کلمه جو
صفحه اصلی

تشریف


مترادف تشریف : خلعت، مژدگانی، حضور، بزرگ داشت ، شرف دادن، شریف گردانیدن

متضاد تشریف : خوارداشت، تحقیر

برابر پارسی : پذیره، آمدن، بزرگداشت

فارسی به انگلیسی

honouring

مترادف و متضاد

خلعت، مژدگانی ≠ خوارداشت، تحقیر


حضور


بزرگ‌داشت


۱. خلعت، مژدگانی
۲. حضور
۳. بزرگداشت ≠ خوارداشت، تحقیر
۴. شرف دادن، شریف گردانیدن


فرهنگ فارسی

شریف گردانیدن، بزرگ داشتن، بلندکردن، بزرگوار، نمودن، به معنی خلعت وخلعت دادن هم میگویند
۱-( مصدر ) شرف دادن شریف گردانیدن بزرگوار کردن . ۲- خلعت دادن . ۳- پذیرایی آبرومندانه کردن . ۴- ( اسم ) بزرگداشت . ۵- ( اسم ) خلعت . جمع : تشریفات . یا تشریف حضور ارزانی داشتن . آمدن ( احتراما گویند ).

فرهنگ معین

(تَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - بزرگ داشتن . ۲ - خلعت دادن .

لغت نامه دهخدا

تشریف. [ ت َ ] ( ع مص ) بزرگوار کردن. بزرگ قدر گردانیدن. ( از اقرب الموارد ). بزرگداشت. بزرگ داشتن. بزرگوار داشتن. حرمت داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بودو به روزگار سامانیان ، و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195 ). فرمود تا او را [ فضل ربیع را ] هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع. درحال عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید. ( تاریخ بیهقی ). و وی این تشریف را [ نعت حمید امیرالمؤمنین را ]در روزگار مبارک امیر مودود یافت. ( تاریخ بیهقی ).
شرف چیز بهنگام پدید آید از او
چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر.
ناصرخسرو.
علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.
ناصرخسرو.
از خلیفه اندرخواست که او را گرامی کند و به خانه وی رود به مهمانی... تا او را اندر میان عرب تشریف بود. خلیفه اجابت کرد. ( تاریخ بخارا ). اما چون سوگند در میان است از جامه خانه خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. ( کلیله و دمنه ).
تشریف ضربت او، ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی ،هنگام انفصالش.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 229 ).
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته ام
تا پی تشریف سر، تاج کیان آورده ام.
خاقانی ( ایضاً ص 257 ).
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بنددرهی ، گردن فرازد.
نظامی.
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده ، کنیز از پنج میرفت.
نظامی.
میم و واو و میم و نون ، تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست.
مولوی.
ملک بهم برآمدو کشف خبر فرمود، قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند. نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده است و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت آن نیست. ( گلستان ).
اجزای خاک مرده به تشریف آفتاب
بستان میوه و چمن لاله زار کرد.
سعدی.
- تشریف آوردن ؛ آمدن شخص بزرگ. ( ناظم الاطباء ). آمدن. ( آنندراج ).
- تشریف بردن ؛ رفتن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) :
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد.
ملا وحشی ( از آنندراج ).

تشریف . [ ت َ ] (ع مص ) بزرگوار کردن . بزرگ قدر گردانیدن . (از اقرب الموارد). بزرگداشت . بزرگ داشتن . بزرگوار داشتن . حرمت داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بودو به روزگار سامانیان ، و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). فرمود تا او را [ فضل ربیع را ] هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع . درحال عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید. (تاریخ بیهقی ). و وی این تشریف را [ نعت حمید امیرالمؤمنین را ]در روزگار مبارک امیر مودود یافت . (تاریخ بیهقی ).
شرف چیز بهنگام پدید آید از او
چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر.

ناصرخسرو.


علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.

ناصرخسرو.


از خلیفه اندرخواست که او را گرامی کند و به خانه ٔ وی رود به مهمانی ... تا او را اندر میان عرب تشریف بود. خلیفه اجابت کرد. (تاریخ بخارا). اما چون سوگند در میان است از جامه خانه ٔ خاص برای تشریف و مباهات ... برگیرم . (کلیله و دمنه ).
تشریف ضربت او، ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی ،هنگام انفصالش .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 229).


بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته ام
تا پی تشریف سر، تاج کیان آورده ام .

خاقانی (ایضاً ص 257).


اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بنددرهی ، گردن فرازد.

نظامی .


به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده ، کنیز از پنج میرفت .

نظامی .


میم و واو و میم و نون ، تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست .

مولوی .


ملک بهم برآمدو کشف خبر فرمود، قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند. نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده است و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت آن نیست . (گلستان ).
اجزای خاک مرده به تشریف آفتاب
بستان میوه و چمن لاله زار کرد.

سعدی .


- تشریف آوردن ؛ آمدن شخص بزرگ . (ناظم الاطباء ). آمدن . (آنندراج ).
- تشریف بردن ؛ رفتن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد.

ملا وحشی (از آنندراج ).


به روزنم همه ذرات نور در جنگند
از آن زمان که از این کلبه برده ای تشریف .

طالب آملی (ایضاً).


- تشریف دادن ؛ بزرگ گردانیدن . بزرگی و فخر دادن . قدر دادن . شأن و مقام دادن کسی را :
درخواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.

نظامی .


چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید، از حضرت خود مرا نام نهاد و بخودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد و دویی برخاست . (تذکرةالاولیاء عطار).
گر پای بر فرقم نهی ، تشریف قربت میدهی
جز سر نمی دانم نهاد از عذر این اقدام را.

سعدی .


ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادش ز غیب .

(بوستان ).


هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم .

سعدی .


میدهد تشریف غم هرگه که میخواهد به دل
هیچ مانع نیست در باز است مهمان آشناست .

شاپور طهرانی (از آنندراج ).


و رجوع به تشریف آوردن شود.
- تشریف داشتن ؛ حضور داشتن . این کلمه را از جهت اکرام و احترام گویند: فلان در آن مجلس تشریف داشتند که این حادثه پیش آمد.
- || حرمت داشتن . فخر داشتن . بزرگی داشتن :
تشریف شهادت ز دم تیغ تو داریم
فرض است در ارواح طواف جسد ما.

طالب آملی (از آنندراج ).


- تشریف شریف ارزانی داشتن ؛ آمدن شخص بزرگواری بخانه ٔ شخصی کوچکتر از خود. (ناظم الاطباء).
- تشریف فرما شدن ؛ آمدن یا رفتن شخص بزرگ و گرانقدری به جایی .
- تشریف فرمایی ؛ ورود شخص بزرگ یا سلطانی بجایی .
- تشریف فرمودن ؛ تشریف دادن : و با فرمانبرداران چه تشریفها فرمود، تا تو زبان را پیوسته به شکر و ثنای خداوند مشغول سازی . (قصص الانبیاء ص 3).
- رئیس تشریفات ؛ رسولدار. (یادداشت بخط دهخدا). درخارجه شخصی است که امور مهمانان سیاسی خارجی را از جهت پذیرایی و دید و بازدیدهای رسمی زیر نظر دارد. رجوع به تشریف و تشریف دادن و دیگر ترکیبهای تشریف شود.
|| بالا برآمدن جای دیده بان . || کنگره ساختن خانه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) فارسیان بمعنی خلعت آرند که امرا و سلاطین به کسی دهند برای بزرگ گردانیدن او و لفظ تشریف به لفظ پوشیدن و داشتن ، و برای رفتن به لفظ بردن و دادن و آوردن و فرمودن مستعمل . (غیاث اللغات ). و فارسیان به معنی خلعت با لفظ پوشیدن و در بر افکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج ). خلعت و پایزه و پوششی که امرا و پادشاهان برای بزرگ گردانیدن کسی به وی دهند. (ناظم الاطباء). تشریف بمعنی خلعت ، با لفظ پوشیدن و در برافکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج ). خلعت و بجز انواع جامه بر همه بخشش ها، چون اسب و غلام و کنیز و حتی ملک و امثال اینها اطلاق می شده و هر طبقه یا گروهی خلعتی خاص داشتند چون خلعت وزیران یا خلعت قضات یا خلعت دبیران و جزاینها : پس چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی و همی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی تا آن روزی که خدای عزوجل خواست که او را تشریف رسالت پوشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت و ایجاب .

مسعودسعد.


امیر علی گفت پسر برهانی در این تشریفی که خداوند جهان فرمود [ مراد اسبی است که سلطان سنجر به معزی بخشیده است ] هیچ نگفتی . حالی دو بیتی بگوی . (چهارمقاله ٔ نظامی ).
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
ازبرای تو کنم ، نز پی تشریف و نواز.

انوری .


مرا مشرف دارد به خلعت و تشریف
چو آستانش ببوسم به حرمت و تعظیم .

سوزنی .


دارد سر و تنم سر و پای و دل هوات
تشریف تو، سلاح تن و سر، نکوتر است .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).


دستار خز و جبه ٔ خارا نکوست ، لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است .

خاقانی (ایضاً ص 77).


از حضرت بخارا تشریفی و خلعتی چنانکه به رسم اصحاب جیوش معتاد بود روانه کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 109). امیرالمؤمنین القادرباﷲ خلعتی نفیس و تشریفی گرانمایه به سلطان فرستاد که در هیچ عهد، هیچ کس را از ملوک و سلاطین ، مثل آن ... مشرف نگردانیده بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 176). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 341).
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده ، کنیز از پنج میرفت .

نظامی .


پس آن گه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور.

نظامی .


درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .

(بوستان ).


نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال .

(بوستان ).


چه خوب است تشریف شاه ختن
وزان خوبتر ژنده ٔ خویشتن .

(بوستان ).


به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده .

حافظ.


هرچه هست از قامت ناسازبی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست .

حافظ.


از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان درو.

صائب (از آنندراج ).


گردد چو غنچه تنگ برش چتر سبز چرخ
تشریف جاهت ار فکند در بر آفتاب .

حسین ثنائی (از آنندراج ).


چرا نپوشد تشریف امتیاز از حق
برهنه نیست به عهدش مگر که تیغ جهاد.

کلیم (ایضاً).


- تشریف بخشیدن ؛ اهدا کردن خلعت :
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی .

سعدی .


- تشریف پوشیدن ؛ خلعت و پایزه پوشیدن . (ناظم الاطباء).
- تشریف دادن ؛ خلعت دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دادن پوششی به کسی بزرگداشت را :
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نامدار.

خاقانی .


ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش .

نظامی .


قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی .

نظامی .


- تشریف فرستادن ؛ خلعت فرستادن . دادن پوشش و جز آن به کسی بزرگداشت را :
خواجه تشریفم فرستادی ز مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال .

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. شریف گردانیدن، بزرگ داشتن، بلند کردن، بزرگوار نمودن.
۲. (اسم ) خلعت.
* تشریف آوردن: (مصدر لازم ) آمدن. &delta، به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار می رود.
* تشریف بردن: (مصدر لازم ) رفتن &delta، به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود.
* تشریف داشتن: (مصدر لازم ) حضور داشتن. &delta، به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود.

۱. شریف گردانیدن؛ بزرگ ‌داشتن؛ بلند کردن؛ بزرگوار نمودن.
۲. (اسم) خلعت.
⟨ تشریف آوردن: (مصدر لازم) آمدن. Δ به‌صورت احترام‌آمیز برای شخص دیگری به کار می‌رود.
⟨ تشریف بردن: (مصدر لازم) رفتن Δ به‌صورت احترام‌آمیز برای شخص دیگری به کار برده می‌شود.
⟨ تشریف داشتن: (مصدر لازم) حضور داشتن. Δ به‌صورت احترام‌آمیز برای شخص دیگری به کار برده می‌شود.


فرهنگ فارسی ساره

آمدن


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] تشریف، حذف یا مقدم کردن چیزی به دلیل شرافت مقام آن؛ از اسباب ایجاز حذف و اسباب تقدیم است.
«تشریف» از اسباب ایجاز حذف است؛ یعنی شرافت مقام، باعث حذف شود؛
← مثال
همچنین تشریف، از اسباب تقدم و تاخیر نیز شمرده شده است؛ آن جا که شرافت مقام مقتضی تقدم لفظی بر لفظ دیگر باشد؛
← مثالها
۱. ↑ شعراء/سوره۲۶، آیه۲۳ - ۲۸.
...

پیشنهاد کاربران

ریشه ی واژه ی #شرف ، #مشرف ، #تشریف #اشراف #اشرف در عربی #سرافرازی ، #سرافراز در فارسی ✅

شاید برایتان جالب باشد اما این واژه بن مستقیم از فارسی و بن قدیمی تر از ترکی دارد. ♦️

این واژه همان سرافرازی هست
سرافرازی - سرفرازی
سرف ( سه حروف برای بن شدن در عربی کافیست. )
س - ش تبدیل شونده هستند.
شرف - مشرف
مشرف کسی است که سرافراز است
برای مکان هم استفاده میکنند یعنی کسی که از بقیه بالاتر است و میتوان ببیند.

برای مشرف در ترکی از گوزلمچی - g�zləm�i و باخار - baxar را میتوان استفاده کرد. ♦️

سرافراز
حال با واژه ی *سر* کاری نداشته باشیم که تفاسیری طولانی دارد.

افراز - افروختن - فراز
از آببیلماق ترکی هستند به معنی پریدن به صورت هاپپیلماق هم گفته میشود.

آب به معنی بالا در انگلیسی و زبان های جرمنیک به صورت up

آب در فارسی به معنی آب خوردنی است.

آب خوردنی در زبان های لاتین به صورت آقوا یا آپوا است.

آقوا در ترکی از آخماق - آقماق است به معنی جاری شدن به آب جاری ( نه به آب خوردنی ) ترکان اخ گویند در واژگان مشتق هم دیده شده است آبادانلیق - ائوه دانلیق - اوبا - ائو ( در سومری به صورت e )

آغماق در دیوان لغات ترک به معنی صعود کردن است واژه ی مشترک با آخماق بوده که مشتق شده است از تفسیر حرکت کردن معانی متفاوت گرفته اند. ♦️

از تفسیر جاری شدن ، روان شدن ، حرکت کردن آب سم آپوا یا آقوا را گرفته و از حرکت اشیا یا حیوان یا انسان به تفسیر صعود کردن و حرکت کردن گرفته است.

پس آببیلماق از آغماق به معنی صعود کردن است.
در زبان های جرمنیک به صورت آپ به معنی بالا و در لاتین به معنی آب خوردنی است.
به فارسی به صورت فراز - افروختن - افراز وارد شده است.
سرافرازی را مشتق کرده و به صورت شرف وارد عربی شده است.
به شرف در ترکی اوجالیق - باش اوجالیق و حتی اردم هم گویند اما اردم در اصل به معنی غیرت است غیرت و شرف را گاها یکی میدانند.
افروختن معنی اصلی آن خشمگین شدن است که از تفسیر جنب و جوش چنین معنی گرفته است و از آن معنی روشن کردن را گرفته است. ♦️
واژه ی آب به معانی مختلف معمولا در زبان های ترکی و هند و اروپایی مشترک است.


کلمات دیگر: