود، فایده، میوه، ثمر، شایه

brunt (اسم)
ضربه، بار، لطمه

fardel (اسم)
بار، بسته، بقچه، کوله بار

freight (اسم)
بار، بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی

freightage (اسم)
بار، بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی

onus (اسم)
بار، تعهد

ligature (اسم)
بار، بند، نوار، رشته، خط ارتباط، شریان بند، رباط، کلید کوک سازهای زهی، بخیه زنی، زخم بند، شریان بندی، خط پیوند، دو یا چند حرف متصل بهم

encumbrance (اسم)
بار، گرفتاری، قید، مانع، گرو، اسباب زحمت، سربار

پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله


بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه


بنه، توشه، حمل، محمول، محموله


شرفیابی


رستوران، کاباره، مشروب‌فروشی، میخانه


ثقل، گرانی، وزن


اجازه، رخصت


کود


جنین


رنج، مشقت


۱. پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله
۲. بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه
۳. بنه، توشه، حمل، محمول، محموله
۴. شرفیابی
۵. رستوران، کاباره، مشروبفروشی، میخانه
۶. ثقل، گرانی، وزن
۷. اجازه، رخصت
۸. کود
۹. جنین
۱۰. رنج، مشقت


فرهنگ فارسی

دریا نورد فرانسوی ( و . دونکرک ۱۶۵٠ - ف. ۱۷٠۲ م . ) وی نخست تحت فرمان رویتر در هلند خدمت کرد ولی چون آن دولت با فرانسه داخل جنگ شد باز به وطن خود باز گشت و به واسطه فتوحات خویش شهرت یافت . لوئی ۱۴ او را به سمت کاپیتن جهازات منصوب و وی را وارد نجبا کرد و بریاست اسکادرون رسانید . وی در همه عملیات دریایی جنگ اتحادیه آو گسبورگ مهارت خویش را نشان داد .
( اسم ) جایی در مهمانخانه یا خانه که در آنجا مشروب نوشند و مزه خورند .
دهی از لار

فرهنگ معین

( اِ.) 1 - اجازه ، رخصت . 2 - اجازة حضور نزد شاه یا امیر. 3 - دفعه ، مرتبه .


یافتن (تَ) (مص ل .) اجازة ورود به بارگاه شاه یافتن .


(رّ) [ ع . ] (ص .) نیکوکار.


(ص .) بزرگ ، بزرگوار.


(پس .) به صورت پسوند در آخر برخی واژه ها معنای ساحل ، کنار و انبوهی می دهد مانند: جویبار، زنگبار.


[ په . ] ( اِ.) 1 - آن چه که بر دوش انسان یا پشت چهارپا حمل شود. 2 - جرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا شود. 3 - میوة درخت ، بر. 4 - مترادف کار. 5 - سنگینی . 6 - گناه . 7 - بچه ای که در شکم مادر است . 8 - ثروت ، تمول . 9 - مشقت ، رنج . 10 - مسئولیت ، تکلیف . ؛ ~ خود را بستن کنایه از: سود کلان به دست آوردن (غالباً از راه های نامشروع ). ؛~ خود را به منزل رساندن کنایه از: موفق شدن در کار خود.


[ فر. ] ( اِ.) میخانه ، جایی که در آن سرپایی نوشابه و خوراک خورند.


( اِ. ) ۱ - اجازه ، رخصت . ۲ - اجازة حضور نزد شاه یا امیر. ۳ - دفعه ، مرتبه .
یافتن (تَ ) (مص ل . ) اجازة ورود به بارگاه شاه یافتن .
(رّ ) [ ع . ] (ص . ) نیکوکار.
(ص . ) بزرگ ، بزرگوار.
(پس . ) به صورت پسوند در آخر برخی واژه ها معنای ساحل ، کنار و انبوهی می دهد مانند: جویبار، زنگبار.
[ په . ] ( اِ. ) ۱ - آن چه که بر دوش انسان یا پشت چهارپا حمل شود. ۲ - جرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا شود. ۳ - میوة درخت ، بر. ۴ - مترادف کار. ۵ - سنگینی . ۶ - گناه . ۷ - بچه ای که در شکم مادر است . ۸ - ثروت ، تمول . ۹ - مشقت ، رنج . ۱
[ فر. ] ( اِ. ) میخانه ، جایی که در آن سرپایی نوشابه و خوراک خورند.

لغت نامه دهخدا

بار. (اِخ ) (سوق البار) شهریست به یمن بین صعده و عثر و آن بین خصوف و مینا است .(از معجم البلدان : بار). و رجوع به سوق البار شود.


بار. ( اِ ) پشته قماش و خروار و آنچه بر پشت توان برداشت. ( برهان ). پشتواره است و آن پشته ها باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. کاره. ( برهان : کاره ).حمل و بسته و هر چیز که برای حمل کردن فراهم کنند. ( ناظم الاطباء ). چیزی که بر سر و پشت و مرکب بردارند.( رشیدی ). مجموعه دو لنگه یعنی دو عدل که بر ستور حمل کنند. باری که بر سر و پشت و مانند آن گذارند و با لفظ کشیدن و برداشتن و برتافتن و گرفتن مستعمل است. ( آنندراج ). پشته خروار. ( غیاث ). باری که به پشت وغیره بردارند. بسته قماش. ( سروری ). بمعنی حمل یعنی محمول انسان یا حیوان. ( شعوری ج 1 ورق 160 ). آنچه بر پشت ستور یا آدمی نهند بردن را. حَمْل. ( ترجمان القرآن ). بُنه :
گُسی کرد [ رستم ] بار و بیاراست کار
چنان چون بود درخور کارزار...
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهر جای گوش.
فردوسی.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او بر گذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.
فردوسی.
که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گران سوی پشت خر آر.
فردوسی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
شب تار و بیابان دور و منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی.
باباطاهر.
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر با بار.
ناصرخسرو.
چون شترمرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.
سنایی.
هستم از استمالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران
نیستم اندر این سرای مجاز
طاقت بار و قوت پرواز.
سنایی.
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خرترم.
سوزنی.
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان.
نظامی.
چند دیناری بحضرت خواجه آورد و نیازمندی بسیار کرد خواجه فرمودند که ازین عدلی بوی بار می آید صورت حال را بازنما آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 127 ). || غله و جز آن. آنچه در دیگ ریزند از حبوب و بُقول و گوشت و جز آن پختن را. مظروف دیگی. مظروف ظرفی. هر چیز که آنرا خورند. ( برهان ). قوت و خوراک هرچه باشد. ( ناظم الاطباء ). خوردنی. محصول و بَرِ زمین یا درخت. تره بار. خشکبار.خشکه بار. خواربار. سربار: و کار بر شهر تنگ شده بودچه ارتفاعات نواحی به سلطانیان برمی داشتند یک من بار در شهر نمی شایست بردن. ( راحة الصدور راوندی ). و محافظت بجائی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند. ( تجارب السلف هندوشاه ).

بار. (اِخ ) نام قصبه ای است در روسیه در ایالت پودولیه بر نهر روق . در 68هزارگزی شمال شهر موهیلف واقع است و دارای یک قلعه بر تخته سنگ میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بار. (اِخ ) (جزیره ٔ...) جزیره ای بحدود ولایت فارس و سند: ازو [ از جزیره ٔ ارموس ] تا جزیره ٔ بار که حدود ولایت فارس و سند است هفتاد فرسنگ . (نزهة القلوب ج 3 چ لیدن 1331 هَ . ق . ص 186).


بار. (اِخ ) (چشمه ٔ...) اسم مزرعه ای است از مزارع بزینه رود زنجان ، هوایش ییلاقی محصولش دیمی و آبی از رودخانه مشروب میشود. سکنه اش پنجاه خانوار است . (مرآت البلدان ج 4 ص 231).


بار. (اِخ ) از دهات نیشابور است . (مرآت البلدان ج 1 ص 155). از قرای نیشابور است . (معجم البلدان ) (سمعانی ). قریه ای است از مضافات نیشابور. (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (شعوری ج 1 ورق 160). رجوع به مراصدالاطلاع شود.


بار. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش بستک شهرستان لار که در 36هزارگزی جنوب خاور بستک کنار شوسه ٔ بستک به لنگه واقع است . دارای 30 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بار. (اِخ ) دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 30هزارگزی جنوب چکنه بالا واقع است . منطقه ای است کوهستانی معتدل با 1671 تن سکنه که بلهجه ٔ کردی و فارسی سخن میگویند. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بار. (اِخ ) سامی بیک آورده :نام قصبه ای است در شمال غربی آرناؤدستان نزدیک ساحل دریای آدریاتیک که طبق معاهده ٔ برلن به قره طاغ واگذار شده است . در 37هزارگزی مغرب اشقودره (اسکودرا) در مسافتی قریب به چهار میل در داخل دامنه ٔ کوهی واقعگشته و دارای قلعه و بازاری مشتمل بر 140 باب دکان و یک راه آب و چند جامع کوچک است . در زمان اداره ٔ عثمانی 4000 تن نفوس داشته که 2500 تن آنها مسلمان بودند و بعد از واگذاری به قره طاغ اکثر آنها به اشقودره هجرت کرده اند. در این قصبه مسلمانان بزبان ترکی و کاتولیک ها بزبان آرناؤدی و ارتودوکسها بزبان اسلاو تکلم میکنند و در قرای همجوار هم بزبان آرنؤدی سخن میگویند. چون در مقابل شهر باری واقع در ایتالیا قرار گرفته آنرا آنتی باری نامیده اند یعنی مقابل باری . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بار. (اِخ ) شهری است مقدم بر توراب و در جانب شرقی شامی است و بنی رازح از خولان قضاعه در آن ساکنند... (از معجم البلدان ). || دریاچه ٔ زره بار (در دوهزارگزی مغرب قلعه ٔ مریوان ) بمساحت تقریبی 24 کیلومتر مربع(شش هزار گز در چهارهزار گز). رجوع به زره بار شود.


بار. (اِخ ) نام دهی است از ولایت طوس . (برهان ). نام شهری در نزدیکی طوس . (ناظم الاطباء).


بار. [ بارر ] (اِخ ) نام قصبه ٔ تجارتگاهی است در آلزاس لورن که در 14هزارگزی شمال شلستاد واقع است و در جوار آب معدنی گرم و جنگل بزرگی قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بار. [ بارر ] (اِخ ) ابراهیم بن فضل . راوی دروغگویی بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


بار. [ بارر ] (ع ص ) مهربان و بسیارخیر. (منتهی الارب ). ج ، بَرَره . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). نیکوکار. (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (غیاث ). نکوکار. (غیاث ).برکننده . || مطیع پدر و مادر. نیک فرمانبرنده از پدر و مادر و مهربان نسبت به آنان و خیرخواه آنان و نگهبان آنان از بدیها. (از اقرب الموارد).


بار. بدین صورت شکلی از بئآر است در سمعانی . رجوع به بئآر شود.


بار. (اِ) پشته ٔ قماش و خروار و آنچه بر پشت توان برداشت . (برهان ). پشتواره است و آن پشته ها باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. کاره . (برهان : کاره ).حمل و بسته و هر چیز که برای حمل کردن فراهم کنند. (ناظم الاطباء). چیزی که بر سر و پشت و مرکب بردارند.(رشیدی ). مجموعه ٔ دو لنگه یعنی دو عدل که بر ستور حمل کنند. باری که بر سر و پشت و مانند آن گذارند و با لفظ کشیدن و برداشتن و برتافتن و گرفتن مستعمل است . (آنندراج ). پشته ٔ خروار. (غیاث ). باری که به پشت وغیره بردارند. بسته ٔ قماش . (سروری ). بمعنی حمل یعنی محمول انسان یا حیوان . (شعوری ج 1 ورق 160). آنچه بر پشت ستور یا آدمی نهند بردن را. حَمْل . (ترجمان القرآن ). بُنه :
گُسی کرد [ رستم ] بار و بیاراست کار
چنان چون بود درخور کارزار...
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهر جای گوش .

فردوسی .


هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او بر گذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.

فردوسی .


که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گران سوی پشت خر آر.

فردوسی .


زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .

منوچهری .


شب تار و بیابان دور و منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی .

باباطاهر.


نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر با بار.

ناصرخسرو.


چون شترمرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.

سنایی .


هستم از استمالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران
نیستم اندر این سرای مجاز
طاقت بار و قوت پرواز.

سنایی .


از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خرترم .

سوزنی .


جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان .

نظامی .


چند دیناری بحضرت خواجه آورد و نیازمندی بسیار کرد خواجه فرمودند که ازین عدلی بوی بار می آید صورت حال را بازنما آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 127). || غله و جز آن . آنچه در دیگ ریزند از حبوب و بُقول و گوشت و جز آن پختن را. مظروف دیگی . مظروف ظرفی . هر چیز که آنرا خورند. (برهان ). قوت و خوراک هرچه باشد. (ناظم الاطباء). خوردنی . محصول و بَرِ زمین یا درخت . تره بار. خشکبار.خشکه بار. خواربار. سربار: و کار بر شهر تنگ شده بودچه ارتفاعات نواحی به سلطانیان برمی داشتند یک من بار در شهر نمی شایست بردن . (راحة الصدور راوندی ). و محافظت بجائی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند. (تجارب السلف هندوشاه ).
- امثال :
از این هم بار مابار نمی شود ؛ این هم کفایت نکند.
بار افزونتر کشد چون مست باشد اشتری
جز بدین مستی کجا یارم کشیدن بار غم ...

ادیب نیشابوری (از امثال و حکم دهخدا).


بار ببارخانه گرانتر است ؛ غالباً محصول معدن یا کارخانه در خارج کارخانه و معدن ارزانتر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
بار بر خر نهادن ؛ رخت بربستن . مردن . (امثال و حکم دهخدا) :
بگوش اندر همی گویدْت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی .

ناصرخسرو.


برنه بخرْت بار که وقت آمده ست
دل در سرای و جای سپنجی منه .

ناصرخسرو.


واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش ؟

ناصرخسرو.


بار دجال وشان بر خر نه
به بیابان عدم سر درده .

جامی (از امثال و حکم دهخدا).


بار بر گاو و ناله بر گردون ؛ زحمت و رنج کار گروهی راباشد، تظاهر بکار و کوشش گروهی دیگر را. (امثال و حکم دهخدا).
بارت چو آرد شد بآسیا چه مانی :
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا مانم ؟

صائب (از امثال و حکم دهخدا).


بار را مرغ و خایه را اشتر
(چون شترمرغ نه چون مردم حر...).
سنایی (از امثال و حکم دهخدا) _(: k05l)_
بار رفتن بر اشتر است ولیک
ناله ٔ بیهده درای کند.

سنایی (از امثال و حکم دهخدا).


بار سبک زود بمنزل میرسد . (امثال و حکم دهخدا).
بارش را بار کردن ؛ از راهی غالباً نامشروع غنی شدن . (امثال و حکم دهخدا).
بارش کردن ؛ بکنایه ، سقط و دشنام گفتن . با لاغ و مزاح گفتنیها را گفتن . (امثال و حکم دهخدا).
بار کج بمنزل نمیرسد .(امثال و حکم دهخدا).
چیزی بارش نیست ؛ کنایه از اینکه معلومات و لیاقتی ندارد.
که بار محنت خود به که بار منت خلق
(بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق ...).

سعدی (از امثال وحکم دهخدا).


- بابار ؛دارای بار. باردار :
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر بابار.

ناصرخسرو.


رجوع به «بار» شود.
- بار استر ؛ بار خر واستر. وِقْر. (منتهی الارب ).
- باربار ؛ بارهای بسیار. حملهای عدیده .
- بار بیشتر در جای کردن ؛ درین مورد تاریخ بیهقی کنایه از شراب بسیار خوردن آورده است : خوارزمشاه بخندید، گفت : سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است . (تاریخ بیهقی ).
- بی بار ؛ بدون بار. ستوری که باربر پشت نداشته باشد. بمجاز، آنکه سختی و مشقت نکشد.
- پربار ؛ آنکه یا آنچه بار بسیار دارد.
- پیلبار ؛ بار پیل . پیل وار.
- تای بار ؛ نیمه ٔ خروار یعنی یک لنگه بار. (برهان : بار).
- چیزی در بار داشتن ؛ چیزی فهمیدن : چیزی در بار ندارد.
- خرکی بار کردن ؛ بسیار خوردن .
- سبکبار ؛ چارپائی که بارش اندک باشد.
- سربار ؛ بار اضافه بر ظرفیت :
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری ؟

ناصرخسرو.


وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار بسربار برنمیگیرد.

سعدی (بدایع).


- شتربار ؛ اشتربار. بار شتر. وسق [ وِ / وَ ] . (منتهی الارب ) :
زر وزیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتربارها.

نظامی .


نورد ملوکانه بیش از شمار
شتربار زرینه بیش از هزار.

نظامی .


ده شتربار از آن بحضرت شاه
ارمغانی روانه کرد براه .

نظامی .


- عدل بار ؛ لنگه بار. باری که بر پشت چهارپا نهند.
- کم بار ؛ صفت چارپایی که بارش اندک باشد. سبکبار.
- کوله بار ؛ پشتاره . پشتواره (بار پشت ). مقدار باری که به پشت گیرند یا نهند.
- گرانبار ؛ سنگین بار :
سپاه از غنیمت گرانبار دید.

