کلمه جو
صفحه اصلی

سرگین


مترادف سرگین : پشک، پشکل، پهن، تپاله، غایط، فضله، گه، مدفوع

فارسی به انگلیسی

dung, droppings


dung, evacuation, excrement, feces, muck, shit, stool, waste


فارسی به عربی

روث , وحل

مترادف و متضاد

پشک، پشکل، پهن، تپاله، غایط، فضله، گه، مدفوع


muck (اسم)
غضب، پهن، کثافت، سرگین، کود، کود تازه

dung (اسم)
سرگین، کود، پشکل، مدفوع حیوانات

فرهنگ فارسی

فضله چهارپایان، ازقبیل اسب والاغ وواستر
( اسم ) فضله چارپایان مانند اسب استر خر گاو و جز آن ها پهن .

فرهنگ معین

(س یا سَ ) [ په . ] (اِ. ) فضلة چارپایان ، پهن ، تاپاله .

لغت نامه دهخدا

سرگین. [ س َ / س ِ ] ( اِ ) پهلوی «سَرگین » . فضله حیوانات مانند گاو و خر و استر و اسب خصوصاً وقتی که آن را خشک و جهت سوزاندن تهیه کرده باشند. ( ازحاشیه برهان قاطع چ معین ). زبل. ( دهار ). فرث. روث.سرجین و سرقین معرب آن است. ( آنندراج ) :
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید بلخی.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.
قریعالدهر.
کسی را کش تو بینی درد قولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس.
وزاین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوکان کن.
کسایی.
گر این اسب سرگین و آب افکند
وگر خشت آن خانه را بشکند.
فردوسی.
عیب ناید بر عنب چون بودپاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
ملک ارسلان به حکم شفقت پدری می خواست که از سرگین ترنجی سازد. ( تاریخ سلاجقه کرمان ).
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه ها پرگند گردد سربسر.
مولوی.
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس.
مولوی.
دست سلطان دگر کجا بیند
چون به سرگین دراوفتاد ترنج.
سعدی.

فرهنگ عمید

فضلۀ چهارپایان از قبیل اسب و الاغ و استر.

دانشنامه اسلامی


پیشنهاد کاربران

فضله برخی چهار پایان مانند اسب و. . .

ریخ

ابعار


کلمات دیگر: