اسب . [ اَ ] (اِ) (از پهلوی اسپ ) چارپائی از جانوران ذوحافر که سواری و بار را بکار آید. اسپ . فَرَس . نوند. برذون . نونده . باره . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). بارگی . ریمن . (برهان ). بارگیر. شولک . (صحاح الفرس ). ابوالمضاء. (السامی فی الاسامی ). ابوالمضا. (مهذب الاسماء). ابوطالب . ابومنقذ. ابوالمضمار. ابوالاخطل . ابوعمار. (مهذب الاسماء). هامة. (منتهی الارب ): فسکل ؛ اسب بازپسین . عُرن ؛ اسب بی زین . لخت ، اجرد؛ اسب بی مو. مصمت ؛ اسب بی نشان . بیم ، اشدف ؛ اسب بزرگ تن . سحیر؛ اسب بزرگ شکم . (منتهی الارب ). ابقع؛ اسب پیسه . (مهذب الاسماء). اسعف ؛ اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب ). برذون ؛ اسب ترکی . (زمخشری ). عنجوج ؛ اسب جواد. عوّام ؛ اسب راهوار. شاهب ؛ اسب سپیدموی . فیخز؛ اسب سطبرنره . (منتهی الارب ). کمیت ؛ اسب سرخ . (صراح ). سِلَّغد؛ اسب (منتهی الارب )
: بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی .
بفرمود [ رستم ] تا اسب را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند.
فردوسی .
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیهاکه بردند نام ...
فردوسی .
چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ ...
فردوسی .
فرودآمد از اسب آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی .
کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی .
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قال پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه و پیرم دادند و من بر آنم
کاندر جهان سیاهی زآن پیرتر نباشد
آن اسب بازدادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زآن سر خبر نباشد
اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگ دگر نباشد.
سلمان ساوجی .
-
امثال :
اسب تازی دو تک رود بشتاب شتر آهسته میرود شب و روز.
سعدی .
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان طوق زرّین همه در گردن خر می بینم .
حافظ.
اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است .
امیرعلی شیر.
اسب لاغرمیان بکار آید روز میدان ، نه گاو پرواری .
سعدی .
-
از اسب فرودآمدن و از اسب پیاده شدن ؛از اسب بزیر آمدن
: چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نوجوان پهلوان را بدید
فرودآمد از اسپ سام سوار
گرفتند مر یکدگر را کنار.
فردوسی .
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام .
فردوسی .
-
اسب آتش نعل ؛ اسپ تندرو. (مؤید الفضلاء).
-
اسب آل . رجوع به آل شود.
-
اسبان ؛ خیل .
-
اسبان تازی ؛ عراب .
-
اسب افکندن ؛ اسب به میدان تاختن
: چو اسب افکند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه .
فردوسی .
-
اسب برانگیختن ؛ اسب از جای حرکت دادن رفتن را
: کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام (؟)...
فردوسی .
سپر خواست از ریدک ترک ، زال
برانگیخت اسب و برآوردیال .
فردوسی .
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
چنان شد که مرد اندرآمد بمرد.
فردوسی .
-
اسب تاختن ؛ راندن اسب بسرعت
: اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان . (تاریخ بیهقی ).
-
اسب تازی ؛ اسب عربی
: پای تو مرکب است وکف دست مشربه ست
گر نیست اسب تازی و نه مشربه ٔ بلور.
ناصرخسرو.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به .
سعدی .
-
اسب تیزرو ؛ اسب شتاب و راهوار.
-
اسب پالانی ؛ پالانی . کودن .
-
اسب جنگی ؛ اسبی که در جنگ بر آن نشینند
: دگر اسب جنگی چل و شش هزار
که بودند بر آخور شهریار.
فردوسی .
-
اسب چوبین ؛ اسبی که از چوب کودکان را سازند. و کنایه از تابوت است .
-
اسب خرامنده ؛ عَیال . (منتهی الارب ).
-
اسب فلان خواستن ؛ در قدیم معمول بود که چون کسی بسمتی از قبیل امارت و حکومت یا منصبی دیگر محلی منصوب میشد، گاه بازگشتن خادمی بانگ میزد: اسب ... بیاورید: کیخسرو بچند تن از شاهان پیغام داد که بدرگاه آیندتا در امان باشند و چنان کردند آنگاه که اجازت بازگشتن خواستند
: بر آن مردمان [ شاهان ] خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند و
شاه سوی گنگ دژ رفت خود با سپاه .
فردوسی .
و در دو بیت ذیل نیز شاید اشارتی بدین معنی باشد: کیخسرو چون جهن پسر افراسیاب را پادشاهی داد،
بگنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت و تاج شاهانه آر
بیاورد گنجور تاج کیان
ابا خلعت و باره ٔ مهتران .
فردوسی .
اسب امیر خراسان خواستند و وی سوی خراسان و نیشابور بازگشت . (تاریخ بیهقی ). خواهی که بر درگاه ترا اسب امیر عراق خواهیم یا اسب شاهنشاه . (تاریخ بیهقی ). و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی اﷲ عنه فرمود تا ویرا خلعتی سخت فاخر راست کردند... و امیر برنشست تا لشکر هند بر وی بگذشت ... و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوستان خواستند و برفت . (تاریخ بیهقی ).
امروز که معشوق بعشقم برخاست
بر درگه ، اسب میر می باید خواست .
(اسرارالتوحید چ طهران ص 205).
-
اسب نبرد ؛ اسب جنگی .
-
اسب نوبتی ؛ خنگ نوبتی . رجوع به خنگ شود. اسب چاپارخانه .
-
اسب یدکی ؛ اسب نوبتی .
-
بر اسب بودن ؛ سوار اسب بودن : علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به ردیف اسب در امثال وحکم شود.
-
به اسب اندرآمدن ؛ بر اسب نشستن
: تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندرآیند یکسر سپاه .
فردوسی .
-
ز اسب اندرآمدن ؛ از اسب فرودآمدن . از اسب افتادن
: یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسب اندرآمد نگونسارسر
شد آن شیردل پیر سالارفر.
فردوسی .
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بر زین بد از بیش و کم
از اسپ اندرآمد گو نامدار
از
ایران بپرسید و از شهریار.
فردوسی .
اسب در ایران باستان : در این مقال سخن از اسب است ، اما نه آنچنانکه در جانورشناسی است ، کاری به
نژاد و ساخت اندام و استخوان بندی و نیروهای آن نداریم ، بلکه میخواهیم ببینیم این جانور نزد ایرانیان چگونه شناخته شده و در آثار باستان و درگوشه و کنار تاریخ این سرزمین چگونه از آن یاد شده است . این جانور بسیار سودمند از روزگاران بسیار کهن همراه و یار ایرانیان بوده ، در هیچ جا نام و نشانی از آنان بجا نمانده که از این یار دیرین هم نام و نشانی نباشد. پیروزی و سرافرازی ایرانیان دلیر در پیکارها از پرتو همین چهارپای دلیر و سربلند است . همین تکاور گستاخ است که گردونهای خروشنده و تندرو و سواران چست و چالاک را به پهنه ٔ کارزار آورد و سرزمین پهناوری از سغد تا نوبه و از هند تا کرانه ٔ دریای یونان را از آن هخامنشیان ساخت ودر تاریخ چندین هزارساله ٔ این مرز و بوم هماره ایرانیان را نزد هماوردان در زدوخورد سربلند گردانید. ایرانیان از همان آغاز فرهنگ خود ارزش این جانور زیبا وسودمند و هوشمند و دلیر را دریافتند، و آن را از آفریدگان نیک دانسته به نگهبانی و پرورش و پرستاری آن کوشیدند. نامی که امروزه این جانور در
فارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریاییها داشته : در اوستا و فرس هخامنشی اَسپ َ و ماده ٔ آن اَسپا یا اَسپی و در سانسکریت اَسوَ خوانده شده و در لاتینی اکوئوس . سوار در فارسی ازواژه ٔ فرس هخامنشی اسپ باری بجای مانده . در سنگ نپشته ٔ داریوش در بهستان (بیستون ) چهار بار بکار رفته است . کهن تر از سنگ نپشته ٔ داریوش بزرگ (
522 -
486 ق . م .)در یک سنگ نپشته که از سارگُون پادشاه آشور (
722 -
705 ق . م .) بجا مانده یکی از شهریاران ماد یاد شده که ایسپبارَ نامیده میشده . جزء اخیر این واژه بَرَ (برنده ) از مصدر بَر یعنی بردن درآمده است در پهلوی اَسپوارَ و اَسوار (اسواران سالار در نامه ٔ پهلوی ماتیگان شترنگ آمده ) نزد نویسندگان
ایرانی و عرب اسوار (در جمع اساوره ) بسا بمعنی آزادگان و بزرگان گرفته شده است واژه هایی که در فارسی از اسب ترکیب یافته بسیار است از آنهاست «اسپست » (اسفست ) که امروز یونجه گویند. جزء دوم این واژه از ریشه ٔ اَد میباشد که در سانسکریت بمعنی خوردن است . سپست : اسپ + اَست هیئت اصلی وباستانی آن اسپرتا بوده ، در سریانی پِس پِستا شده و معرب آن فصفصه (ج ، فصافص ) است . در زبان لاتین گیاه سرزمین ماد خوانده شده : این گیاه مانند خود اسب به ایران زمین اختصاص داشته و در کشورهای اسب خیز ایران بکشت و ورز آن اهمیت میدادند. در نامه ٔ پهلوی «ارتخشیربابکان » آمده : «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم ) روی برتافته بکرانه ٔ دریا شتافت ، در آنجا بخانه ٔ دو برادر یکی بورژَک و دیگری بُورزآذَر پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و نزد آن جو و کاه و اسپست ریختند...» از خبر طبری در تاریخش در سخن از گزیت (مالیات ) در زمان خسرو انوشیروان میتوان به اهمیت و ارزش اسپست در ایران باستان پی برد. از برای هر یک جریب که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم مالیات وضع کردند؛از برای یک جریب موزار، هشت درهم ؛ از برای یک جریب اسفست ، هفت درهم ؛ از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی ، یک درهم ؛ از برای هر شش درخت خرمای معمولی ، یک درهم ؛ از برای شش درخت زیتون یک درهم . چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول بوده و جو که آنهم غذای اسب است با گندم یکسان بوده است . دیگر واژه ٔ اسپریس یا اسپرس که در فرهنگها اسپریز و اسپرژ و اسپرسپ و اسپرسف یاد گردیده و بمعنی میدان اسب دوانی و میدان جنگ و پیکار گرفته اند. شمس فخری گفته :
زهی پادشاهی که سطح فلک
بود بندگان ترا اسپریس .
در شاهنامه آمده :
نشانها نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
در اوستا بجای اسپریس ، چرِتا آمده و واژه ٔ مرکب چَرِتو دراجو (درازای چرتا) که در فقره ٔ
25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازه ٔ درازای دو هاسر گرفته شده است . در کتاب پهلوی بندهش ، فصل
26فقره ٔ
1، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر... یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست » . چنانکه از واژه ٔ اسپراس پهلوی پیداست ، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده است . سین پهلوی در فارسی هاء میشود چون راس ، راه ، آگاسی ، آگاهی ، گاس ، گاه ، ماسی ، ماهی و جز اینها. اسپریس از واژه های فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است . بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان ونامه ٔ پهلوی بندهش ، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب ، بدرازای دو هزار گام است . دیگر از واژه هایی که اسب درآن دیده میشود «سپاه » است و «اسپهبد یا سپهبد» کسی که بسرداری رزمیان سواره ٔ سپاه گماشته شود. شک نیست که نام شهر اسپهان یا سپاهان (معرب : اصفهان ) از همین واژه است که در اوستا و فرس هخامنشی سپادَ میباشد. جغرافیانویس معروف یونانی بطلمیوس نام این شهر را بنقل از اِراتُستِنس (
275 -
195 ق . م .) اَسپدان َ یاد کرده است . یاقوت در معجم البلدان ، بنقل از ابن درید وحمزه ٔ اصفهانی ، نام اسپهان را از همین بنیاد دانسته ، وجه اشتقاقی را که ابوعبیده نوشته نیز یاد کرده است و همچنین در وجه اشتقاق نام این شهر به واژه ٔ اسباه که بمعنی سگ است پرداخته است . در یادداشت شماره ٔ
4 این مقال گفتیم ریشه و بن اسب را از مصدر اَک (اَس ) که بمعنی تند رفتن است گرفته اند. نظر به اینکه این جانور در میان چارپایان خانگی دیگر چون شتر و گاو و خر، تندتر و تیزروتر است ، بسا در اوستا اَئوروَنْت خوانده شده است . چست و چالاک و دلیر و پهلوان ، صفتی است که در نامه ٔ دینی ایرانیان بسیار بکار رفته و چندین بار همین صفت چون اسم آمده و لفظ مترادف اسب است ، چنانکه در یسنا
11، فقره ٔ
2 و یسنا
50 (گاتها) بند
7 و یسنا
57، فقره ٔ
27 و جز اینها. ستور در فارسی واژه ایست که بمعنی اسب گرفته میشود چنانکه فردوسی گوید:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت .
این واژه در اوستا ستَئُورَ آمده و از آن چارپایان بزرگ چون اسب و شتر و گاو و خر اراده میشود در مقابل اَنومَیَه یا پَسو یعنی چارپایان خرد اهلی چون میش (گوسفند) و بز . در پهلوی نیز ستور مانند فارسی بمعنی اسب است . گفتیم در زبانهای باستانی ایران چون اوستا و فرس هخامنشی ،مادینه ٔ اسب را اَسپا یا اَسپی میگفتند. در فارسی
مادیان که مادینه ٔ اسب است ، از ریشه و بن ماتافرس هخامنشی است که در پهلوی مات شده و بمعنی مادر آمده است . مادیان چنانکه ماکیان (مرغ خانگی ) با واژه ٔ ماده (در پهلوی ماتک ) یا مادینه یکی است . اما استر که بگفته ٔ بلعمی : «خر بر اسپ او [ طهمورث ] افکند تا استر آمد » در سانسکریت اَسوتَرَخوانده میشود و بخوبی پیداست که جزو اول آن اَسوَ (اَسْپ َ) میباشد. نامهای شهریاران داستانی و پادشاهان تاریخی و ناموران ایران که با اسب ترکیب یافته بسیار است و این بخوبی میرساند که ایرانیان از روزگار بسیار کهن با این چهارپا آشنا بودند و میان نام گروهی از اینان که با اسب ترکیب یافته و در اوستا و کتیبه های آشور و بابل و سنگ نبشتهای هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان از آن یاد شده چند تن را یادآور میشویم : ایسپَبارَ نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سده ٔ هشتم پیش از میلاد در کتیبه ای از او نام میبرد. این نام لفظاً یعنی سوار که از آن سخن داشتیم : کرساسب [ کرساسپه ]، گرشاسب ؛ یعنی دارنده ٔ اسب لاغر . اَرِجَت اَسْپ َ، ارجاسب ؛ دارنده ٔ اسب ارجمند یا دارای اسب باارج و گرانبها. اَئوروَت اَسْپ َ، لهراسب ؛ تنداسب . ویشتاسب [ویشتاسپه ]، گشتاسب ؛ دارای اسب ازکارافتاده . یاماسپ [ یاماسپه ]، جاماسب ؛ یعنی دارنده ٔ اسب .... (؟). توماسپ [ توماسپه ]، تهماسب ؛ دارنده ٔ اسب فربه یا دارای اسب زورمند. هوسپ [ هوسپه ]؛ دارنده ٔ اسپ خوب .اَسپ َچَنا؛ آرزومند اسب یا خواستار داشتن اسب . کشنسب ؛ دارنده ٔ اسب نر و دلیر. شیداسب ؛ شیدور و درخشان . در نوشته های متأخر بیوراسب ، نامی که به اژدهاک (ضحاک ) داده شده ، یعنی دارای ده هزار اسب و نام پدرش طبق بندهش خروتاسب یاد شده ، نظر بواژه ٔ خروت در اوستا، باید این نام بمعنی دارنده ٔ اسب سهمگین باشد در بندهش و دینکرد و وچیتکیهای زادسپرم و وچرکرت دینیک و مروج الذهب مسعودی و روایات داراب هرمزدیار، نام چهارده تن از نیاکان وخشور زرتشت برشمرده شده نام چهار تن از آنان با واژه ٔ اسپ دیده میشود اینچنین : پوروشسب در اوستا پرورش اسب چنانکه در یسنا
9، فقره ٔ
3 و آبان یشت فقره ٔ
18 و وندیداد، فرگرد نوزدهم ، فقره ٔ
6 و در مروج الذهب بورشسف ، لفظاً یعنی دارنده ٔ اسب پیر، پوروشسب نام پدر زرتشت است . پتیراسب در مروج الذهب فدراسف دومین نیای پیغمبر است یعنی (؟) اورودسب دارنده ٔ اسب تندرو، در مروج الذهب ، اریکدسف ، یاد شده سومین نیای زرتشت است . هچدسپ در مروج الذهب ، هجدسف در اوستا، هئچت اسپ ، چهارمین نیای زرتشت است ، چند بار پیغمبر از او در سرودهای خود گاتها یاد میکند چنانکه در یسنا
46 بند
15 ویسنا
53 بند
3. نام گروهی از ایرانیان نیز با شتر ترکیب یافته ، از آنهاست نام خود پیغمبر ایران زرتهوشتر یعنی زرین شتر یا دارنده ٔ شتر زرد. فرشئوشتر (در فارسی فرشوشتر) دارنده ٔ شتر فرارونده یا راهوار. فرشوشتر برادر جاماسب وزیر کی گشتاسب است و چند بار در سرودهای گاتها یاد شده است .
ناگزیر اسب مانند همه ٔ جانوران خانگی یا اهلی در دشتها آزاد میزیست و رفته رفته رام گردید. تا چندی پیش در دشت های سرزمینی که امروزه ترکستان روسیه خوانند رمه ٔ اسبهای وحشی که ترپن نام داشتند دیده میشدند. دیرگاهی است که اقوام معروف به هندو
اروپائی و در میان آنان بویژه آریاییها یعنی هندوان و ایرانیان ، که روزی با هم میزیستند، به رام کردن اسبهای وحشی کامیاب شدند و آنها را آنچنان پرورش دادند که از ارمغان های گرانبهای فرهنگ (تمدن ) آریائی گردید و بدستیاری آنان به سرزمینهای کشورهای غیرآریائی رسید.در روزگار کهن ایران زمین بزرگ مرز و بومی بوده اسب خیز، امروزه مانند پارینه اسبهای آن زیبا و تیزتک و دلیرند. از جمله چیزی که توجه تازه وارد به این دیار را بخود میکشد اسبهای خوش اندام آن است . این اسبها از نژاد و تخمه ٔ همان تکاورانی هستند که در پارینه دارای نام و آوازه ٔ نیک بودند و یا در نوشته های کهن ستوده شده اند. دیرگاهی است که ایرانیان به ارزش این جانور هنرمند برخورده بپرورش آن پرداختند آنچنانکه در نامه ٔ دینی آنان اوستا، اسب مانند گاو و شتر بسیار ستوده شده است . در میان دینهای سامی چون یهودی و عیسوی و اسلام اتفاقاً نام چند جانور در توراة و انجیل و قرآن یاد شده است ، اما در هیچ جا آنچنان نیست که دینداران را به پرورش و تیمار و نگهداری آنها بگمارد . درمیان این نامه های دینی یادآوری چند فقره از سفر پنجم توراة، باب چهاردهم و سفر لاویان باب یازدهم بیجا نیست . در این دو جا از جانوران حلال و حرام و مکروه گوشت سخن رفته : چرندگان و پرندگان و ماهیان حلال و مکروه و حرام یک یک برشمرده شده ، درست برابر است با دستوری که بعد در دین اسلام درآمده است . در دینهای آریائی چون زردشتی و برهمنی و بودائی بر خلاف کیشهای سامی توجه خاصی بجانوران شده است . در این دو دین اخیر، در سرزمین هند بهمه ٔ جانداران چه سودمند و چه زیانکار توجه شده است . این توجه از این رو است که بعقیده ٔ هندوان و بودائیان دوره ٔ زندگی مردم پس از مرگ پایان نمی پذیرد، هرکه درگذشت باز خواهد برگشت . روان درگذشته از کالبدی به کالبد دیگر درمی آید. انتقال روح از بدنی به بدن دیگر بسته به کردار جهانی اوست ، روان ممکن است در بازگشتهای پایان ناپذیر خود، دیگرباره به پیکر آدمی درآید یا در کالبد جانوری نمودار گردد، یا بقالب یکی از خداوندان جلوه کند، نظر به کَرمَن یعنی کردار چه نیک و چه زشت ، پس از طی یک دوره زندگی مردم ، روان آنان به پیکر دیگری درمی آید و نظر به سمسارا یعنی گردش زندگی ، در دین های هندی هیچیک از جانداران را نباید کشت و هر آنکه از فرمان اهیمسا (نکشتن ) سر پیچد به آلایش بزرگترین گناه آلوده گردد، یک برهمنی و بودایی باید محبت خود را بهمه ٔ جانوران که با مردمان یکسان دانسته شده و هیچ تفاوتی میان آنان قایل نگردیده ، بثبوت برساند اما دردین ایران توجهی که به جانوران شده از روی عقیده ٔ به کرمن و سمسارا نیست ، چه در دین زرتشتی تناسخ وجود ندارد. نگهداری از چارپایان سودمند در ردیف نگهداری از همه ٔ آفریدگان نیک و سودمند است . هندوان میان جانوران سودمند و زیاندار فرقی نگذاشتند اما ایرانیان که به زندگی خوش و آبادانی علاقه داشتند کشتن جانوران زیانکار را تکلیف دینی خود میدانستند. ستیزه ٔ با آنها ستیزه ایست نسبت به همه ٔ چیزهای پلید و ناپاک اهریمنی که در مقاله ٔ «خرفستر» از آن سخن داشتیم و در همین مقاله از نگهداری اسب بدستور اوستا سخن خواهیم راند. گفتیم اسب ارمغانی است از فرهنگ (تمدن ) آریاییها.بگواهی تاریخ و آثار کهن ، این جانور بدستیاری ایرانیان بسرزمین های شنعار (بابل ) و مصر رسیده است . در میان آثار سومریها اسب دیده نمیشود و نامی هم از این جاندار در کتیبه های آنان نیست ، پس از رسیدن اسب بسرزمین بابل آن را «خر کوهی » خواندند.
واژه ٔ «سیسو» که در زبان اکدی و آشوری از برای اسب بکار رفته ، واژه ٔ بومی آن دیار نیست در شنعار همچنین در مصر گردونه ها را گاوان و خران میکشیدند؛ گردونه ٔ گودئه پادشاه سومر (
2600 -
2560 ق . م .) با خر کشیده میشد و بگردونه ٔ خداوند نینگرسو که بخواست وی گودئه بشاهی رسید، جانوران شگفت انگیز بسته شده بود . درقوانین معروف همورابی پادشاه توانای بابل (
2123 -
2081 ق . م .) در جزء دارایی و مقررات و در سخن از بیطار (دامپزشک )، گاو و خر و گوسفند و خوک برشمرده شده از اسب نامی نیست . چنین مینماید که چندی پس از دومین هزاره ٔ پیش از مسیح ، اسب به بابل زمین رسیده باشد و همان کاری که خر در کشیدن گردونه انجام میداده با این جاندار نورسیده انجام گرفته باشد و از این رو «خر کوهی » نامیده شد. خود این نام گویاست که اسب از کوهستانی که امروزه پشتکوه نامیم و نزد یونانیان زاگرس خوانده شده بدشتهای عراق کنونی رسیده باشد، قومی که از این کوه به کرانه ٔ دجله سرازیر شده نزد یونانیان کوسه اِ