کلمه جو
صفحه اصلی

ابرو


مترادف ابرو : ( آبرو ) احترام، اعتبار، جاه، حرمت، حیثیت، شرف، عرض، عرق، عزت، قدر، منزلت، ناموس

فارسی به انگلیسی

sluice, face, honor, prestige, reputation, respectability, respect, credit, honour, aqueduct, brow, eyebrow, brace, gutter, aqueduct, watercourse, guttur

eyebrow, brace


brace, eyebrow


فارسی به عربی

ائتمان , حاجب , شرف , شمعة
بالوعة

ائتمان , حاجب , شرف , شمعة


فرهنگ اسم ها

اسم: آبرو (پسر) (فارسی)
معنی: حیثیت، شرف، قدر

مترادف و متضاد

reputation (اسم)
اوازه، سابقه، شهرت، اعتبار، خوشنامی، اب رو، اشتهار، نیکنامی

name (اسم)
اسم، نام، خوشنامی، اب رو، تسمیه، نام و شهرت، نام خودمانی

canal (اسم)
مجرا، اب رو، کاریز، ترعه، ابراه، زه اب، مجرای فاضلاب

honor (اسم)
غیرت، افتخار، خوشنامی، برو، اب رو، نجابت، احترام، عزت، شرافت، فخر، شرف، ناموس، حضرت، جناب، تشریفات امتیازویژه

credit (اسم)
اعتبار، خوشنامی، اب رو، فام، نسیه، ستون بستانکار

brow (اسم)
سیما، پیشانی، جبین، خط ابرو، اب رو

eyebrow (اسم)
خط ابرو، اب رو، حاجب، گچبری هلالی بالای پنجره

effluent (اسم)
اب رو، فاضل اب، نهر فرعی

gutter (اسم)
جوی، اب رو، حفره

runnel (اسم)
جوی، اب رو، نهر کوچک

prestige (اسم)
اعتبار، نفوذ، اب رو، قدر و منزلت، حیثیت

فرهنگ فارسی

← آکولاد


( آبرو ) ( اسم ) ۱ - عرق خوی آب رخ آب روی ۲ - اعتبار قدر جاه شرف عرض ناموس آب روی یا آبروی کسی را ریختن . ویرا مفتضح کردن او را رسوا نمودن .
جاه اعتبار
رود خانه ایست در اسپانیا که ببحرالروم ( مدیترانه ) میریزد و ۹۳٠ کیلومتر طول دارد .
خطی ازموکه درزیرپیشانی وبالای چشم می روید، برو، آبراهه، راه آب، راهی که برای عبور آب درست کنند، آب روی، آب رخ، اعتبار، شرف، ارج
( اسم ) مجموع موی روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاس. چشم بزیر پیشانی حاجب برو . جمع : ابروان ابروها. یا ابرو بالا انداختن . بی میلی نشان دادن موافقت نکردن مخالفت کردن اشاره کردن بدیگری برای نپرداختن بکاری . یا ابرو تابیدن بر ابرو کج کردن بر . گره برابر و افکندن و نظایر آن : ابرو بمامتاب که ما دلشکسته ایم . یا ابرو خم نکردن . گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن . یا خط ابرو . علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی به اصلی و صورت آن این است یا خم به ابرو نیاوردن . تحمل کردن مشقت و ناله نکردن . یا گره بر ابرو افکندن یا انداختن . ابرو بهم در کشیدن چین بر ابرو افکندن یا انداختن چین آوردن ابرو . گوش. ابرو ترش کردن ابروان پر از چین کردن اخم کردن شکنج در ابرو آوردن نشان. نا خرسندی یا خشم را.
( آب رو ) ( اسم ) ۱ - گذرگاه آب معبر آب مجرای آب . ۲ - مسیل گذرگاه سیل .

فرهنگ معین

( آبرو ) (اِمر. ) ۱ - اعتبار، ناموس . ۲ - عرق ، خوی .
( اَ ) (اِ. ) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسة چشم زیر پیشانی . ،~ بالا انداختن بی میلی نشان دادن ، مخالفت کردن . ،خم به ~ نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله نکردن .
فراخی ( ~. فَ ) (حامص . ) خوشرویی ، گشاده رویی .
گشاده ( ~. گُ دِ )(ص مر. ) بشاش ، خوشرو.، ( آب رو ) (رُ ) (اِمر. ) آبراه .

( اَ ) (اِ.) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسة چشم زیر پیشانی . ؛~ بالا انداختن بی میلی نشان دادن ، مخالفت کردن . ؛خم به ~ نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله نکردن .


فراخی ( ~. فَ) (حامص .) خوشرویی ، گشاده رویی .


گشاده ( ~. گُ دِ)(ص مر.) بشاش ، خوشرو.


لغت نامه دهخدا

( آبرو ) آبرو. [رَ / رُو ] ( اِ مرکب ) راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن. آب راهه. راه آب. || مسیل. ( صراح ).

آبرو. ( اِخ ) تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی ، متوفی به 1161 هَ. ق. || لقب حافظ ابرو.

آبرو. [ ب ِ ] ( اِ مرکب ) آبروی. آب روی. جاه. اعتبار.شرف. عِرض. ارج. ناموس. قدر. ( ربنجنی ) :
شو این نامه خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
فردوسی.
آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش.
صائب.
- امثال :
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز.
و رجوع به آبروی شود.
ابرو. [ اَ ] ( اِ ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.
ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.
حافظ.
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.
واله هروی.
- ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشه ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن ؛ عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه ، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانه ناخرسندی یا خشم را :
او کرده ترش گوشه ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
سپاهش نشستند بر پشت زین
سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین.
فردوسی.
رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوة الا باﷲ.
منوچهری.
کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.
ناصرخسرو.
در آن نیمه زاهد سر پرغرور

ابرو. [ اَ ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه ٔ چشم به زیر پیشانی . حاجب . برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.

ناصرخسرو.


رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.

حافظ.


دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.

حافظ.


ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان .

واله هروی .


- ابرو بهم درکشیدن . چین بر ابرو افکندن یا انداختن . چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن . گوشه ٔ ابرو ترش کردن . ابروان پر از چین کردن . ابرو بچین کردن . ابرو ترش کردن . ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن ؛ عبوس کردن . روی ترش کردن . گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه ، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانه ٔ ناخرسندی یا خشم را :
او کرده ترش گوشه ٔ ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.

ابوشکور.


اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .

کسائی مروزی .


سپاهش نشستند بر پشت زین
سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین .

فردوسی .


رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوة الا باﷲ.

منوچهری .


کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین .

ناصرخسرو.


در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.

سعدی .


حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.

سعدی .


چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.

سعدی .


طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.

تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم ).


همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به .

؟


- ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر ؛ در تداول عامه ، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن :
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم .

؟


- ابروخم نکردن ؛ گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن .
- ابرو زدن ؛ ابرو انداختن . ابرو جنباندن . اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو :
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف ، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.

مبارکشاه سیستانی .


- چین از ابرو بردن ؛ خشم فرونشاندن . کین زائل کردن :
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین .

ناصرخسرو.


- ابرو کشیدن ؛ با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن .
- تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو.کمانخانه ٔ ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو ؛ قوس آن :
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است .

ظهیرفاریابی .


بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی رادو طغرا برکشیده .

نظامی .


با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.

سعدی .


به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت .

سعدی .


هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که توداری کمان ابرو را.

سعدی .


سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش .

سعدی .


تیر مژگان و کمان ابروَش
عاشقان را عید، قربان میکند.

سعدی .


وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری .

سعدی .


بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن .

حافظ.


پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.

حافظ.


هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟

حافظ.


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.

حافظ.


در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشه ٔ محراب امامت .

حافظ.


خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.

حافظ.


در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم .

حافظ.


کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم .

حافظ.


در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزه ٔ او تیر و کمانی بمن آر.

حافظ.


شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.

حافظ.


دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ٔ ابروی توبود.

حافظ.


گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.

حافظ.


محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت .

حافظ.


ابروی دوست گوشه ٔ محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او.

حافظ.


میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من .

حافظ.


و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند :
شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم .

حافظ.


خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم ) تشبیه کرده است :
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده .

خاقانی .


ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته .

خاقانی (از بهار عجم ).


- خط ابرو ؛ علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است : }
- امثال :
راستی ابرو در کجی آنست .
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد .
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور .

سعدی .



فرهنگ عمید

( آبرو ) ۱. اعتبار، شرف: بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲: ۱۱۴۶ ).
۲. ارج و قدر.
۳. [قدیمی] عرض و ناموس.
۴. [قدیمی] مایۀ سرافرازی.
۱. (زیست شناسی ) خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید.
۲. (ریاضی ) آکلاد.
۳. خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود.
* ابرو انداختن: (مصدر لازم ) [عامیانه] بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه.
* ابرو بالا انداختن (کشیدن ): [عامیانه]
۱. [مجاز] بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن.
۲. = * ابرو انداختن
* ابرو ترش کردن: [قدیمی، مجاز] گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن: او کرده ترش گوشهٴ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو: ۲۵۷ ).
* ابرو خم نکردن: [مجاز] طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن.، ( آب رو ) ۱. جای گذشتن آب، آب راه، آب راهه، راه آب.
۲. جویی که برای گذشتن آب درست می کنند.

۱. (زیست‌شناسی) خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم ‌می‌روید.
۲. (ریاضی) آکلاد.
۳. خطی که برای اضافه کردن کلمه‌ای در میان کلمات کشیده می‌شود.
⟨ ابرو انداختن: (مصدر لازم) [عامیانه] بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه.
⟨ ابرو بالا انداختن (کشیدن): [عامیانه]
۱. [مجاز] بی‌میلی نشان دادن؛ اظهار مخالفت کردن.
۲. = ⟨ ابرو انداختن
⟨ ابرو ترش کردن: [قدیمی، مجاز] گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود؛ اخم کردن: ◻︎ او کرده ترش گوشهٴ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو: ۲۵۷).
⟨ ابرو خم نکردن: [مجاز] طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن؛ خم بر ابرو نیاوردن.


اصطلاحات

آب رو
{culvert} [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] مجرایی سرپوشیده برای عبور آب های سطحی

دانشنامه عمومی

آبرو. واژه آبرو به معنی دیدگاه و عزت و احترامی است که مردم با توجه به شخصیت و رفتارهای گذشته، نسبت به آن شخص دارند. آبر در ارتباط با دیگر مفاهیم روان شناسی نظیر اعتماد به نفس، عزت نفس و حرمت نفس مورد بررسی قرار می گیرد.
وقتی به واژه آبرو توجه می کنیم، متوجه می شویم «رو» به ظاهر قضیه باز می گردد و آبرو به معنی زمین نینداختن روی کسی، توهین نکردن یا خدشه وارد نکردن به جهت ظاهری فرد است!
در واقع آبرو پدیده ای اجتماعی است که چهره بیرونی روابط اجتماعی را معلوم می کند. آبرو چیزی نیست که کسی با آن متولد شود بلکه مفهومی اکتسابی است که بر جریان رشد شخصیت به همراه هویت های فردی و اجتماعی انسان شکل می گیرد و شکل گیری آن در گروی پاره ای رفتارها و مقررات اجتماعی است. ما بسیاری از کارها را گرچه برایمان جذاب اند، انجام نمی دهیم چون نگران آبروی شخصی، خانوادگی، قومی و قبیله ای، ملی، گروهی، تیمی و… هستیم. آبرو پدیده ای اجتماعی است که خود را در رفتارهای ما منعکس می کند و به عبارت دیگر در گروی ارزش ها، بینش ها و مسایل فرهنگی است که تعیین می کنند چه رفتاری ارزش مند و چه رفتارهایی به ویژه در معاشرت با دیگران قبیح هستند و پذیرفته نمی شوند. به همین دلیل است که بسیاری از رفتارهایی که در یک جامعه آبروبر است در جوامع دیگر نیست!در دین اسلام بر حفظ آبروی دیگران تأکید شده است. زیرا حرمت آبروی مؤمن از دیوار کعبه مسلمانان نیز واجبتر است.

دانشنامه آزاد فارسی

اِبْرو (Ebro)
(به لاتین: ایبِروس۱) رود بزرگی در شمال شرقی اسپانیا، به طول ۹۳۵ کیلومتر. از کوه های کانتابریایی۲ سرچشمه می گیرد و حدود ۸۰۰ کیلومتر را در جهت جنوب شرقی طی می کند، از لوگرونیو۳ و ساراگوسا۴ می گذرد و در استان تاراگونا۵، واقع در جنوب غربی بارسلون، به دریای مدیترانه می ریزد. ریزابه های اصلی آن عبارت اند از اِگا۶، آراگون و سِگرِه۷ در کرانۀ چپ و گوادالوپ۸ و خالون۹ در کرانۀ راست. رود ابرو برای کشتی های کوچک تا لوگروتیلْدِئو۱۰ و برای کشتی های اقیانوس پیما تا تورْتوزا۱۱، در ۳۵ کیلومتری مصب۱۲ آن، قابل کشتی رانی است و منبع مهم تولید نیروی برقابی در اسپانیا به شمار می رود.

فرهنگستان زبان و ادب

[ریاضی] ← آکولاد، آب رو
{culvert} [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] مجرایی سرپوشیده برای عبور آب های سطحی

نقل قول ها

ابرو موهای بالای چشم است که قوس خاصی مانند چشم دارد.
• نشانه شناسی: «در اشعار ایرانی، ابرو گاه با مقایسه شده که تیر مژگان را پرتاب می کند و گاه با محرابِ مسجدِ دیدگان. حرکت ابرو نمادی برای ابرازِ عشق، و پرتابِ تیر مژگان مقدمهٔ وحدت است.»ژان شوالیه -> کمانی
• «ابرو چیست؟ دوداس عنبر، دو تیغ همسر، دو تتق اکسون، دو هلال شبگون… دو طفل زنگی، دو کمان جنگی، دو کمانچهٔ خوشی و دو لعل آتشی… دو نوشتهٔ باژگونه، دو تیع خوش نمونه، دو هلال با آفتاب، دو کشتی با آب.» -> ضیاءالدین نخشبی در چهل ناموس؛ ناموس پنجم در مناقب ابرو

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] آبرو. آبرو بر حیثیّتی از انسان اطلاق می شود که مورد ستایش یا سرزنش واقع می گردد، خواه در خود او باشد یا در خانواده و کسانی که به گونه ای با او پیوند دارند. از آبرو به ناموس نیز تعبیر می شود و این عنوان در بابهای گوناگون فقهی مانند طهارت، صلات، حج، جهاد و تجارت مورد توجّه و موضوع احکامی قرار گرفته است.
شریعت اسلام برای آبروی انسان همانند جان او ارزش ویژه ای قائل شده است؛ تا آنجا که دفاع از آن را واجب کرده و ریختن خون تجاوز کننده به آن را در بعضی موارد با شرایطی،جایز دانسته و نیز ترک مهم ترین واجبات را در راستای حفظ آن، روا شمرده است.
موارد عدم وجوب در صورت خطر افتادن آبرو
رفتن به حج
طباطبایی یزدی، محمدکاظم، العروة الوثقی، ج۴، ص۴۲۰.
از موارد جواز غیبت موردی است که حفظ آبروی غیبت شونده منوط به آن است.
نجفی جواهری، محمدحسن، جواهر الکلام، ج۲۲، ص۶۸.
...

[ویکی اهل البیت] آبرو. یکی از بالاترین سرمایه های انسان ها، آبرو است. هر انسانی از آشکارشدن ضعف ها و عملکردهای زشت خود در هراس است. از دست رفتن وجهه و آبرو، سرآغاز بسیاری از هنجارشکنی ها، بزهکاری ها و گناهان است. از فراوانترین واژه های قرآن کریم و متنهای روایی «ایمان» و مشتقات آن است. این واژه، گذشته از گرویدن و باورداشتن، «امنیت بخشیدن» به دیگران را نیز دربردارد.
قال رسول الله صلی الله علیه و آله: «الا اُنَبِّئُکُم لِمَ سُمِّی المؤمنُ مؤمنا؟ لایمانِهِ الناس علی انفسِهِم و اموالهم، الا اُنَبِّئُکُم مَنْ المسلم؟ مَنْ سَلمَ الناسُ مِنْ یدِهِ ولِسانه؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آیا به شما خبر دهم که چرا مؤمن، مؤمن نامیده شده است؟ برای این که مردم را نسبت به جان و مالشان، ایمنی می بخشد. آیا شما را خبر دهم که چه کسی مسلمان است؟ کسی که مردم از دست و زبانش در سلامت باشند. بدیهی است که ارزش آبرو از مال بالاتر است.
آبروداری در تعالیم اسلام هم تکلیف خود انسان است و هم حقی است که بر دیگران دارد. همچنین در دائره صفات الهی، خدای متعال با این که «عَلّام الغیوب» است «سَتّار العیوب» هم هست و بزرگترین آبرودار بندگان خویش.
اگر انسان تنگدست شخصیت خویش را پاس دارد شایسته ستایش است و قرآن ضمن مشخص کردن یکی از موارد مصرف زکات، این تهیدستان آبرومند را می ستاید: «للفقراء الّذین أحصروا فی سبیل اللّه لایستطیعون ضربا فی الأرض یحسبهم الجاهل أغنیاء من التّعفّف تعرفهم بسیماهم لایسألون النّاس إلحافا وما تنفقوا من خیر فإنّ اللّه به علیم»؛ (سوره بقره، آیه 273)
(این صدقات) برای آن (دسته از) نیازمندانی است که در راه خدا فرومانده اند و نمی توانند (برای تأمین هزینه زندگی) در زمین سفر کنند. از شدت خویشتن داری، فرد بی اطلاع آنان را توانگر می پندارد. آنها را از سیمایشان می شناسی. با اصرار (چیزی) از مردم نمی خواهند و هر مالی (به آنان) انفاق کنید، قطعاً خدا از آن آگاه است.
امام علی علیه السلام فرمود: «ماءُ وَجْهِکَ جامدٌ تقطره السؤال فَانظُر عِندَ مَن تَقطُرُه؛ آبروی تو محفوظ و پا برجاست. اما درخواست از دیگران، آن را قطره قطره فرو می ریزد، پس اندیشه کن که آن را نزد چه کسی می ریزی؟».
                      

[ویکی فقه] آبرو (قرآن). آبرو بر حیثیتی از انسان اطلاق می شود که مورد ستایش یا سرزنش واقع می گردد، خواه در خود او باشد یا در خانواده و کسانی که به گونه ای با او پیوند دارند.
آبرو به معنای اعتبار، قدر،جاه،شرف، عرض،ناموس است.
فرهنگ فارسی معین.
آبروریزی،آبرومندان،آبرومندان در قیامت،آبروی فقیران،حفظ آبرو،عوامل آبرومندی.

[ویکی فقه] ابرو دو نوع معنا شده است:۱. استخوان منحنی بالای کاسۀ چشم با گوشت و مو.۲. رشته موی روییده شده بر بالای چشم.ابرو به هر دو معنا در فقه دارای احکامی است که در ابواب طهارت، حج، قصاص و دیات آمده است.
استخوان منحنی بالای کاسۀ چشم با گوشت و مو و رشته موی روییده شده بر بالای چشم را ابرو گویند.ابرو به هر دو معنا در فقه دارای احکامی است که در ابواب طهارت، حج، قصاص و دیات آمده است.
جواهر الکلام ج۴۲، ص۳۷۳.
در وجوب کشیدن دست ها بر منحنی بالای چشم در تیمّم اختلاف است.
مستمسک العروة ج۱، ص۴۰۹.
مسح کردن منحنی بالای چشم پس از شستن دست بعد از غذا مستحب می باشد.
جواهر الکلام ج۳۶، ص۴۵۰-۴۵۱.
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: abru
طاری: bowra
طامه ای: abru
طرقی: abrü
کشه ای: awri
نطنزی: owru


گویش مازنی

/abroo/ ابرو

ابرو


واژه نامه بختیاریکا

بُرگ

پیشنهاد کاربران

کلمه ابرو در واقع از کلمه انگلیسی eyebrow "آیبرو" وارد فرهنگ لغات ما شده است.

ارزش و آبرو = اعتبار

وجهه

street gutter آبرو خیابان


شخصیت هر فرد

واژه ابرو بین زبان های آریایی مشترک هستش چون زمانی که حافظ از این واژه صدها سال پیش در اشعارش استفاده کرده فکر نکنم گمانش به وجود زبانی به نام انگلیسی در غرب می رفته!!

آبرو با خصوصیاتی که در جامعه مذهبی ما وجود دارد قابل ترجمه به یک لغت انگلیسی نیست هر کدام از لغات پیشنهادی انگلیسی در فرهنگ غرب جایگاه و معنی متفاوتی با این واژه در نزد ما دارد لغات پیشنهادی ترجمه؛ مقبولیت، اعتبار ، پذیرش و امثال این ها را دارد . در صورتیکه آبرو در زبان ما با این بار فرهنگی که یافته است گویی شامل همه آیتم های حیثیتی و وجودی شکل دهنده شخصیت ما در جامعه را دارد لذا من لغت کاملا هم سنگ انگلیسی برای کلمه آبرو نمی شناسم تاکید میکنم کاملا هم سنگ و جامع.


Prestige

Lose someone's face
آبروی کسی را بردن

آبرو: [اصطلاح راه سازی] هر سازه ای، غیر از پل، که برای تخلیه آب از زیر راه ساخته می شود.

ابرو:ابرو در پهلوی در ریخت بروگ brūg بکار می رفته است. ) )
( ( دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 301. )
در جایی دیگر می نویسد ( ( ابرو در پهلوی بروگ brug بوده است . این واژه با brow در انگلیسی و braue در آلمانی سنجیدنی است .
( همان ، ص 353. )



احترام، اعتبار، جاه، حرمت، حیثیت، شرف، عرض، عرق، عزت، قدر، منزلت، ناموس


ابروان قمچیلی

رستم آبروی پهلوان جماعت بود.


واژه ی #آبرو ، #آب ، فعل آخماق و ریشه یابی #آو #آویزان ✅
واژه ی آویزان همان آخیزدیرماق در ترکیست آبیزان - آخیزان و از بن آخماق است 🛑
گفتنیست که واژگان آب - رنگ آبی - #آبان - #up در انگلیسی - aqua در زبان های رومی ( به معنی آب ) - آبرو - #آویزه ( لوستر ) - #آبراه - #شراب ( به همین صورت وارد عربی شده ) #آبشار ( شر شر ) - و هر گونه واژه ای که آویز و آب را دارد همگی بن ترکی دارند. اما جایز در ترکی نیستند چون به صورت فرعی مشتق شدند و اصالت زبان ترکی واقعی را ندارند.
در ترکی اسم فعل آخماق به صورت آو به معنی شکار است از تفسیر اینکه نعمت، برکت، نازل شده
واژه ی آووج - avuc اووش - ovuc در مناطق موغان و قارا داغ به صورت oğuc تلفظ میشود که بیان است از بن آخماق است ألین آخیلان یری، مکان جاری و جمع شدن به دست که به آن اووج گفته اند.

ارج


کلمات دیگر: