مترادف جوی : جدول، جویبار، رود، نهر
جوی
مترادف جوی : جدول، جویبار، رود، نهر
فارسی به انگلیسی
brook, streamlet, brooklet, crick, stream, rill, runnel
atmospheric, meteoric, climatic
ditch, flow, rill, run, runlet, runnel, stream, trench, watercourse
فارسی به عربی
عربی به فارسی
هوايي , جوي
مترادف و متضاد
جدول، جویبار، رود، نهر
فرهنگ فارسی
مربوط بهجو
(ادبی) جو، نهرباریک، جوب
( اسم ) ۱- گیاهی از خانواد. گندمیان جزو دست. غلات که دارای سنبل. ساده ایست که از هر بند آن سه سنبل. بی دم در دو ردیف قرار گرفته و هر سنبله دارای یک گل است اشقیله شعیر. یا جو دو سر. یولاف . ۲- واحد وزن و مقصود از آن جویست که در بزرگی و کوچکی میانه باشد یک حبه ( وسال. مقداریه . فرهنک ایران زمین ۴ -۱ :۱٠ ص ۴۱۳ ) .
تیره از طایفه عکاشه هفت لنگ
جملات نمونه
...آب جوی آمد و غلام ببرد
...the stream's current current carried the slave away
جوی خون
river of blood
لغت نامه دهخدا
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی .
رودکی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .
خاقانی .
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هرکه بر پای هوس تیشه زند کوهکن است .
صائب (از آنندراج ).
میگشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله ٔهر کس چو نی از استخوان آید برون .
صائب (از آنندراج ).
- آب بزشت (بزشتی ) در جوی کسی راندن ؛ او را بدنام و متهم کردن :
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من .
فردوسی .
- از جوی رز آتش کشیدن ؛ کنایه از، از صراحی زرین شراب انگوری در پیاله ریختن . می انگوری بجام ریختن . (مؤید الفضلا) (آنندراج ) (غیاث ).
- جوی جوی کردن ؛ : و زمین را نیکو بیل زنند و جوی جوی کنند. (فلاحت نامه ).
- جوی گندم ؛ خطی که در میان گندم بود، و آنرا الف گندم نیز گویند. (آنندراج ) :
تا جو ننهیش در برابر
آسان نجهد ز جوی گندم .
ملا بیخودی (در هجو خر، از آنندراج ).
- جوی و جر ؛ از: جوی + جر، زمین شکافته :
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندر اوفتاد و بجر.
فرخی .
بجوی و جَرّ درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور و بی بصری .
ناصرخسرو.
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.
ناصرخسرو.
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افکنده بود مکر تو در جوی و جر مرا.
ناصرخسرو.
- امثال :
آب به جوی بازنیامدن ؛ کنایه از چیزی که رفت ، دیگربرنمی گردد :
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بمیر و مریز آبروی خویش .
صائب .
آبشان از یک جوی نرفتن ؛ کنایه از ناسازگار بودن .
تو کندی جوی و آبش دیگری برد .
میخواهد از جوی بگذرد پایش هم تر نشود .
جوی پیش دریا بردن کاری بیهوده کردن است .
چون به دریا رسی ز جوی مگوی .
|| پستی . نشیب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی .
فردوسی .
|| گشادگی بدرازا که بر یک سوی هسته ٔ خرماست . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
جوی. [ ج َ وی ی ] ( ع ص ) مبتلا به جَوی ̍. || آب متغیر گندیده. ( از اقرب الموارد ).
جوی. [ ج َ وی ی ] ( ع ص ) اندوهگین که بیان حال خود نتواند. ( منتهی الارب ). دلتنگ که زبان وی بیان حال وی نتواند کرد. مؤنث آن جویّة است. ( اقرب الموارد ).
جوی. ( اِ ) نهر. رود کوچک. مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. ( حاشیه برهان چ معین ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی.
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.
هرکه بر پای هوس تیشه زند کوهکن است.
ناله ٔهر کس چو نی از استخوان آید برون.
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من.
- جوی جوی کردن ؛ : و زمین را نیکو بیل زنند و جوی جوی کنند. ( فلاحت نامه ).
- جوی گندم ؛ خطی که در میان گندم بود، و آنرا الف گندم نیز گویند. ( آنندراج ) :
تا جو ننهیش در برابر
آسان نجهد ز جوی گندم.
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندر اوفتاد و بجر.
چو راه رهبر جوید ز کور و بی بصری.
جوی . (اِ) خطپشت تیغ. شِطْبة: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب چهار گونه بود با چهار جو، یکی آنکه نشان جویها ژرف بود... دیگر آنکه نشانه های جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید. (نوروزنامه ).
نشسته جهانجوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش .
نظامی .
روی از جمال دوست بصحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .
سعدی .
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تاعیبجوی را نرسد بر تو مدخلی .
سعدی .
جوی . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ عکاشه ٔ هفت لنگ . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
جوی . [ ج َ وا ] (ع اِ) آب بوگرفته و گَنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سوزش اندوه . (منتهی الارب ). سوزش و شدت اندوه از عشق یا حزن . سوزش دل از عشق و محبت . (آنندراج ). || طول مرض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درازی مرض . (آنندراج ). || بیماری سل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نوعی از بیماری سینه . (منتهی الارب ). درد سینه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). دردی است در سینه . (آنندراج ).
جوی . [ ج َ وی ی ] (ع ص ) اندوهگین که بیان حال خود نتواند. (منتهی الارب ). دلتنگ که زبان وی بیان حال وی نتواند کرد. مؤنث آن جویّة است . (اقرب الموارد).
جوی . [ ج َ وی ی ] (ع ص ) مبتلا به جَوی ̍. || آب متغیر گندیده . (از اقرب الموارد).
جوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
فرهنگ عمید
۱. نهر.
۲. نهر کوچک.
۲. نهر کوچک.
مربوط به جَو.
دانشنامه عمومی
وبگاه تبیان
به جوی ها و نهرهای دست ساز معمولاً بتنی کانال گفته می شود. در شهرها جوی ها در هنگام بارندگی یا شستشوی خیابان ها یا از طریق نشت کردن زمین، و عبور رواناب سطحی آب را گردآوری کرده و به بیرون از محدوده شهری هدایت می کنند.برای جلوگیری از فرسایش کناره جوی ها، ایجاد پوشش گیاهی یا آستر سنگی کفایت می کند. آب اگر مدتی در جوی ها راکد بماند بدبو می شود و ممکن است موش ها نیز در آن خانه گزینند.
در جاینام های ایران و کشورهای پیرامون واژه جوی در نام برخی از شهرها و روستاها دیده می شود از آن جمله جویبار، چهارجوی، جوی آباد، بالاجوی، جوی آسیاب و غیره.در ادبیات فارسی جوی مولیان از جوی های معروف است. مولیان جویی بود در نزدیکی قلعه بخارا که در آنجا سامانیان باغ بزرگی داشته اند.
مادی به جوی ها و نهرهایی گفته می شود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید.
اندی شوایتسر (زادهٔ ۲۶ فوریه ۱۹۶۰)
فِرِدی یاکلیچ (زادهٔ ۲۲ ژانویهٔ ۱۹۶۰)
مانفرد تامِل (زادهٔ ۲۵ فوریهٔ ۱۹۵۹)
پیش از تشکیل گروه موسیقی، «اندی شوایتسر» افسر پلیس، «فِرِدی یاکلیچ» معلم تاریخ و زبان آلمانی و «مانفرد تامِل»، دی جی یک کلوپ دیسکو در شهر تروانرویت آلمان بودند.
نقل قول ها
•
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
اندکی، مقدارکمی، پشیزی - رود کوچک، نَهر کوچک - آبی که در جدول های خیابان روان است!
که با جَوّی: عواملی که مربوط یا برای: جَو، اتمسفر، فضا، هوا یا اتمسفری، فضایی، هوایی. فرقشان در تشدید ( ّ ) است.
( ( به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرّ کَیی، رنجْ کوتاه کرد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 250. )
که شکل "آچوق" با حذف "آ" ابتدا به شکل "چوق" در آمده و با تغییر به شکل "چوغ" یا chuğ درنهایت به صورت "جوی" وارد فارسی شده است .
از شکل "چوق" کلمه "چوخور" یا "چوکور" ( chukur ) ( چوق یِر ) به دست می آید که به معنی حفره ، گودال و. . . می باشد
همچنین از "چوق" فعل "چوقوماق" یا "چوخوماق" یا " چوقلاماق" به دست می آید که به معنی شکاف ایجاد کردن ، حفره کندن ، کندن ( زمین ، خاک و. . . ) و. . . می باشد که از آن شکل مصدری "چوقوم" یا "چوخوم" به دست می آید که به معنی کندن ، حفر ، ایجاد شکاف و گودی ( در خاک ) و. . . می باشد که با تبدیل "چ" به "ش" که در ترکی ( مانند چاشماق و شاشماک ) متداول است به شکل "شوخوم" و سپس "شُخوم" در آمده و به صورت "شُخم" وارد فارسی شده است .
همچنین کلمه "جوب" که از مشتق "چوقوب" که با تیدیل به شکل " جوغوب" و کاهش و حذف تلفظ " غ" به شکل "جووب" یا "جوب" در آمده است و به معنی شکافه ، شیار یا مسیر کنده شده در خاک ( برای ایجاد مسیر برای آب و هدایت آن ) می باشد، خود یک کلمه ترکی است و آن نیز از فعل "آچماق" منشا گرفته است
و همچنین مشتق "آچاق" در ارتباط با خاک و زمین به معنی محل باز کردن و ایجاد شکاف و حفره که با حذف "آ" به شکل "چاق" یا "چاخ" در آمده و با تخفیف تلفظ "خ" به صورت "چاح" یا "چاه" در آمده و به شکل "چاه" وارد فارسی شده است
و نیز مشتق "آچال" که با حذف "آ" به شکل "چال" وارد فارسی شده ابتدا به صورت جز آزاد با فعل کردن به صورت فعل مرکب "چال کردن" به گار گرفته شده است ( چال به طور مستقل و به تنهایی در فارسی کاربرد ندارد ) ، از آن کلمه چاله ساخته شده و سپس با معنی حفره یا گودال در ترکیب کلماتی چون "یخچال" ، "سیاه چال"و. . . به کار رفته است .
پس کلمات "جوی" ، "جوب" و "شُخم"، "چاه"، "چال" از یک ریشه بوده و همگی کلماتی ترکی می باشند.