نظامی .


چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به .

سعدی (بوستان ).


- یکبار ؛ دو عدل . دو لنگه : یکبار هندوانه . یکبار کاه .
|| مجازاً،مسئولیت . تکلیف . دین :
بار ولایت بنه از کتف خویش
نیز بدین بار میاز و مدن .

کسائی .


از عشق فکندستی در گردن من طوق
وز رنج نهادستی بر گردن من بار.

فرخی .


در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه .

منوچهری .


|| تکلیف مالایطاق باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء).
- بار بر کسی نهادن ؛ کنایه از تحمیل تکلیف و فشار خود بر دیگری کردن :
بدان تا بمن بر نهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار.

ناصرخسرو.


- باری از دوش کسی برداشتن ؛ زحمت و رنج کسی را کاستن . از مشقت و سختی کسی کم کردن .
- پشت یا گردن بزیر بار آوردن ، یا بزیر بار منت آوردن یا بودن ؛ کنایه از قبول سختی و تحمل مشقت کردن . پذیرفتن پستی :
از بهر خور، ای رفیق چون خر
من پشت بزیر بار نارم .

ناصرخسرو.


گردن کس زیر بار منت تو نیست
زآنک نه منت نهی تو بر کس و نه بار.

سوزنی .


- زیر بار نرفتن ؛ متحمل نشدن . زور و فشار و تحمیلی را نپذیرفتن . قبول تحمیل و زور نکردن .
- سبکبار ؛ آنکه بار گناه و مسئولیتش کم باشد. وارسته . مهذب . کم گناه :
جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا
عفی اﷲ آنکه سبکبار و بیگناه برست .

سعدی .


سبکبار مردم سبکتر روند.

سعدی (بوستان ).


مرد درویش که بار ستم فاقه کشد
بدر مرگ همانا که سبکبار آید.

سعدی (گلستان ).


- سبکباری ؛ بی گناهی . وارستگی . کم گناهی :
جهانستانی و لشکرکشی چه مانند است
بکامرانی درویش در سبکباری ؟

سعدی .


دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری .

سعدی (طیبات ).


- سربار کسی شدن ؛ تحمیل بر او شدن . کَل ّ بر کسی شدن .
- سرباری ؛ اضافه باری . کَل بودن . تحمیل شدن بر دیگران :
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ .

سعدی (بوستان ).


- گرانبار ؛ بمجاز، کسی که بسیار بار گناه بر دوش دارد :
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبک باری و چستی خوشتر است .

سعدی (طیبات ).


- || مدیون ِ عطای کسی :
شاهی که عطاهاش گرانست ستوده ست
هرچند شوی زیر عطاهاش گرانبار.

ناصرخسرو.


- گرانباری ؛ سختی و رنج . زیر بار کسی بودن :
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیا سنگ زیر.

سعدی (بوستان ).


|| وزن و ثقل . (ناظم الاطباء). گرانی . (غیاث ). سنگینی :
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگش فزون بود بار.

نظامی .


و بند و گشاد مهره های قطن استوارتر از بند و گشاد دیگر مهره هاست بسبب آنکه بار مهره های دیگر بر وی نهاده است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این استخوان را از بهر آن عیرالکتف یعنی خرک کتف گویند که هرچه بر کتف نهاده شود بار آن بر وی باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بار رفتن بر اشتر است ولیک
ناله ٔ بیهده درای کند.

سنایی .


چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باداندر شکم بار است بر دل .

سعدی (طیبات ).


|| تحمل سختی ، مشقت ، رنج ، ناراحتی . عدم آرامش خاطر :
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.

فرالاوی .


سواران ما گر ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند.

فردوسی .


دست زمانه یاره ٔ شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ.

مسعودسعد.


هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی .

خاقانی .


چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور.

ظهیر فاریابی .


ببر گنج کآن بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد.

نظامی .


شعوری معنی تازه ٔ «ترجی و تمنی » برای «بار» آورده و شعر زیر را بشاهد ذکر کرده است :
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری .

؟ (از شعوری ج 1 ورق 160).


ولی در شعر فوق بار کشیدن بمعنی تحمل سختی است و بار نگار یعنی تحمل رفتار معشوق و باری در هر دو مصراع بمعنی بهرحال و علی ای حال است . || غم و اندوه و گناه بسیار باشد همچون بارگیری محتسب بقال و نان با و قصاب و امثال آنها را و دزد با بار گرفته . (برهان ). رنج و اندوه و غم . (ناظم الاطباء). غم و اندوه . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار.

انوری (از انجمن آرا).


گناه . (شعوری ج 1 ورق 160). درد. آزار. || بند. فکر :
رحمتی آورده ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در بار ماست .

انوری .


|| بمجاز، قبض . گرفتگی : در آن حال متوجه ایشان شدم و آن نماز بامداد خواستم که سر راه مسجد ایشان گزارم . رکعت اول را نیز نتوانستم با جماعت ادا کردن آن بار من زیاده شد، بعده بتعجیل روان شدم ... بر حضرت ایشان سلام کردم . جواب سلام فرمودند و آهسته در گوش من گفتند که هرچگاه بر کسی قصوری میگذرد از صحبت دوستان حق تعالی و تقدس دور میماند از آن سخن حضرت ایشان اندوه و بار من زیاده از آن شد. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 225). چندروز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید و کارش تنگ شد تا بدر خواجه التماس عفو نکردند حضرت خواجه از آن درویش عفو نفرمودند. (ایضاً ص 262). و تا مدت ده روز در بار قبض عظیم آن کلمه بود تا آنگاه که والاحضرت خواجه او را شفاعت نکردند از او عفو نفرمودند و از آن بار عظیم خلاصی نیافت . (ایضاً ص 135). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ فروآمد. او را گفتند که در این راه امثال این بارها بسیار میباشد. (ایضاً ص 149). با وجود آن شکنجه و بار که من داشتم نفس بدفرمای من نمیخواست که آن سِر را گشایم . (ایضاً ص 155).
- از بار بیرون آوردن ؛ از اندوه و غصه رهائی دادن : باری عظیم بر من مستولی گشت ... حضرت خواجه ... آن بار مرا بحقیقت دیدند لطف نمودند و مرا از بار آن بی ادبی بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 137). و خاطرهای ایشان ... در بار می شدند و از دولت آن حضور مردم محروم میشدند و ایشان را از آن بار بیرون می آوردند. (ایضاً ص 49).
- در بار بودن ؛ در اندوه ، غصه ، غم ، قبض بودن : خواجه ٔ ما قدس اﷲروحه در غدیوت در منزل درویشی بودند من چون بآن منزل درآمدم معلوم کردم که مجلس با خوف و هیبت است و شیخ شادی در بار است زمانی گذشت شیخ شادی در تن شوی افتاد و حال او متغیر گشت . (ایضاً ص 136).
- در بار شدن ؛ اندوهگین شدن . گرفته شدن : روزی آن وظیفه [ یعنی نماز بامداد جماعت ] قبض کردن از این فقیر فوت شد و بآن سعادت مشرف نشدم که نماز بامداد را در آن جماعت پربرکت حضرت ایشان گزارم در بار شدم . (ایضاً ص 222). آن عزیز از عمل آن جماعت در بار شد. (ایضاً ص 167). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم ... از حد بیرون در بار شدم . (ایضاً ص 127). همه ٔ درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً همان کتاب ). خاطر شریف حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲروحه از جهت تفرقه ٔ اهل اسلام در بار شده بود. (ایضاً همان کتاب ). من او را گفتم که ای مسکین این چه سخن بود... در گریه شد و بر سر و روی خود بسیار طپانچه زد و قوی در بار شد. (ایضاً ص 222). در عمارت فلان تاک و فلان تاک تقصیر کردید... همه ٔ درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً ص 103).
|| مجازاً، کَل ّ؛ تحمیل بر کسی شدن : آنکه نه یار تست بارش دان .
- از بار رفتن ؛ بچه از مادر افتادن . سقط شدن بچه . بچه از بارش رفتن ؛ سقط کردن جنین را. بچه افکندن .
- بار از دوش کسی برداشتن ؛ بارگرفتن از کتف و پشت وی . بمجاز، آلام و درد او را تخفیف و تسکین دادن : اگر باری ز دوشم برنداری ...
- بار اندوه :
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میرمیران یافتم بار.

فرخی .


- بار بر دل بودن ؛ غم و اندوه داشتن :
اگرچه نکوهیده باشد حسد
وز او بر دل و جان بود رنج و بار.

فرخی .


دویست خدمت تو بار نیست بر یک دل
یکی عطای تو بار است بر دوصد حمال .

عنصری (از انجمن آرا) (از آنندراج ).


- بار بر دل داشتن ؛ غم و اندوه داشتن . رنج و درد داشتن :
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی .

دقیقی .



بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری .

سعدی (خواتیم ).


- || حامله شدن زن . بچه آوردن زن .
- بار بر دل نشستن ؛ هجوم آوردن غم و اندوه . رنج و الم داشتن . دچار مشقت شدن :
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
میروم و نمیرود ناقه بزیر محملم .

سعدی (بدایع).


- بار بر دل کسی (بر کسی ) نهادن ؛ رنج دادن کسی را. اندوهگین ساختن او را :
اگر خزینه ٔ قارون بچنگ او آید
ببخشد و ننهد بر کسی ز منت بار.

سوزنی .


چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بر دل تنگ درویش بار.

سعدی (بوستان ).


- بار ثنا :
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان .

مسعودسعد.


- بار جستن ؛ اذن ورود گرفتن برای درآمدن نزد پادشاهی .
- بار خاطر ؛ نقار و کدورت خاطر : گفتم ... که من در نفس خویش اینقدر قوت و سرعت همی بینم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان ).
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ار هست ور نیست .

سعدی .


- بار خجالت ؛ : و بلطف مرا از بار خجالت بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 131).
- بار دل ؛ اندوه دل و غم دل و اندیشه ٔ روزگار. (ناظم الاطباء: بار). نقار و گرد بر دل . (انجمن آرا) (آنندراج ). خطا و گناه و تقصیر. (ناظم الاطباء).
- بار سفر بستن ؛ سفری شدن . راهی شدن :
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند.

سعدی (خواتیم ).


- بار غم :
ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه زبهر جهان هیچ بار غم .

منوچهری .


تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.

سعدی .


- بار فاقه ؛ اندوه فقر. ناراحتی و تحمل بی چیزی : و طاقت بار فاقه ندارم بارها در دلم آید که باقلیمی دیگر نقل کنم . (گلستان ).
- بار گران ؛ بار سنگین :
آری شتر مست کشد بار گران را.

سعدی .


- بار منّت :
بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل .

سوزنی .


- بر بار کردن کسی را ؛ بار بر پشت آن نهادن : آنهمه نعمت برگرفتند و آن ده مرد را بر بار کردند. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). آن ده مرد دیگر باره بر بار کرد. (همان نسخه ).
|| بوم و بار؛ بوم و بر :
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت .

فردوسی .


- گیله بار ؛ (در قفقاز) باد گرم که از بلاد گیلان وزد. مقابل خزری .
|| (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (برهان ). نامی است از نامهای خدا و آن عربی است . (انجمن آرا) (آنندراج ). مخفف بارء عربی بمعنی خدای بیچون ، مانند بارخدایا. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق ). نامی است از نامهای حق تعالی . (غیاث ) (جهانگیری ). نام شریف خدای تعالی . (شعوری ج 1 ورق 160). || (اِ) بمعنی بزرگی و رفعت و شأن و شوکت باشد. (برهان ). بزرگی . (غیاث ). بزرگی و رفعت و شأن وشوکت که بخداوند عالم جل شأنه نسبت کنند. (ناظم الاطباء). || (ص ) بزرگ و این معنی در ضمن معانی بیستگانه که برای بار ذکر شده در برهان نیست . (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی جلیل و بزرگ چنانکه گویند بارخدا. (آنندراج ). بزرگ و بارفعت . (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه لغت نامه ) (سروری ). بمعنی بزرگ است و ظاهراً از کلمه ٔ هندی «بارا» بمعنی بزرگ مشتق باشد و با «بابا»همریشه است و در کلمات «احمدپوربارا» نام شهری بهندبمعنی احمدپور بزرگ مقابل «احمدپورچوتا» نام شهری دیگر بمعنی احمدپور کوچک آمده است . رجوع به احمدپور در همین لغت نامه شود. و در کلمات باراله ، بارالها، بارخدایا، خداوند بار و خدای بار بمعنی آفریننده ٔ بزرگ آید.
- ایزدبار ؛ پروردگار بزرگ :
بسرکشان سیه گفت هرکه روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار.

فرخی .


تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.

سنایی .



بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت از غم ایزد بار.

انوری (از سروری ).


رجوع به ایزد بار شود.
- بارخدا ؛ حق تعالی را گویند جل جلاله . (برهان ). خدای بزرگ . خدای پاک و منزه : چون شب درآمد بخفت حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت ای بارخدای رضای تو در چه چیز است ؟ (تذکرة الاولیاء). پادشاهان بزرگ و اولی الامر، و صاحب و خداوند و مولا را نیز گفته اند و شعرا ممدوح را باین معنی خداوند رخصت و بار، و بارخدایا یعنی ای خدای بزرگ . رجوع به بارخدا شود :
بزرگ بارخدایی که [ ممدوح شاعر ] ایزد متعال
یگانه کرد بتوفیقش از جمیعالناس .

منوچهری .


مرغان بر گل کنند جمله بنیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بارخدایی که او جز برضای خدا
بر همه روی زمین برننهد یک قدم .

منوچهری .


ای بارخدایی که همه بارخدایان
دادند باصل و شرف و گوهرت اقرار.

منوچهری .


- خالق بار ؛ آفریننده ٔ بزرگ :
ز هست و نیست خداوند هست و نیست بریست
بدین دو، خلق تعلق کند نه خالق بار.

ناصرخسرو.


و رجوع به خالق بار شود.
- ذوالجلال بار ؛ خدای بزرگ :
از روی اوو روی همه اولیای او
مکروه بازداری ای ذوالجلال بار.

منوچهری .


|| حاصل درخت را گویند از میوه و گل و غیره . (برهان ). میوه و گل و شکوفه . (ناظم الاطباء). میوه ٔ درخت که آنرا بر نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). ثمره و میوه ٔ هر درخت . (غیاث ).میوه و ثمر درخت . (انجمن آرا) (آنندراج ). میوه ٔ درخت . (فرهنگ رشیدی ) (سروری ). حاصل نباتات را گویند از گل و میوه . (جهانگیری ). میوه ٔ درخت که درختش را درخت بارور و شاخش را شاخ بربار گویند. بطور خصوصی میوه ٔخوردنی را گویند و در عربی فاکهه . حاصل نباتات . (شعوری ج 1 ورق 160). بر. میوه . ثمر، میوه ٔ درخت است و تا بر درخت است بربار گویند. حاصل ، محصول درختی . فایده . آنچه درخت آرد بسالی از میوه ٔ خوردنی و ناخوردنی . رجوع به بر شود. تمام شکوفه را گویند. (شعوری ج 1 ورق 160 برگ ب از مجمع الفرس ) :
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار.

فردوسی .


ز قنوج بر نگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت .

فردوسی .


تا نبود بار سپیدار، سیب
تا نبود نار بر نارون .

فرخی .


چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.

فرخی .


باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروبارد باری که بر اشجار بود.

منوچهری .


رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیدادی تنه .

منوچهری .


برگهای درختان بیروزه بود یا زمرد و بار آن انواع یواقیت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
ستاره چو گلهای بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


همه پر گل و سبزه ومیوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


همی گفت کای از جهان ناامید
تهی از هنر همچو از بار بید.

اسدی (گرشاسب نامه ).


نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد ای مرد هشیار.

ناصرخسرو (از آنندراج ).


بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان .

ناصرخسرو.


اگر شیرین و پرمغز است بارت
ترا خوبست چون گفتار کردار.

ناصرخسرو.


تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد.

مسعودسعد.


شاخی که از درخت هوای تو بردمد
ازرامش نشاط بر و برگ و بار باد.

مسعودسعد.


او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع
نازان بتو چو چشم بنور و شجر ببار.

سوزنی .


ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
بباغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم .

خاقانی .


زراندود شد سبزه ٔجویبار
ریاحین فروریخت از برگ و بار.

نظامی .


به بار آن امانت و شرایط امامت بوجهی قیام نمود که عالمیان معترف شدند... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 280).
بار درخت علم نباشد مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری .

سعدی .


از جور رقیب تو ننالم
خار است نخست بار خرما.

سعدی .


- امثال :
بار، بد باشد چو بد باشد نهال .

ناصرخسرو.


بار، چون بیش شود، شاخ فرودآرد سر .

کمالی .


بار مانند تخم خویش بود .

ناصرخسرو.


درخت هرچه بارش بیشتر ، سرش خمیده تر.
- بابار ؛ باثمر. بامیوه :
بشد مزدک و باغ بگشاد در
که بیند درختان با بار و بر.

فردوسی .


- بربار ؛ بر درخت :
سایبان یاسمنش را همه از سنبل تر
خوابگه نرگس او را ز گل بربار است .

رضی الدین نیشابوری .


- بی بار ؛ بی ثمر. بی حاصل . بی نتیجه :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختیست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.

ناصرخسرو.


دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است .

سنایی .


- پربار ؛ پرثمر. بسیارمیوه . پربر :
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش .

ناصرخسرو.


شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.

ناصرخسرو.


بی برو میوه دار هست درخت
خاص پربار و عامه بی بارند.

ناصرخسرو.


رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان .

مسعودسعد.


بسیار توقف نکند میوه ٔ پربار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده ست .

سعدی .


بر او محاسن اخلاق چون رطب پربار
در او فنون فضایل چو دانه در رمان .

سعدی .


منم یارب درین دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش ز گل پربار می بینم .

سعدی (غزلیات ).


- سبکبار ؛ درخت کم ثمر. عیون الدیک ؛ بار درخت بقم را نامند. نَبْق ؛ بار درخت سدر را گویند. حورالسرو؛ بار درخت سرو را گویند. ابهل ؛ بار سرو کوهی را گویند. (از فهرست مخزن الادویه ). هرنوه ؛ بار درخت عود را گویند. ثمرالطرفا؛ بار درخت گز را گویند.ویسک ؛ بار درخت گل صحرائی را گویند. (از مخزن الادویه ).
|| شاخ درخت . (غیاث ). بمعنی شاخ درخت چون گل بربار و ثمر بربار یعنی بر شاخ . (آنندراج ) :
وای کآن غنچه ٔ نوزاد فروریخت ز بار
آه کآن خسرو نوعهد درافتاد ز گاه .

اثیر اخسیکتی .


گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.

نظامی .


|| درخت . بُته . بن . بته . بوته . اصله . اصل :
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر بارا.

فرالاوی .


بزیر دیبه ٔ سبز اندر آنَک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر.

دقیقی .


اگر نیستی فراین تاجدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار.

فردوسی .


چون درختان گشن بودند از دور و به تیر
درفتادند بدانسان که فتد میوه ز بار.

فرخی .


بگسلاند سر شیر از تن شیر
هم بدانسان که کسی میوه ز بار.

فرخی .


آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.

لبیبی .


بچمن زار درون لاله ٔ نعمان ببار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.

منوچهری .


|| بمجاز، نتیجه . مولود :
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.

نظامی .


|| ثروت . تمول :
بود سرمایه داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار.

نظامی .


درتداول گناباد خراسان گویند: فلانی خیلی بار دارد، و اراده کنند بسیار متمول و چیزدار و باثروت باشد. || مطلق اجازه . رخصت و اجازه را گویند عموماً. (برهان ). موقع و فرصت . (ناظم الاطباء). وقت ملاقات . رخصت باشد عموماً. (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 160). و آمدن پیش کسی . و محل یافتن . (شرفنامه ٔ منیری ). وقت ملاقات و رخصت درآمدن پیش کسی . (سروری ). راه یافتن . اجازه ٔ مطلق دادن . اجازه . (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق ). دستور و پروانگی اجازه . (ناظم الاطباء). رخصت ودخول . (غیاث ) :
حسد بر بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار هنگام بار.

فرخی .


هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.

فرخی .


غزل رودکی وار خوشتر بود
غزلهای من رودکی وار نیست
اگر چند پیچم بباریک وهم
بدان پرده اندر مرا بار نیست .

عنصری .


پند بپذیر و بفکن از تن بار
گر سوی جانْت پند را بار است .

ناصرخسرو.


علم خورد و برد کردن ، درخور گاو و خر است
سوی دانا اینچنین بیهوده ها را بار نیست .

ناصرخسرو.


تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.

سنایی .



گر بر در وصالت امّید بار بودی
بس دیده کز جمالت امّیدوار بودی .

خاقانی .


چون بدر اختیار نیست مرا بار
گرد سراپرده ٔ مراد چه پویم ؟

خاقانی .


صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.

نظامی .


چون زلیخا حشمت و اعزاز داشت
رفت و یوسف را بزندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کآن دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد.

عطار.


|| رخصت و اجازت و راه دخول ملاقات و درآمدن پیش کسی باشد خصوصاً. (برهان ). رخصت دخول . (ناظم الاطباء). رخصت رفتن بحضور سلطان که گویند بار نیست یا هست . (انجمن آرا) (آنندراج ). رخصت چنانکه گویند فلان را بار دادند و فلان تنگبار است . (رشیدی ). رخصت پیش کسی . (سروری ). رخصت مجلس خاص خصوصاً. (شعوری ج 1 ورق 160). اذن درآمدن بر شاه یا امیری . پذیرائی . زیارت . بار دادن سلاطین ؛ پذیرفتن کسان راو بار عام آن باشد که همه ٔ طبقات خدمتکاران و سفرا را پذیرند و حضور یافتن کسان در نزد شاه . مجلس حضور یافتن . بار خاص ؛ آنکه فقط عده ٔ بخصوصی را پذیرند. اجازه ٔ شرفیابی (در اصطلاح امروز) :
می بینی آن دو زلف که بادش همی برد
مانند عاشقی است که هیچش قرار نیست
یا نه که دست حاجب سالار لشکر است
کز دور مینماید کامروز بار نیست .

خبازی نیشابوری .


باغ ارم شراع تو باشد بروزخوان
بیت الحرم رواق تو باشد بروز بار.

منوچهری .


این چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وآن چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار.

منوچهری .


پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. پس از بار با ندیمان و غلامی که او را نوشتکین نوبتی گفتندی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). شش روز از جمادی الاَّخرگذشته پس از بار، بوسهل حمدونی خلعت بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). پس از مجلس بار برنشست [مسعود]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
شاید که ز شهر خویش دورم
یا نیست سوی امیر بارم .

ناصرخسرو.


لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر نه جاه و نه بار است .

ناصرخسرو.


شاید اگر نیست بر در ملکی
جز بدر کردگار بار مرا.

ناصرخسرو.


ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای بار تو باد.

سوزنی .


مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هر آنکه دید ببیند بچشم روشن بین .

سوزنی .


خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار .

سوزنی .


راست گوئی که ز بسیاری انجم هستی
درگه خواجه ز بسیاری شاهان گه بار.

انوری (از سروری ).


بارگاه عصمةالدین روز بار
خسروان را جا و ملجا دیده ام .

خاقانی .


بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی .

نظامی .


مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.

عطار.


وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .

حافظ.


|| پذیرائی عمومی . بار عام . مقابل پذیرائی خصوصی و بار خاص . انجمن عام و سلام عام . (ناظم الاطباء: بار). || ملاقات کردن با کسی . (شعوری ج 1 ورق 160 از مجمع الفرس ) . شعوری جزو معانی بار معنی تازه ٔ «راه » را آورده و این شعر حافظ را بعنوان شاهد ذکر کرده است :
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .

حافظ (ازشعوری ج 1 ورق 160).


ولی از شعر فوق همان معنی رخصت و اجازه مستفاد میشود.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندرگذشت .

فردوسی .


هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی بار.

فرخی .


پادشاهان را فخری چه برزم و چه ببزم
شهریاران را تاجی چه بصید و چه ببار.

فرخی .


آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
بس ببار عام پیش صفه مهمان آمده .

خاقانی .


بارگه بر سپهر زدبهرام
بار خود کرد بر خلایق عام .

نظامی .


- بی بار ؛بی اجازه ، بی رخصت ، بی اذن دخول :
هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.

فرخی (از جهانگیری ).


از حشمت جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس بنزدیک تو بی بار.

سنایی (از انجمن آرا).


- تنگ بار ؛ صفت برای درباریست که کم بپذیرد. مجلس کم جمعیت و خلوت :
دل شه در آن مجلس تنگ بار
به ابروفراخی درآمد بکار.

نظامی .


عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزیداز آن درگه تنگ بار.

نظامی (شرفنامه چ وحید ص 297).


رجوع به تنگ بار شود.
- دارنده ٔبار ؛ سالار بار :
ندا برداشته دارنده ٔ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.

نظامی .


رجوع به سالار بار شود.
- سالار بار ؛ رئیس تشریفات . حاجب :
بفرمود خسرو بسالار بار
از آن پس دو خوان خورش را بیار.

فردوسی .


گرازان بیاورد سالار بار
شگفتی بماند اندرو شهریار.

فردوسی .


در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.

فردوسی .


چنین داد فرمان بسالار بار
که با من ندارد کس امروز کار.

نظامی .


- کله ٔبار ؛ آنچه هنگام بار دادن برای مردم نصب کنند. (رشیدی ). بمعنی سراپرده ٔ شاهان است که هنگام بار دادن برای استادن مردم نصب نمایند. (آنندراج ) :
کله ٔ بارت شده بر اوج میغ
کنگر قصرت زده بر اوج تیغ.

خسروی (از آنندراج ).


- || پرده و سراپرده و بارگاه باشد. (برهان ).
- || بارگاه . (غیاث ) (جهانگیری ). بمعنی پرده نیز آورده اند. (از رشیدی ). بارگاه و درگاه . (ناظم الاطباء).
- || سراپرده و پرده ٔ در خیمه . (ناظم الاطباء). پرده . (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 160).
- || قصر. مجلس . کاخ . در جهانگیری آمده است : بار، بارگاه را گویند، و بیت خسرو را سند کرده (کله ٔ بارت ...) و در این تأمل است چه از این بیت بارگاه مفهوم نمیشود، بلکه کله ٔ بار بمعنی سراپرده ٔ پادشاهان است که هنگام بار دادن برای ایستادن مردم نصب نمایند. (انجمن آرا). قصر و بارگاه و دربار. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق ). بمعنی بارگاه که بطور اختصار اطلاق کنند. (شعوری ج 1 ورق 160).
|| بمعنی دیوان خانه ٔ شاهان :
بروز بار کو را یار بودی
به پیشش پنج صف در کار بودی .

نظامی (از شعوری ج 1 ورق 160).


|| بمعنی ایوان پادشاهان نیز آمده . (از فرهنگ خطی متعلق بکتابخانه ٔلغت نامه ) :
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان بزرین نیام .

فردوسی .


وز آن پس بتخت کئی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست .

فردوسی .


در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.

منوچهری .


پرده بردار تا فرودآید
هودج کبریا بصفه ٔ بار.

سنایی .


مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از در بار خیال پرده فروتر گذار.

خاقانی .


بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فروبسته را رستگار.

نظامی .


|| مجلس و محفل و انجمن . (ناظم الاطباء). رجوع به دربارشود. || جای انبوهی و بسیاری چیزی همچون :هندوبار و دریابار و جویبار و امثال آن . (برهان ). جای بسیار انبوهی و چیزها مانند جویبار و رودبار و زنگبار و هندوبار و گنجبار. (انجمن آرا) (آنندراج ). و درین معنی غالباً بصورت مزید مؤخر بکار رود. جای انبوهی چیزی چون هندوبار و زنگبار و دریابار. (رشیدی ).بسیاری هر چیز و جای انبوه هر چیز چون : زنگبار و دریابار. (غیاث ). جای انبوهی و بسیاری چیزی را گویند مانند: هندوبار و گنج بار و دریابار. (جهانگیری ). جای جمعیت و محل بسیار که هندوبار و دریابار گویند. (شعوری ج 1 ورق 160) (ناظم الاطباء). جویبار؛ جائی که جویهای بسیار در آن پراکنده شده . و از همین قبیل است زنگبار و مالبار و هندوبار. بمعنی ساحل است و در زبان قدیم اوستائی بهمان معنی آمده . (از فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق ). || در ترکیبات ذیل بار از پهلوی بمعنی ساحل ، کنار، کناره ، ناحیه ، منطقه ، جای ، حوالی ، اراضی ، زمین ، مملکت ، ملک و محل بسیاری چیز و مزید مؤخر امکنه آید مثل :«پارا» در یونانی . در لغت محلی شوشتر (نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ) بمعنی دریای بزرگ یا شهری در کنار دریا آمده است . در لاروس ذیل کلمه ٔ بار

فرهنگ عمید

بسیار خیّر، نیکوکار، صالح.
۱. بزرگ، جلیل، بارفعت: باراله، بارخدا، بارپروردگار، ایزدبار، خالق بار، ذوالجلال بار.
۲. (اسم ) = بارخدا
اجازۀ ورود به حضور پادشاه.
* بار خواستن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. اجازۀ حضور خواستن، اذن ورود خواستن.
۲. اجازۀ ورود به بارگاه پادشاه خواستن.
* بار دادن: (مصدر لازم ) [قدیمی] اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن.
* بار یافتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] اجازۀ ورود به بارگاه شاه یافتن، به حضور پادشاه رسیدن.
* بار عام: [قدیمی] اجازۀ ورود همگان به بارگاه شاه.
واحد اندازه گیری فشار جو، تقریباً برابر با فشار یک اتمسفر.
۱. محلی مانند رستوران که در آنجا نوشابه های الکلی عرضه می شود.
۲. پیشخوانی در هتل، رستوران، و مانندِ آن که برای عرضۀ نوشابه های الکلی به کار می رود.
۳. قفسۀ مخصوص نگهداری مشروبات الکلی.
ساحل، کنار، جای انبوهی و بسیاریِ چیزی: جویبار، دریابار، رودبار، زنگبار، هندوبار.
۱. = باریدن
۲. بارنده، ریزنده، پاشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آتشبار، اشک بار، خون بار، گهربار، مُشک بار، مروارید بار.
دفعه، مرتبه، کرت: یک بار، دو بار، سه بار.
۱. آنچه به وسیلۀ انسان، حیوان، وسیلۀ نقلیه، یا چیز دیگر حمل می شود.
۲. بچه ای که در شکم مادر است، جنین.
۳. میوه، بَر.
۴. مفهوم، معنی: بارِ عاطفی سخن.
۵. [مجاز] وظیفه، مسئولیت: بار زیادی بر دوشش بود.
۶. مس و سایر فلزات که با سیم و زر مخلوط کنند.
۷. (کشاورزی ) کود.
۸. (پزشکی ) جِرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا می شود.
* بار آوردن: (مصدر لازم )
۱. میوه آوردن درخت، میوه دادن، ثمر دادن: برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱: ۹۷ ).
۲. (مصدر متعدی ) پرورش دادن فرزند، تربیت کردن.
* بار بردن: بردن بار از جایی به جای دیگر، به پشت کشیدن بار.
* بار بستن: (مصدر متعدی )
۱. بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها.
۲. (مصدر لازم ) [مجاز] سفر کردن.
۳. (مصدر لازم ) آماده برای سفر شدن: گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲: ۷۱۶ ).
* بار خاطر: [قدیمی، مجاز] آن که موجب زحمت و اندوه هم صحبت و هم نشین خود بشود.
* بار دادن: (مصدر لازم )
۱. میوه دادن درخت، بر دادن.
۲. گل دادن گیاه.
۳. (کشاورزی ) کود دادن به زمین.
* بار دل: [مجاز] غم، غصه، اندوه، اندیشۀ روزگار.
* باروبندیل: [عامیانه] اسباب و اثاث و خرده ریز که کسی با خود از جایی به جای دیگر می برد.
* باروبنه: اسباب و اثاث و لوازم زندگی که به جایی حمل کنند: که ما ماندگانیم و هم گرسنه / نه توشه ست ما را نه باروبنه (فردوسی: ۸/۷۶ ).
* زیر بار رفتن:
۱. باری بر دوش گرفتن.
۲. [مجاز] عهده دار شدن کاری یا پذیرفتن امری بر خلاف میل.

۱. آنچه به‌وسیلۀ انسان، حیوان، وسیلۀ نقلیه، یا چیز دیگر حمل می‌شود.
۲. بچه‌ای که در شکم مادر است؛ جنین.
۳. میوه؛ بَر.
۴. مفهوم؛ معنی: بارِ عاطفی سخن.
۵. [مجاز] وظیفه؛ مسئولیت: بار زیادی بر دوشش بود.
۶. مس و سایر فلزات که با سیم و زر مخلوط کنند.
۷. (کشاورزی) کود.
۸. (پزشکی) جِرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا می‌شود.
⟨ بار آوردن: (مصدر لازم)
۱. میوه آوردن درخت؛ میوه دادن؛ ثمر دادن: ◻︎ برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱: ۹۷).
۲. (مصدر متعدی) پرورش دادن فرزند؛ تربیت کردن.
⟨ بار بردن: بردن بار از جایی به جای دیگر؛ به پشت کشیدن بار.
⟨ بار بستن: (مصدر متعدی)
۱. بستن بار؛ به‌هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به‌وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن‌ها.
۲. (مصدر لازم) [مجاز] سفر کردن.
۳. (مصدر لازم) آماده برای سفر شدن: ◻︎ گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند / گو رخت منه که بار می‌باید بست (سعدی۲: ۷۱۶).
⟨ بار خاطر: [قدیمی، مجاز] آن‌که موجب زحمت و اندوه هم‌صحبت و هم‌نشین خود بشود.
⟨ بار دادن: (مصدر لازم)
۱. میوه دادن درخت؛ بر دادن.
۲. گل دادن گیاه.
۳. (کشاورزی) کود دادن به زمین.
⟨ بار دل: [مجاز] غم؛ غصه؛ اندوه؛ اندیشۀ روزگار.
⟨ باروبندیل: [عامیانه] اسباب و اثاث و خرده‌ریز که کسی با خود از جایی به جای دیگر می‌برد.
⟨ باروبنه: اسباب و اثاث و لوازم زندگی که به جایی حمل کنند: ◻︎ که ما ماندگانیم و هم گرسنه / نه توشه‌ست ما را نه باروبنه (فردوسی: ۸/۷۶).
⟨ زیر بار رفتن:
۱. باری بر دوش گرفتن.
۲. [مجاز] عهده‌دار شدن کاری یا پذیرفتن امری بر‌خلاف میل.


دفعه؛ مرتبه؛ کرت: یک بار؛ دو بار؛ سه بار.


۱. = باریدن
۲. بارنده؛ ریزنده؛ پاشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آتشبار، اشک‌بار، خون‌بار، گهربار، مُشک‌بار، مروارید‌بار.


ساحل؛ کنار؛ جای انبوهی و بسیاریِ چیزی: جویبار، دریابار، رودبار، زنگبار، هندوبار.


۱. محلی مانند رستوران که در آنجا نوشابه‌های الکلی عرضه می‌شود.
۲. پیشخوانی در هتل، رستوران، و مانندِ آن که برای عرضۀ نوشابه‌های الکلی به کار می‌رود.
۳. قفسۀ مخصوص نگهداری مشروبات الکلی.


واحد اندازه‌گیری فشار جو، تقریباً برابر با فشار یک اتمسفر.


اجازۀ ورود به حضور پادشاه.
⟨ بار خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. اجازۀ حضور خواستن؛ اذن ورود خواستن.
۲. اجازۀ ورود به بارگاه پادشاه خواستن.
⟨ بار دادن: (مصدر لازم) [قدیمی] اجازۀ حضور دادن؛ اذن ورود دادن.
⟨ بار یافتن: (مصدر لازم) [قدیمی] اجازۀ ورود به بارگاه شاه یافتن؛ به حضور پادشاه رسیدن.
⟨ بار عام: [قدیمی] اجازۀ ورود همگان به بارگاه شاه.


۱. بزرگ؛ جلیل؛ بارفعت: باراله، بارخدا، بارپروردگار، ایزدبار، خالق‌بار، ذوالجلال‌بار.
۲. (اسم) = بارخدا


بسیار‌خیّر؛ نیکوکار؛ صالح.


دانشنامه عمومی

1- اجازه 2- مرتبه 3- میوه 4- ثمر


بار به معانی گوناگون به کار می رود:بار به معنی مقدار زیاد، تجمع مقدار زیاداست
محموله به معنی وسایل یا مصالحی است که از جایی به جای دیگر حمل می شود.
بار الکتریکی یکی از مفاهیم مورد استفاده در الکتریسیته است.
بار (یکا) یکی از واحدهای اندازه گیری فشار است.
بار (نیشابور) نام یکی از شهرهای بخش مرکزی شهرستان نیشابور در ایران است.
بار سازه ای یکی از مفاهیم مورد استفاده در مهندسی عمران است.
بار (مکان) به معنی نوشگاه، محل فروش و مصرف نوشیدنی های الکلی است.
بار (هرمزگان) نام یکی از روستاهای هرمزگان در ایران است.
رودخانه بار نام یکی از رودخانه های شهرستان نیشابور است.
بار یا بارگاه به معنای پیشگاه و دربار یک پادشاه یا خداوند است.
بارعام شامل بارعام و بار خاص، از رسم های پادشاهی است.
بار الکتریکی (امپدانس)

دانشنامه آزاد فارسی

بار (رقص). بار (رقص)(barre)
(یا: میله تمرین) میله ای چوبی که در امتداد دیوارهای استودیوی باله به ارتفاعِ کمرِ رقصندگان نصب شده و برای کمک به حفظِ تعادلِ آنان در نخستین جلساتِ تمرین به کار می آید.

بار (زمین شناسی). بار (زمین شناسی)(load)
در علوم زمین، مواد انتقال یافتۀ همراه رودخانه، شامل مواد سطح یا داخل آب (بار معلّق) و مواد شناور یا غلتان در امتداد بستر رودخانه(بار بستر). بار رودخانه طی سیلاب، که تخلیۀ بار به بالاترین حد خود می رسد، بیشتر است.

بار (مقیاس ). بار (مقیاس )(bar (physics))
یکای فشار، برابر با ۱۰۵ پاسکال، ۱۰۶ دینبر سانتی متر مربع، حدود ۷۵۰ میلی متر جیوه، و۰.۹۸۷ اتمسفر. استفاده از یکای کوچک تر آن، میلی بار برابر با یک هزارم بار، در بین هواشناسان متداول است.

فرهنگستان زبان و ادب

{cargo} [حمل ونقل هوایی] هرنوع باری که هواپیما حمل کند، غیراز مسافران و چمدان های آنان؛ در هواپیمای نظامی، هر باری به جز انسان و تسلیحات و وسایل شخصی سرنشینان
{load} [پزشکی] مقدار قابل اندازه گیری تولید اندامگان بیماری زا که در ابتلا به بیماری و وخامت و پیش آگهی بیماری مؤثر است
{load} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] مقدار داده هایی که ازطریق شبکه منتقل می شود
{charge ? electric charge} [فیزیک]
[حمل ونقل دریایی، حمل ونقل ریلی] ← محموله

گویش مازنی

/baar/ بگو – حرف بزن & اولین مرحله ی غوزه گرفتن بوته ی پنبه که چند کاسبرگ سبز آن را بپوشاند & بار حیوان بارکش برابر با دولنگه - دفعه ۳نتیجه و ثمر

بگو – حرف بزن


اولین مرحله ی غوزه گرفتن بوته ی پنبه که چند کاسبرگ سبز آن ...


۱بار حیوان بارکش برابر با دولنگه ۲دفعه ۳نتیجه و ثمر


گویش بختیاری

1. بار؛ 2. میوه درخت.


واژه نامه بختیاریکا

به بار
سربار؛ عیال؛ خانواده؛ بچه بارُو
معادل فارسی ندارد اما تقریبا معنی مورد میدهد؛ درباره. مثلاً زِ بارس اِگن یعنی در موردش میگن
هفتاد تا نود کیلو بار
پِر؛ بِر؛ دُو؛ پستا ( پسدا ) ؛ رَه؛ سَفَر؛ فرقه کِرَت؛ گُهرِه؛ دَوال؛ رَو؛ لِندِه؛ وار؛ ولا؛ وِلی

جدول کلمات

محموله

پیشنهاد کاربران

غذایی که در حال پختن روی اجاق بار شده است

بار مطاع و کالا مثلا بار فروش البته میوه فروش بوده ولی کم کم به کالاهای تجاری هم گفته شده بار خر

غذای در حال طبخ
. . . . امروزه به هرجاکه روی دیگ به بار است
آرای من و تو بیک لقمه نانی شکار است. . . مصیب مهرآشیان مسکنی طنز انتخابات

میوه، ثمر ( همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار ) وسایل و اشیا چیزی قابل حمل جاه بجا کردنی

بار ، از مهمترین و پایدارترین مراسم درباری معمول در ایران . در ابتدا، در بعضی از تشریفات ، از مراسم مشابه در مصر و آشور تأثیر پذیرفت و بعداً خود نیز بر مراسم امپراتوری روم و اروپای قرون وسطی و از همه مهمتر بر دستگاه خلافت و همچنین دربار شاهان هند اثر گذاشت ( والزر ، ص 19 و بعد، 22 و بعد ) . در ایران ، مراسم باریابی تا قرن حاضر ادامه یافت .
نقشهای برجسته بر روی سنگ از دوران هخامنشی ، بویژه نقشی که گروه باستان شناسان آمریکایی در 1315 در محل خزانه تخت جمشید کشف کرد، مراسم باردادن داریوش ( حک : 521 ـ 485 ق م ) را نشان می دهد. مورخان یونانی نیز اطلاعات بیشتری در دسترس ما قرار داده اند.
مراسم بدین شرح بود: متقاضی درخواست خود و دلایل آن را به رئیس تشریفات تسلیم می کرد و رئیس تشریفات مراسم معمول را توضیح می داد و در روز موعود او را تا حضور شاه همراهی می کرد. شاه ، با لباس و زیورهای سلطنتی ، کلاهی موسوم به «کِدَرِس » بر سر، عصای سلطنتی بلندی در دست راست و گل نیلوفری در دست چپ ، راست بر تختی که دارای پُشتی بلند بود می نشست . خدمتکاران و محافظان شخصی شاه پشت سر او می ایستادند ( گیرشمن ، شکل 255 ) . در نقش برجسته ای که باردادن داریوش را نشان می دهد، ولیعهد او خشایارشا نیز با ظاهری آراسته در طرف راست پدرش ایستاده است ؛ برگ نیلوفری در دست چپ دارد و دست راست او، به نشانه اینکه می خواهد سخن بگوید، بالا رفته است .
در دوره های بعد، مقامات رسمی واشراف نیز در مراسم بار سلطنتی شرکت داشتند. هر یک از آنها جایگاه مشخصی داشت و میزان نزدیکیش به شاه نشانه اهمیّت مرتبه او بود؛ مثلاً مقام افراد نشسته بالاتر از افراد ایستاده ، و قرار گرفتن در سمت راست شاه مهمتر از سمت چپ بود ( رجوع کنید به فردوسی ، ج 4، ص 612، بیتهای 3007 به بعد ) . اگر کسی را در جایی فروتر از مقام او قرار می دادند نشانه آن بود که شاه نسبت به او بیمهر شده است ( بیهقی ، ص 32 به بعد ) . در دوران ساسانیان ، شاه بر مخدّه هایی می نشست که روی تختی زرین قرار داشت و تاج سلطنتی نیز، که از زنجیری آویزان بود، چنان قرار گرفته بود که گویی بر سر شاه قرار دارد. این آیینها در دوران نخستین سلسله های اسلامیِ ایران نیز که ساسانیان را سرمشق خود قرار می دادند ادامه داشت . در دربار ساسانی پرده ای میان شاه و باریاب آویخته بود و پس از آنکه او به محل تعیین شده می رسید پرده را کنار می زدند. این سنت در دربار خلفای اموی و عباسی ، به تقلید از ساسانیان اجرا می شد؛ ولی در شرح دربارهای سلسه های اسلامی ، ایران ذکری از آن نشده است . باریاب موظف بود که به محض رؤیت پادشاه زمین را ببوسد. در دوره های بعد، بوسیدن تخت شاهی یا دست و انگشتری او نیز موسوم شد. در دربار خلفا، در اوایل ، بوسیدن زمین اجباری نبود و کافی بود که باریاب بگوید: «اَلسَّلامُ عَلیکَ یا امیرَالمؤمنینَ و رَحْمَهاللهِ و بَرَکاتُه »، ولی بعدها بوسیدن زمین جای آن را گرفت و هر چند، در ابتدای امر، ولیعهد و پسران خلیفه و بنی هاشم و قضات و فقها و زهّاد و قاریان قرآن از این کار معاف بودند. سرانجام ایشان نیز مکلّف به پیروی از این رسمِ اصلاً ایرانی شدند ( صابی ، ص 31؛ جاحظ ، 1914، ص 7؛ فون کرمر ، ج 2، ص 246 به بعد ) .
پس از بوسیدن زمین ، شاه به باریابنده دستور برخاستن می داد و آن وقت او منتظر می ماند تا شاه از او سؤال کند. در دوره ساسانیان پاسخ باریاب با این کلمات آغاز می شد: «انوشگ بَوید» ( جاویدان باشید ) و گاهی نیز می افزود: «اُکامَگ رسید» ( و کامیاب باشید ) . در زمانهای بعد نیز ذکر دعایی چون «زندگانی خداوند درازباد!» معمول بود ( کارنامگ ، 9:16، 20، 10: 7، 9، 12:13، 13:9، 15؛ فردوسی ، ج 1، ص 318، بیت 1289، ج 7، ص 362، بیت 81؛ طبری ، سلسله اول ، ص 824، 1048؛ بیهقی ، ص 63، 65، 73، 75 ) .
باریاب هنگام سخن گفتن با پادشاه می بایست دست خود را ( در زمان هخامنشیان ) یا دستمالی را ( در زمان ساسانیان ) برابر دهانش بگیرد ( طبری ، سلسله اول ، ص 1036؛ فردوسی ، ج 7، ص 362، بیت 88؛ نولدکه ، 1879، ص 343، 367؛ کریستنسن ، ص 400 ) ؛ و نیز موظف بود که هنگامی که پادشاه سخن می گوید دست بر سینه بایستد ( رجوع کنید به فردوسی ، ج 4، ص 218، بیت 2528، ج 7، ص 362، بیتهای 80، 87 ) .
علاوه براین تشریفات ، باریاب و دیگر حاضران موظف بودند که مقررات دقیق دیگری را نیز رعایت کنند. از جمله کسی حق سخن گفتن نداشت مگر در پاسخ به پرسش پادشاه ، هر کس که اجازه سخن می یافت می بایست شمرده و کوتاه بگوید و از تکرار بپرهیزد. تصحیح کلام شاه ، تفّأل بد، گزافه گویی ، بدگویی ، خندیدن ، آب دهان انداختن و بینی بالا کشیدن مجاز نبود. حاضران می بایست سکوت را رعایت و تا حدّ ممکن از سرفه و عطسه کردن خودداری کنند. کسانی که به شاه نزدیک می شدند موظف بودند که قبلاً دندانهای خود را با خلال پاکیزه کنند تا دهانشان خوشبو باشد؛ با اینهمه ، مجاز نبودند که عطر تند استعمال کنند. در دربار عباسیان ، باریاب موظف بود که لباس سیاه ، که شعار عباسیان بود، بر تن کند. ولی کسی مأذون نبود که به رنگ کفش خلیفه ، که قرمز بود، کفش بپوشد. آشامیدن آب نیز در مراسم بارِ خلیفه مأذون نبود، اما در بارهای دیگر بدین حد سختگیر نبودند. میهمانانِ دربارهای آل بویه و ایلخانیان و تیموریان و صفویان می توانستند آب بنوشند و کاسه های مخصوصی بدین منظور در تالار شرفیابی گذاشته شده بود. باریاب هنگام ترک تالار می بایست مسافتی پس پس رود تا به شاه پشت نکند. از این گذشته ، کسی مجاز نبود که سوار بر اسب وارد کاخ شود مگر آنکه پیشتر از شاه اجازه گرفته باشد. در مراسم باریابی بیگانگان ، که زبان کشور را نمی دانستند، مترجمی حضور می یافت ( پلوتارک ، ص 27 و بعد؛ کارنامگ ، 10:7: 9ـ13؛ 12:14:13؛ فردوسی ، ج 1، ص 98، بیت 355، ص 144، بیتهای 369 و بعد، ص 146، بیت 375، ص 172، بیتهای 687 و بعد، ص 302، بیتهای 1084 و بعد، ص 2315، بیتهای 1288 وبعد، ص 324، بیتهای 1365 و بعد، . . .

٠٩:٢٩ - ١٣٩٧/١١/١٩
چنانکه در تعریف های بالا ذکر شده واژه یک بار هم گنجانده شده. از لحاظ واژه شناسی و ریشه شناسی واژه ها، یک بار یا بکمرتبه با واژه بار به چم بر یا میوه و بار سنگین و بار تحمل رابطه نزدیکی ندارد. ریشه هندم اروپایی یک بار و یک مرتبه - wel به چم تکرار که در اوستا varemis , در سلنسکریت valete , در انگلیسی evolve . . . می باشد . چنانکه مولوی فرموده . . أین بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام. این بار من یک بارگی از عافیت بریده ام.
لازم به یاد آوریست که برید معرب بار ، بارداری و بر فارسی است . گاوان و خران بار بردار. به ز آدمیان مردم آزار. در صمن بار سنگین و ما بقی بار های وابسته از ریشه هندى اروپایی از ریشه - bhre به چم حمل کردن که در فارسی باستان
barantiy و در انگلیسی bear, bring, burden, birth و fertile میباشند

محموله و آماد و مواد قابل حمل

ثمر و میوه

نتیجه عمل مثلا رسوایی بار اورد یا نکویی بار آورد

ثمر دانش بار علمی

ثمر کهربا و مغناطیس بار الکتریسته

ایزدِ بار: خداوند بزرگ. بار به معنی بزرگ و جلیل است.
( ( تا زبانت خَمُش نشد از قول
ندهد بارِ نطقت ایزدِ بار ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۷۸.

بار . b [فر. / انگ: bar ] جایی مانند رستوران که معمولاً در آن نوشابه های الکلی عرضه می کنند. ۲ - پیش خانی در رستوران ها، هتل ها یا جاهای دیگر که در جلو آن می ایستد یا می نشینند و مشروب می خورند. ۳ - قفسه ای که در آن، شیشه های مشروب را نگه می دارند


فرهنگ سخن ( حسن انوری )

بار کلمه ای ترکی است . در ترکی باستان به معنی دارائی بود . که الان در ترکی معاصر "وار" است . این کلمه کلمه ای ترکی است .

داداش خود واژه ی وار ترکی، از واژه ی دار فارسی گرفته شده.

اجازه

ملاقات رسمی


کلمات دیگر: