کلمه جو
صفحه اصلی

صورت


مترادف صورت : چهره، رخ، رخسار، روی، ریخت، سیما، قیافه، وجه، هیئت، فرم، لفظ، سیاهه، لیست، پرتره، تصویر، تمثال، شکل، نقش

متضاد صورت : معنی

برابر پارسی : روی، چهره، رخسار، رخساره، گونه، مانند

فارسی به انگلیسی

expression, numerator, face, figure, form, effigy, picture, image, façade, countenance, version, catalog, catalogue, list, variant, statement, bill, cricumstance, case, phase, constellation, facade, faade, likeness, schedule, shape, snoot, circumstance, coat card, court-card, kisser, mug, phase of the moon

face, figure, effigy, picture, list, statement, bill, circumstance, case, numerator, coat card, court-card


phase of the moon


constellation


catalog, catalogue, countenance, expression, facade, façade, face, form, likeness, list, schedule, shape, snoot, variant, version


فارسی به عربی

اشارة , دمیة , سمت , شکل , فاتورة , قائمة , لفة , مرحلة , وجه , وسام

مترادف و متضاد

face (اسم)
نما، منظر، سطح، صورت، رخ، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار

invoice (اسم)
صورت حساب، صورت، سیاهه، فاکتور

figure (اسم)
ظاهر، فرم، صورت، طرح، پیکر، رقم، شکل، شخص، نقش، عدد

physiognomy (اسم)
فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی

sign (اسم)
اعلان، اثر، نشان، نشانه، صورت، علم، تابلو، رمز، علامت، ژست، ایت، امضاء، نشان گذاشتن

aspect (اسم)
وضع، سیما، نمود، منظر، صورت

form (اسم)
ترکیب، ظرف، ظاهر، فرم، سیاق، صورت، برگه، گونه، شکل، روش، تصویر، وجه، طرز، ریخت، ورقه، فورم، دیس

visage (اسم)
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار

picture (اسم)
وصف، صورت، رسم، سینما، تصور، تصویر، عکس، تمثال، منظره، نگار

shape (اسم)
تجسم، صورت، اندام، سبک، شکل، قواره، طرز، ریخت

hue (اسم)
نما، صورت، هیئت، فریاد، رنگ، چرده، شکل، تصویر

file (اسم)
صف، صورت، خط، پرونده، فهرست، ضبط، سوهان، اهن سای، دسته کاغذ های مرتب، قطار

roll (اسم)
تمایل، گردش، صورت، توپ، لوله، نورد، فهرست، ثبت، غل، چرخش، طومار، فرد، غلتک، نان ساندویچی، چیز پیچیده

muzzle (اسم)
صورت، پوزه بند، پوزه، دهنه، دهان بند، سر لوله بخاری، سرلوله هفت تیر یاتفنگ

list (اسم)
کنار، صورت، ریز، نرده، سیاهه، فهرست، جدول، کجی، شیار، سجاف، فرد، میدان نبرد

schedule (اسم)
صورت، برنامه، فهرست، جدول، برنامه زمانی، جدول زمانی، فرانما

effigy (اسم)
صورت، پیکر، تمثال، پیکرک

roster (اسم)
صورت، فهرست، سیاهه وظایف، سیاهه نامه ها

phase (اسم)
وضع، منظر، صورت، پایه، مرحله، لحاظ، فاز، وجهه، دوره تحول و تغییر، اهله قمر

facies (اسم)
منظر، صورت، رخساره، عبارت مشخص یک طبقه

چهره، رخ، رخسار، روی، ریخت، سیما، قیافه، وجه، هیئت ≠ معنی


فرم، لفظ


سیاهه، لیست


پرتره، تصویر، تمثال، شکل، نقش


۱. چهره، رخ، رخسار، روی، ریخت، سیما، قیافه، وجه، هیئت
۲. فرم، لفظ
۳. سیاهه، لیست
۴. پرتره، تصویر، تمثال، شکل، نقش ≠ معنی


فرهنگ فارسی

صفت، نوع ، وجه، شکل، روی، رخسار، پیکر، نقش
( اسم ) ۱ - شکل قیافه . ۲ - رخساره چهره . ۳ - نقش تصوبر . ۴ - ظاهر دید ۵ - صفت نوع . ۶ - کیفیت چگونگی : صورت واقعه را به عرض رسانید . ۷ - مظهر . ۸ - هر کسر مرکب است از دو عدد عددی که باید از عدد دیگر برداشته یا بر آن تقسیم شود و آن را در بالای خط نویسند صورت گویند مقابل مخرج مثلا در کسر ۳ ۳ / ۶ صورت و ۶ مخرج است . ۹ - میزانها را به وسیله دو عددی که روی هم قراق دادهاند نشان دهند . عدد بالا صورت و عده ضربها و عدد پایین را مخرج گویند . ۱٠ - جوهریست ممتد در جهات سه گانه صورت فعلیت ماده ایست و حقیقت هر چیز صورت اوست مقابل ماده . ماده یا قوه مقص است و صورت یا فعل کمال است . ماده و صورت جوهرند . ۱۱ - اسمائ و صفات خدا به اعتبار مظهریت آنها از ذات وی . ۱۲ - نوشته حاوی اسامی اشیائ مختلف که خرید و فروش شده : صورت حساب صورت ریز . یا صورت جزئ . ریز حساب . یا صورت حال . کیفیت حال چگونگی . یا صورت حساب . صورتی که در آن مخارج یومیه یا خرید از مغازه یا آن چه در مهمانخانه و رستوران و غیره صرف شده نویسند . یا صورت ذهنی . صورتی از اشیائ که در ذهن انسان منعکس باشد مقابل صورت خارجی . یا صورت فلکی و مجموعه ای از چند ستاره که شکلی را نماید : مانند دب اکبر و دب اصغر که صورت خرسی را ظاهر سازند جمع : صور فلکی ( فلکیه ) . یا صورت مجلس . شرح مذاکراتی که در مجلس و انجمن صورت گرفته : پس نشست و نوشت با مس مس قصه را چند صورت مجلس . ( بهار ) یا صورت مساله . موضوع آن متن مساله یا صورت نجومی . صورت فلکی . یا خود را به ( بر ) صورت ... بر ( در ) آوردن . خود را بدان شکل ظاهر کردن .
دهی است از بخش بند پی شهرستان بابل

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . صورة ] (اِ. ) ۱ - سیما، شکل . ۲ - رخسار. ۳ - پیکره ، نقش . ۴ - ظاهر. ۵ - کیفیت ، چگونگی . ۶ - فهرست ، لیست ، سیاهه . ۷ - در ریاضی بخشی از یک کسر که در بالای خط کسری نوشته می شود. ۸ - چگونگی ، کیفیت .

لغت نامه دهخدا

صورت. [ رَ ] ( ع اِ ) صورة. هیأت. خلقت. ( السامی ). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
( منسوب به رودکی ).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. ( نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. ( گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. ( حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. ( مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. ( کلیله و دمنه ).

صورت . [ رَ ] (ع اِ) صورة. هیأت . خلقت . (السامی ). شکل . شاره . تمثال . نقش . نگار :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک .

شهید بلخی .


ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.

(منسوب به رودکی ).


غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.

کسائی .


بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ .

فردوسی .


باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .

منوچهری .


بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.

منوچهری .


ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.

ناصرخسرو.


صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی .

مسعودسعد.


از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست . (نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.

سنائی .


یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان .

خاقانی .


صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست .

نظامی .


دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب .

نظامی .


و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . (گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست .

سعدی .


|| چهره . چهر. رخ . وجه . دیم . مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف . (حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.

فرخی .


هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.

فرخی .


زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین .

ناصرخسرو.


هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.

ناصرخسرو.


پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه ).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.

خاقانی .


یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی .

خاقانی .


دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.

نظامی .


هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است .

سعدی .


چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی .

سعدی .


جمال صورت و کمال معنی داشت . (گلستان ).
|| تصویر. عکس . نقش . نگار :
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی .

فردوسی .


ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.

فردوسی .


جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست .

فردوسی .


ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست .

فرخی .


و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست .

ناصرخسرو.


هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش .

ناصرخسرو.


گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.

مسعودسعد.


فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.

خاقانی .


آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری .

ظهیر.


خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .

نظامی .


دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال .

سعدی .


|| ظاهر. حس . دید. بدید :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .

نظامی .


اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم .

مولوی .


گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام .

مولوی .


... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان ).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.

سعدی .


دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم .

حافظ.


|| قالب . جسم . کالبد :
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.

خاقانی .


گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.

سعدی .


|| چونی . چگونگی . کیفیت : نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی ). تو صاحب بریدی ... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال . (تاریخ بیهقی ).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان .

نظامی .


مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه ). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه ).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.

سعدی .


|| تصور : چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی ). || (اصطلاح فلسفه ) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل هیولی . ماده :
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی .

حافظ.


|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی . سیرت :
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.

ناصرخسرو.


در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.

خاقانی .


هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم .

خاقانی .


بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم .

نظامی .


خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.

مولوی .


هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.

مولوی .


اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .

مولوی .


چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست .

سعدی .


با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده ... (گلستان سعدی ).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است .

اوحدی .


من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست .

حافظ.


|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی . اطلس : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم . (حدود العالم ). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب )اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم ). || رنگ :
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.

خاقانی .


|| گونه . گون . شکل . جنس . نوع .
- آدم صورت ؛ بصورت آدمی . آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او :
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است .

ناصرخسرو.


- آدمی صورت ؛ آدم صورت : بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی ).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است .

سعدی .


رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن ؛ مسخ گردیدن . مسخ شدن . تغییر قیافه یافتن .
- از صورت خواری شستن ؛ عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.

سعدی .


رجوع به صورت شود.
- بدصورت ؛ بدشکل . بدقیافه . زشت . زشت صورت .
- بدیعصورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی .

سعدی .


رجوع به صورت ، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت . زیبا :
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست .

سعدی .


رجوع به صورت ، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت ؛ روسبی . فاحشه . مخنث . ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن ؛ با زنی یا امردی درآمیختن . عفت او راربودن .
- بی صورتی ؛ فاحشگی . مخنثی .
- خوب صورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش .

سعدی .


- در آن صورت ؛ با آن صورت . با آن شکل . با آن قیافه :
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.

سعدی .


- در این صورت ؛ در این حال . در این وضع. بنابراین .
- || بر این فرض :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.

ناصرخسرو.


- در صورتی که ؛ اگر. چنانچه : در صورتی که بیاید قبول میکنم ؛ یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت ؛ بدشکل . نازیبا. بدقیافه . بی ریخت .
- زیباصورت ؛خوشگل . زیبا : خواجه ٔ زمان نیکوسیرت ، زیباصورت . (مجالس سعدی ).
- شیطان صورت ؛ زشت . زشت صورت . بدقیافه . بدشکل . رجوع به صورت شود.
- عالم صورت ؛ جهان خاکی . دنیای ظاهر. عالم وجود :
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی .

ابوالفرج سگزی .


این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .

اوحدالدین کرمانی .


- || صورت ظاهر. شکل . هیأت :
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل .

سعدی .


- ملائک صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت . خوشگل . زیبا :
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی .

سعدی .


- نکوصورت ؛ خوب صورت . زیبا :
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش .

ناصرخسرو.


- هر آن صورت ؛ هر حال . هر کیفیت : بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان ).
- هم صورت ؛ بسان . بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است .

صورت . [ رَ] (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل ، واقع در 21 هزارگزی جنوب بابل . در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سجادرود. محصول آنجا برنج ، غلات . نیشکر. مختصر پنبه و صیفی کاری است . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


فرهنگ عمید

۱. صفت، نوع، وجه، شکل.
۲. روی، رخسار.
۳. [قدیمی] پیکر.
۴. [قدیمی] نقش.
* صورت برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن.
۲. [قدیمی] نقاشی کردن.
* صورت دادن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. انجام دادن، کاری را به پایان رساندن.
۲. [قدیمی] چیزی را به صورت و شکلی درآوردن، شکل دادن.
* صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی.
* صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی آید، ظاهر حال.
* صورت فلکی (نجومی ): (نجوم ) مجموع چند ستاره که به صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر.
* صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی )
۱. تصویر ساختن، نقاشی کردن: هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹ ).
۲. (مصدر متعدی ) پنداشتن، تصور کردن.
۳. (مصدر لازم ) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن.
۴. (مصدر لازم ) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر.
* صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
* صورت گرفتن: (مصدر لازم ) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله ای.
* صورت های شمالی: (نجوم ) صورت های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می شود.
* صورت های جنوبی: (نجوم ) صورت های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می شود.

۱. صفت؛ نوع؛ وجه؛ شکل.
۲. روی؛ رخسار.
۳. [قدیمی] پیکر.
۴. [قدیمی] نقش.
⟨ صورت ‌برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]
۱. لیست کردن؛ سیاهه کردن؛ سیاهه نوشتن.
۲. [قدیمی] نقاشی کردن.
⟨ صورت‌ دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. انجام دادن؛ کاری را به پایان رساندن.
۲. [قدیمی] چیزی را به‌صورت و شکلی درآوردن؛ شکل‌ دادن.
⟨ صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید؛ انتزاعی.
⟨ صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی‌آید؛ ظاهر حال.
⟨ صورت فلکی (نجومی): (نجوم) مجموع چند ستاره که به‌صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر.
⟨ صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
۱. تصویر ساختن؛ نقاشی کردن: ◻︎ هنر باید که صورت می‌توان کرد / به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹).
۲. (مصدر متعدی) پنداشتن؛ تصور کردن.
۳. (مصدر لازم) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن؛ گزارش دروغ دادن.
۴. (مصدر لازم) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر.
⟨ صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
⟨ صورت گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله‌ای.
⟨ صورت‌های شمالی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می‌شود.
⟨ صورت‌های جنوبی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می‌شود.


دانشنامه عمومی

صورت یا رُخ قسمت جلوی سر است که در انسان از پیشانی تا چانه است که شامل مو، پیشانی، ابرو، پلک، مژه، بینی، گونه، لب، دهان، دندان، پوست و چانه می شود.

صورت (ابهام زدایی). صورت به معنی قسمت جلوی سر است و می تواند به موارد زیر نیز اشاره کند:
صورت در برابر معنا
صورت به معنی ایده (در فلسفه)
صورت فلکی، مجموعه ای از ستاره ها
صورت مالی
صورت حساب
صورتجلسه
صورت (روستا)، روستایی از توابع بخش بندپی شرقی شهرستان بابل در استان مازندران ایران

صورت (بابل).

صورت (روستا). صورت، روستایی است از توابع بخش بندپی شرقی شهرستان بابل در استان مازندران ایران.

صورت (فیلم ۱۹۹۷). صورت (انگلیسی: Face) فیلمی در سبک سرقت است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد.

صورت (فیلم ۲۰۰۰). صورت (به ژاپنی: 顔) فیلمی به کارگردانی جونجی ساکاموتو است که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به نائومی فوجی یاما و ریهو ماکیسه اشاره کرد.

صورت (فیلم ۲۰۰۴). «صورت» (انگلیسی: Face (2004 film)) یک فیلم در سبک ترسناک است که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد.

صورت (فیلم ۲۰۰۹). صورت (انگلیسی: Face) فیلمی کمدی به کارگردانی تسای مینگ-لیانگ است که در سال ۲۰۰۹ منتشر شد.

دانشنامه آزاد فارسی

صورت (منطق و عرفان). (در لغت، به معنی شکل و هیئت) اصطلاحی در منطق و عرفان. در منطق بر چهار معنی اطلاق می شود: ۱. عامل فعلیت یا فعلیت، دربرابر ماده که جنبۀ قوه یا بالقوۀ شیء است و آن امری است که شیء در پرتو آن فعلیّت می یابد، مثل صورت انسان برای انسان. صورت در این معنا به صورت جسمیه و صورت نوعیه تقسیم می شود. صورت و ماده، داخل در ماهیت شیءاند و از آن ها به علل داخلی تعبیر می شود؛ ۲. صورت فکر، یعنی ترتیب معلومات برای رسیدن به مجهول؛ ۳. صورت قیاس، در برابر مادۀ قیاس، که عبارت است از شکل پیوستن حد اصغر، حد اکبر و حد اوسط به یکدیگر. قیاس از حیث صورت به اقترانی و استثنایی تقسیم می شود؛ ۴. صورت ذهنی، در برابر واقعیت عینی، نقشی است که از اشیای خارجی یا واقعیات عینی در ذهن مُتِرَسِم می شود، مثل نقش درخت و کوه و کتاب در ذهن. صورت در عرفان، ظاهری است که براثر جلوۀ یک حقیقت، رخ می نماید. بدین ترتیب، انسان کامل، صورت خداوند است، چه جلوۀ الهی، در حدّی که در عالم امکان قابل جلوه است، ظهوری از خود به جای می نهد که انسان کامل نامیده می شود. وجود نیز، صورتِ جمعیِ حقائق است، چه تجلّیِ حقیقت جمعی، در قالبِ هستی که محلّ ظهور حقائق است، رخ می دهد. بر این اساس است که عارفان از صورت های گوناگون سخن گفته اند.

صورت (کالبدشناسی). صورت (کالبدشناسی)(face)
صورت
(یا: چهره) در انسان، ناحیه ای متشکل از بافت نرم در جلوی جمجمه. فک پایین نیز بخشی از آن است. بنابراین، صورت شامل پیشانی، چشم ها، بینی، گونه ها، بخش های خارجی گوش، لب ها، چانه، و آرواره هاست.ماهیچه های حالت صورت. در تکوین نخستی ها که به انسان ختم می شود، با بزرگ ترشدن مغز حجم جمجمه بزرگ شده و استخوان بندی صورت به نحو قابل ملاحظه ای کوتاه شده است. ماهیچه های حالت صورت فقط در پستانداران وجود دارند. در انسان، عصب این ماهیچه ها از عصب صورتی منشأ می گیرد. این ماهیچه ها در اطراف منافذ مهم صورت، چشم ها، بینی، و دهان، به صورت حلقه ای شکل (اسفنکتر) قرار می گیرند. این اسفنکترها غالباً سطحی اند و برخلاف سایر ماهیچه های بدن، بسیاری از رشته های آن ها به استخوان متصل نیست. علاوه بر ماهیچه های اسفنکتری (حلقوی)، دو ماهیچۀ پهن دیگر نیز در صورت وجود دارد: ماهیچۀ پوستی صورت و ماهیچۀ شیپوری. ماهیچۀ پوستی سطحی است و در جلو و طرفین گردن قرار دارد و به فک پایین متصل می شود. ماهیچۀ شیپوری دیواره های طرفی دهان را تشکیل می دهد. وظیفۀ اصلی این ماهیچه ها جلوگیری از جمع شدن غذا بین دندان ها و گونه ها در هنگام غذاخوردن است. این ماهیچه ها گسترۀ وسیعی از حالت های صورت را ایجاد می کنند که در شرایط گوناگون روحی دیده می شوند. نوع شایعی از فلج محیطی عصب صورتی، با نام فلج بِل، اهمیت عضلات صورت را آشکار می کند. در سمت فلج شدۀ صورت شیارهای پوستی ازبین می روند و صورت بی حالت می ماند. دهان به سمت سالم صورت متمایل می شود و تلاش برای خندیدن به دهن کجی نامتقارنی تبدیل می شود.
ماهیچه های جویدن (ماهیچه های جویدن). ماهیچه هایی که در جویدن دخالت دارند عمقی تر از ماهیچه های حالت صورت اند و عصب دهی آن ها از عصب سه قلو است. این ماهیچه ها عبارت اند از ماهیچۀ ماضغه، گیجگاهی، رجلی خارجی، و رجلی داخلی.

فرهنگ فارسی ساره

چهره، رخسار


فرهنگستان زبان و ادب

{form} [زبان شناسی] شکل ظاهریِ گفتاری یا نوشتاری یک واحد زبانی
{numerator, antecedent} [ریاضی] در کسر، عبارتی که بالای خط کسری نوشته می شود
[نجوم] ← صورت فلکی
[عمومی] ← فهرست 2

نقل قول ها

صورت (چهره، رُخ) قسمت جلوی سر است که در انسان از پیشانی تا چانه است که شامل مو، پیشانی، ابرو، پلک، مژه، بینی، گونه، لب، دهان، دندان، پوست و چانه می شود.
• «چهره، تصویری از روح است.» Orator ad M. Brutum ۱۷، ۶۰ -> سیسرو
• «نیروی یک چهره زیبا، چه هیجانی در من برمی انگیزد. برای من در جهان هرگز لذتی بالاتر از آن نیست.» -> میکل آنژ
• «خدا به تو یک چهره داده، و تو می خواهی یکی دیگر برای خود بسازی؟» -> ویلیام شکسپیر
• «چهره هر فرد مثل نمای بیرونی خانه می ماند. بیشتر چهره ها، مثل بیشتر خانه ها، به ما تصویری از اینکه انتظار داشته باشیم چه چیزی را در داخل پیدا کنیم می دهد.» -> لرتا یونگ

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] صورت، چهره شکل و هیئت پدیده ها است.
از صورت به معنای اول دربابهای طهارت ، صلات ، حج ، نکاح ، کفّارات ، اطعمه و اشربه ، حدود و دیات سخن گفته اند.

گویش اصفهانی

تکیه ای: düm
طاری: düm
طامه ای: ru
طرقی: čendüm
کشه ای: čemodum
نطنزی: čam-o dim


واژه نامه بختیاریکا

رووَت؛ منگال؛ ری؛ شِلق

جدول کلمات

شکل , صفت , نقش , رخسار, چهره, چهر

پیشنهاد کاربران

مکسرو نگفتین

سر و پز

فریاد و غوغا صورت دیگر بازی هایشان بود

طلعت

صفت

روی، رویه، در گویش کردی نیز به همین مانای و به رویه " رومت" گفته میشود.

نیکاس، شکل ، ریخت، نقش، رخسار، رخ، قیافه

ظاهر


در صورت امکان پارسیش میشه
با وجود امکان

چهره

( در ریاضی: صورت کسر = فرابخش )

رویساره

ظاهر ، شکل ، سیما
کاربرد در جمله : 🍗
الهی ، روا مدار در ورای صورت آراسته ی ما سیرتی زشت و ناهموار نهفته باشد


کلمات دیگر: