کلمه جو
صفحه اصلی

دستگیر


مترادف دستگیر : اسیر، بازداشت، توقیف، گرفتار، مددکار، مساعد، یار، یاور، پیر، قطب، مراد، مرشد

فارسی به انگلیسی

arrested, captured, who gives relief to others

فارسی به عربی

اسیر , خیری

مترادف و متضاد

captive (صفت)
گرفتار، شیفته، ترسو، دستگیر، دربند

charitable (صفت)
مهربان، خوشدل، خیریه، سخی، سخاوتمند، دستگیر

caitiff (صفت)
دستگیر

اسیر، بازداشت، توقیف، گرفتار


مددکار، مساعد، یار، یاور


پیر، قطب، مراد، مرشد


۱. اسیر، بازداشت، توقیف، گرفتار
۲. مددکار، مساعد، یار، یاور
۳. پیر، قطب، مراد، مرشد


فرهنگ فارسی

دست گیرنده، کسی که دست دیگری رابگیردویاری کند
( صفت ) کسی که دست دیگران را بگیرد مدد کار یاری کننده ۲ - فریاد رس . ۳ - ( تصوف ) مرشد مراد ۴ - ( صفت ) آنکه او را بدست گرفته باشند گرفتار اسیر .
دهی است از دهستان مشکین شهر بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر .

فرهنگ معین

( ~. ) ۱ - (ص فا. ) کسی که دست دیگران را بگیرد، مددکار. ۲ - فریادرس . ۳ - (ص مف . ) گرفتار، اسیر. ۴ - مرشد، مراد.

لغت نامه دهخدا

دستگیر. [ دَ ] (نف مرکب ) آخذ. دست گیرنده :
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر.

فردوسی .


|| کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج ). گیرنده ٔ دست برای معاونت . (غیاث ) :
جهان تیره شد بر دل اردشیر
از آن شاه روشن دل دستگیر.

فردوسی .


|| یاری ده . (شرفنامه ). مددکار. (انجمن آرا). یاری دهنده . آنکه کمک ومعاضدت کند. معین . یار. یاری کننده (به مال و رای و بخشش و گذشت ). فریادرس . حامی :
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.

فردوسی .


همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر.

فردوسی .


وز اینسو به دریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کای دستگیر.

فردوسی .


بدو گفت شاه این نه تیر من است
که پیروزگر دستگیر من است .

فردوسی .


بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.

فردوسی .


ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.

فردوسی .


همه مرگ رائیم برنا و پیر
برفتن خرد بادمان دستگیر.

فردوسی .


کنون من کمربسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.

فردوسی .


به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دلیر.

فردوسی .


جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازآن پیر روشندل و دستگیر.

فردوسی .


بر زال شد رستم شیرگیر
که این کار را من بوم دستگیر.

فردوسی .


میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب .

فرخی .


به نعمت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی .

فرخی .


خواجه ٔ بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست .

فرخی .


تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.

منوچهری .


نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل .

منوچهری .


سلطان دستگیر محمد که آمده است
خورشید پیش سایه ٔ دستش بچاکری .

مکی طولانی .


وگر پند گیری بحجت به حشر
ترا پند او بس بود دستگیر.

ناصرخسرو.


نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است .

مسعودسعد.


خلق گیتی بنده ٔ آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش .

مسعودسعد.


از وی [ عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه ).
پیر را خاصه بدخو و بی برگ
نیست یک دستگیر و مایه چو مرگ .

سنائی .


دستگیر است بی کسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او.

سنائی .


ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد از این دام دستگیر مرا.

سوزنی .


ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو ز پا افتادگان را دستگیر.

سوزنی .


دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس دردست ظالم دستگیر.

سوزنی .


میان فریقین حربی عظیم قایم شد و جز قائمه ٔ شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 294).
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان .

خاقانی .


دل بر امید وعده ٔ او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست .

خاقانی .


سببی که پای دام دل عشق ورزان است و نسیمی که دستگیر جان نیازمند است . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 46).
در که نالم که دستگیر توئی
درپذیرم که درپذیر توئی .

نظامی .


بر که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.

نظامی .


اگرشیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم .

نظامی .


چون نیست بجز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم .

نظامی .


هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بوددستگیر.

نظامی .


اگرچه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست .

نظامی .


گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم .

نظامی .


که شفقت بر ای داور دستگیر
براین زیردستان فرمان پذیر.

نظامی .


هرکه زر خواست زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم .

نظامی .


گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران .

نظامی .


آمد آن دستگیردستان ساز
مهر نو کرده مهربان را باز.

نظامی .


زبهر آنکه باشد دستگیرش
بدست اندربود فرمان پذیرش .

نظامی .


بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راه بر او بود دستگیر.

نظامی .


مربِح و منجح نیامدو دستگیر و پایمرد نبود. (سندبادنامه ص 148). ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود اگرنه کفایت و شهامت وزرا دستگیر و پایمرد دولت ما بودی . (سندبادنامه ص 272). تدبیر کار من چیست و دستگیر من در این محنت کیست . (سندبادنامه ص 107). پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258). بعد از فوات اوقات ، ندامت دستگیر نبود. (سندبادنامه ص 218).
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.

عطار.


وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای .

کمال اسماعیل .


شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر.

مولوی .


ترا می نگویم که عذرم پذیر
در توبه باز است و حق دستگیر.

سعدی .


بهمت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغائی بود دستگیر.

سعدی .


گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.

سعدی .


کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر.

سعدی .


خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.

سعدی .


از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر.

سعدی .


توئی پایمرد وتوئی دستگیر
ببخشای و رحمت کن و درپذیر.

نزاری قهستانی (دستورنامه ٔ چ روسیه ص 48).


غم گیتی گر از پایم درآورد
به جز ساغر که باشد دستگیرم ؟

حافظ.


- دستگیر آمدن ؛ یاری کردن . یاریگر گشتن : چون نویسنده را قوت خاطر دستگیر آید هم از الفاظ درنماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173).
|| نیروبخش . معاضد :
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.

فردوسی .


|| تسکین دهنده . آرام بخش :
زن و کودک خرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر.

فردوسی .


|| دستاویز. وسیله ٔ تمسک :
محبتت بجهان رهنما و پیر من است
بحشردامن پاک تو دستگیر من است .

؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).


- دستگیر متفکران ؛ کنایه از ریش است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔخطی ).
|| پیر. مرشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ن مف مرکب ) دستگیرشده . اسیر. (ملخص اللغات ). آنکه به بند افتاده بود. (شرفنامه ). اخیذ. اسیر کرده شده . (برهان ). گرفتار. گرفتارشده . کسی که او را بدست گرفته واسیر کرده باشند. (آنندراج ). دست گرفته شده یعنی گرفتار و قیدی . (غیاث ) :
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک مژه ٔ آن چشم مست مست .

سیدجلال عضد.


- دستگیر آوردن ؛ به اسارت آوردن . اسیر کردن . دستگیر ساختن :
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته به تیر آورید.

فردوسی .


ز بهرامیان هرکه گردد اسیر
به پیش من آرد کسش دستگیر.

فردوسی .


سپه را همه دستگیر آوریم
مبادا که شمشیر و تیر آوریم .

فردوسی .


|| (اِ خ ) از صفات خدای تعالی ، یار و یاور و معین :
زپستان گاوش بیارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر.

فردوسی .


چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان .

فرخی .


- دستگیر درماندگان ؛ خدای تعالی .

دستگیر. [ دَ ] ( نف مرکب ) آخذ. دست گیرنده :
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر.
فردوسی.
|| کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. ( آنندراج ). گیرنده دست برای معاونت. ( غیاث ) :
جهان تیره شد بر دل اردشیر
از آن شاه روشن دل دستگیر.
فردوسی.
|| یاری ده. ( شرفنامه ). مددکار. ( انجمن آرا ). یاری دهنده. آنکه کمک ومعاضدت کند. معین. یار. یاری کننده ( به مال و رای و بخشش و گذشت ). فریادرس. حامی :
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر.
فردوسی.
وز اینسو به دریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کای دستگیر.
فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر من است
که پیروزگر دستگیر من است.
فردوسی.
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
فردوسی.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
همه مرگ رائیم برنا و پیر
برفتن خرد بادمان دستگیر.
فردوسی.
کنون من کمربسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.
فردوسی.
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دلیر.
فردوسی.
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازآن پیر روشندل و دستگیر.
فردوسی.
بر زال شد رستم شیرگیر
که این کار را من بوم دستگیر.
فردوسی.
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب.
فرخی.
به نعمت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی.
فرخی.
خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست.
فرخی.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
سلطان دستگیر محمد که آمده است
خورشید پیش سایه دستش بچاکری.
مکی طولانی.
وگر پند گیری بحجت به حشر
ترا پند او بس بود دستگیر.
ناصرخسرو.
نه چون عدلش جهان را دستگیر است

دستگیر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو). واقع در 7هزارگزی شمال خیاو و پانصدگزی راه شوسه ٔخیاو به ابهر، با 1328 تن سکنه . آب آن از خیاوچای وراه آن شوسه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. دست گیرنده، کسی که دست دیگری را بگیرد و به او کمک و یاری کند، یاری کننده، مددکار.
۲. (صفت مفعولی ) کسی که او را بگیرند و زندانی کنند، گرفتار، اسیر.

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۸°۲۷′۵۹″شمالی ۴۷°۴۰′۰۸″شرقی / ۳۸٫۴۶۶۲۶°شمالی ۴۷٫۶۶۸۹۲°شرقی / 38.46626; 47.66892
دستگیر روستایی است که در استان اردبیل، شهرستان مشگین شهر، بخش مرکزی، دهستان دشت قرار دارد.
بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت این روستا ۲۳۷ نفر با ۵۷ خانوار بوده است.

پیشنهاد کاربران

کمک کننده

یاری دهنده

معنای دستگیر در جملات مختلف است.
مثلاً: پلیس خلافکاران را دستگیر کرد.
در این جا دستگیر معنای بازداشت میدهد👆

یا مثلا: خداوندِ بخشندهٔ دستگیر
در اینجا دستگیر معنای یاور و یاریگر میدهد👆

/dastgir/
یاری دهنده، کمک رسان _ زندانی، اسیر


کلمات دیگر: