کلمه جو
صفحه اصلی

دلیل


مترادف دلیل : بلد، راهبر، راهنما، انگیزه، جهت، سبب، علت، برهان، بینه، حجت

برابر پارسی : انگیزه، آوند، چرایی، راهنما، رهنمون، فرنود، شَوند نشانه

فارسی به انگلیسی

account, argument, cause, consideration, excuse, ground, justification, occasion, proof, reason, score, symptom, warrant, wherefore, witness, why, guide

reason, proof, guide


account, argument, cause, consideration, excuse, ground, justification, occasion, proof, reason, score, symptom, warrant, wherefore, witness, why


فارسی به عربی

برهان , سبب , شهادة , علامة

عربی به فارسی

جزوه , رساله , کتاب کوچک صحافي نشده که گاهي جلد کاغذي دارد , کاتالوگ , فهرست , کتاب فهرست , فهرست کردن , کتاب راهنما , گواه , مدرک (مدارک) , ملا ک , گواهي , شهادت , شهادت دادن , ثابت کردن , راهنما , هادي , راهنمايي کردن , کتاب راهنماي مسافران , راهنما(مثلا در جدول و پرونده) , شاخص , جاانگشتي , نمايه , نما , راهنماي موضوعات , فهرست راهنما , داراي فهرست کردن , بفهرست دراوردن , نشان دادن , بصورت الفبايي (چيزي را) مرتب کردن , دستي , وابسته بدست , انجام شده با دست , کتاب دستي , نظامنامه , مقررات , اينده نامه , اطلا ع نامه , شرح چاپي درباره شرکت يا معدني که براي ان بايد سرمايه جمع اوري شود , راهنمايا کنترل سينما و غيره , يساولي کردن , طليعه چيزي بودن


مترادف و متضاد

۱. بلد، راهبر، راهنما
۲. انگیزه، جهت، سبب، علت
۳. برهان، بینه، حجت


reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

proof (اسم)
محک، اثبات، نشانه، عیار، برهان، مدرک، ملاک، چرک نویس، گواه، دلیل، مقیاس خلوص الکل

testimony (اسم)
تصدیق، اظهار، گواهی، شهادت، مدرک، دلیل

sake (اسم)
جهت، دلیل

symptom (اسم)
اثر، نماینده، نشان، نشانه، علامت، دلیل، هم افت، علائم مرض

بلد، راهبر، راهنما


انگیزه، جهت، سبب، علت


برهان، بینه، حجت


فرهنگ فارسی

رهبر، راهنما، مرشد، حجت وبرهان برای ثابت کردن
( اسم ) ۱ - رهبر راهنما بلد : دلیل راه . ۲ - ( تصوف ) مرشد . ۳ - راه طریق . ۴ - جهت سبب . ۵ - آنچه که برای اثبات امری بکار برند و آن قیاسی است از دو مقدمه یقینی برهان . توضیح : حجتی مرکب از دو قضیه باشد که بالذات مستلزم نتیجه بود قیاس یا دلیل عقلی دلیلی که مبتنی بر احکام عقل باشد نه احکام شرع مقابل دلیل نقلی . یا دلیل نقلی دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد مقابل دلیل عقلی . ۶ - معلوم تصدیقی که موصل بمجهول تصدیقی باشد . ۷ - بطور کلی آنچه درراه استنباط احکام شرعی فرعی واقع شود ( با این تعریف دلیل شامل اماره و اصل گردد ) . ۸ - مخصوصا چیزیست که کشف تام از واقع کند ( با این تعریف دلیل مقابله اماره و اصل است ) جمع ادلائ ادله .
نام محدثی است .

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مرشد، راهنما. ۲ - راه ، طریق . ۳ - جهت ، سبب . ۴ - آن چه که برای اثبات امری به کار برند. ج . ادلاء ادله .

لغت نامه دهخدا

دلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینة. (منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی . هَوجَل . (منتهی الارب ). ج ، أدلة. أدلاء. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : هارون به شگفت بماند و دلیل را فرستادند تا چند در بزد و چراغی آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). هارون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 526).
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.

ناصرخسرو.


ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.

ناصرخسرو.


این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.

ناصرخسرو.


در پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش .

ناصرخسرو.


این خردکهاست چونش بشناسی
در کل دلیل گردد اجزا.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 18).


اندرافتی به چاه نادانی
چون نیابی بسوی علم دلیل .

ناصرخسرو.


بدین امید عمری می گذاشتم که مگر روزی به روزگاری رسم که بدان دلیلی یابم . (کلیله و دمنه ).
تیغت به راه مرگ دلیل است خصم را
واندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل .

ادیب صابر.


رفیقان خود را بگاه رحیل
گه از ره خبر داد و گاه از دلیل .

نظامی .


بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی .

سعدی .


چراغان دهد گر دلیلی به کس
دوصد باغ نورس بود پیش و پس .

ملاطغرا (از آنندراج ).


تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتن گویم اذاکان الغراب .

قاآنی .


الدلیل ثم السبیل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلیل راه ؛ راهنمای سفر. راه بر. بَزَق . بَیذَق . کرکز. کرکوز. (ناظم الاطباء) :
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.

مسعودسعد.


به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.

حافظ.


|| (اصطلاح ملاحی ) آنکه کشتی ها را راهنمایی کند. آنکه راهبری کشتی کند. (از اقرب الموارد) :
وز بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.

ناصرخسرو.


|| (اصطلاح طب ) هر علامت که راهنمای طبیب باشد به بیماری . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح طب ) قارورة، و اطباء بول را اختصاص به دلیل داده اند بسبب اینست که دخالت بسیاری بر احوال بدن دارد. (از منتهی الارب ). بول رنجور را گویند که طبیب مرض بیماران رااز آن معلوم می کند. (غیاث ). آب بیسار. پیسیار. پیشیار. تفسرة. سرشک : اگر غلبه صفرا را باشد... تشنگی زیادت باشد... و دلیل رنگین تر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامت وی آن است که نبض خداوند علت سریع باشد و دلیل گرم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دلیل او[ دلیل خداوند صبا ] سپید و رقیق باشد همچون آب صافی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) و دلیل [ در بیماری مانیا ] اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشد که به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر دلیل رقیق و ناری باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پس اگر دلیل قوامی دارد و به رنگ سرخ باشد (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بس طبیب زیرکی زیرا که بی نبض و دلیل
درد هرکس را ز راه نطق می سازی دوا.

سنایی .


حذق تو چنان است که بی نبض و دلیلی
می بازنمایی عرض روح به هنجار.

سنایی .


|| (اصطلاح بنایی ) نخستین رج آجر یا موزائیک یا کاشی و جز آن که در هر ضلع فضایی که فرش کردن خواهند بچینند و طراز کنند و سایر آجرها با آن دورج طراز کنند. یک رشته از آجر یا سنگ بر زمین چیده ،که طراز کار فرش در دیگر قسمتها شود. || (اصطلاح سراجی ) ریسمان باریکی که سراجان و کفش دوزان از سوراخ سوزن گذرانند و ریسمان گنده تر را بدان پیوندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || راه .(منتهی الارب ) (آنندراج ). || بهانه . دست آویز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || برهان . (آنندراج ). حجت . (دهار). سلطان . ثبت . بینة. نمودار. آوند. مَثَل . نشان . گواه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ألم تر اًلی ربک کیف مد الظل و لو شاء لجعله ساکنا ثم جعلنا الشمس علیه دلیلا. (قرآن 46/25)، آیا ندیدی که پروردگارت چگونه سایه را گستراند و اگر می خواست هرآینه آنرا ساکن قرار میداد، سپس آفتاب را بر آن دلیل قرار داد.
ز بسیار اندکی را او نموده
دلیل است اندکی او را ز بسیار.

فرخی .


قول او بر جهل او هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین .

منوچهری .


اندک بر بسیار دلیل باشد. (کشف المحجوب ). دلیل بر او اینکه در هر دو صورت مصلحت است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). گفت [ عبداﷲ ] بخدای که دین را بود دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است . (تاریخ بیهقی 187).
دیدن مصطفی است حجت مه
کاین دلیل صواب دیده ستند.

خاقانی .


نمودار نطفه بر راستان
دلیلی است قطعی برین داستان .

نظامی .


دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمس الدین و الدنیاش نام است .

نظامی .


آفتاب آمد دلیل آفتاب
گردلیلت باید از وی رخ متاب .

مولوی .


هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خداست دلایل .

سعدی .


اندک دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری . (گلستان سعدی چ مصفا ص 67).
فعل هرکس به اصل اوست دلیل .

مکتبی .


- دلیل برهانی ؛ بینه و حجت واضح که مدعی را ملزم کند. (ناظم الاطباء).
- دلیل روشن ؛ برهان و حجت واضح . (ناظم الاطباء) : خردمندان اگر استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). اینک دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392).
- دلیل قاطع ؛ برهانی که مدعی را ملزم کند و قطع گفتگو نماید. (ناظم الاطباء).
- امثال :
به هزار دلیل اولش آنکه باروت نداشتم ؛ سرهنگی از سرباز مؤاخذه و بازپرسی می کرد که چرا هنگام نزدیک شدن دشمن توپ نینداخته است ، سرباز گفت به هزار دلیل . سرهنگ گفت دلایل خود را بشمار. گفت اولش اینکه باروت نداشتم ،گفت ادله ٔ دیگر ضرور نیست . (امثال و حکم دهخدا).
|| نشانه . علامت : من [ آلتونتاش ] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجاهیچ دلیل خیر نیست . (تاریخ بیهقی ).
گاو باشد دلیل سال فراخ .

سنائی .


ورم غدر کندصورت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است .

خاقانی .


آیت رحمت است کآیت دهر
با دلیل عذاب دیده ستند.

خاقانی .


آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بودخرمن .

ظهیر.


مهتری درقبول فرمانست
ترک فرمان دلیل حرمانست .

سعدی .


نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.

سعدی .


|| مصداق . دلیل راستی سخن وحجت . (دهار). || (اصطلاح فلسفه ) آن است که از علم به آن علم به شی ٔ دیگر لازم آید، و حقیقت دلیل ثبوت اوسط است برای اصغر و اندراج اصغر است تحت اوسط. (از تعریفات جرجانی ). نزد بعضی متقدمان قیاسی بود که کبرای او رائی باشد، و رائی مقدمه ٔ محمود باشد مشتمل بر حکم به آنکه چیزی موجود است یا نیست ، یا بودنی است یا نیست ، یا کردنی است یا نیست ، حکمی عام یااکثری ، و هرچند مراد در آن مقدمه کلی بود، اما بر وجه اهمال استعمال کنند، بر این وجه که : الاصدقاء ناصحون ، و من طلب و جدّ وجد، و اضاعة الفرصة غصة، و امثال این وقوعش در قیاسی بود که صغرایش شخصی بود، و در اکثر احوال صغری را حذف کنند، چنانکه در اثناء محاورات متداول بود. و این قیاس را دلیل از بهر آن خوانندکه مقدمه ٔ کبری دلیل حصول آن حکم باشد در شخص مذکور. (از اساس الاقتباس ص 338). گاه مرادف با برهان استعمال می شود و آن قیاسی است که مرکب از دو مقدمه ٔ یقینی باشد.و گاه مرادف با قیاس بکار برده می شود و آن حجتی است که مرکب از دو قضیه باشد که بالذات مستلزم نتیجه باشد. و گاه مرادف با حجت بکار برده می شود و آن عبارت از معلوم تصدیقی است که موصل به مجهول تصدیقی باشد. و گاه اراده می شود امری که از علم بدان علم به شی ٔ دیگر لازم آید که دال باشد. و آن بر دو قسم است تحقیقی یا الزامی ، و الزامی نیز یا انی است یا لمی . (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492). رجوع به هریک از ترکیبات دلیل شود : بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثارواقف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398).
هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر.

مولوی .


- دلیل الزامی ؛ (اصطلاح فلسفه ) آنچه نزد خصم مسلم باشد خواه نزد او مستدل باشد یا نباشد. (از تعریفات جرجانی ). امری است که مسلم نزد دو نفر متخاصم باشد و آن نیز یا انی است یا لمی . (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492).
- دلیل تُرسی ؛ برهان ترسی که بدان ثابت می کنند متناهی بودن ابعاد را و باطل می نمایند عدم تناهی آن ابعاد را، و چون در این دلیل شکلی مانند سپر رسم می کنند آن را دلیل ترسی گفته اند. (ازناظم الاطبا) (غیاث ) (آنندراج ).
- دلیل لمی ؛ از مؤثر به اثر رسیدن است ، در مقابل دلیل انی . (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492).
|| (اصطلاح اصول ) آنچه بوسیله ٔ آن توان به مطلوب رسید، یعنی آنچه بر اثبات حکم و توصل به مطلوب بکار رود. و آن یا قطعی است یا ظنی . (از فرهنگ علوم نقلی از موافقات ابواسحاق شاطبی ج 3 ص 25 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 556).
- دلیل اجتهادی ؛ (اصطلاح اصول ) چیزی است که حکمی واقعی را بنمایاند، گرچه حکم اول نباشد. (از فرهنگ علوم نقلی از موافقات ابواسحاق شاطبی ج 3 ص 25 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 556).
- دلیل انسداد ؛ (اصطلاح اصول ) یکی از مباحث مهم اصول است . در باب ادله ٔ عقلیه آمده است که آیا در زمان غیبت راه و طریق علم به احکام منسد است یا مفتوح ؟ عده ای از اصولیان برآنند که راه علم منسد است و بدین جهت واجب است به ظن و شک و وهم عمل کنیم و ادله ٔ آنها این است که اولا ما مکلف به احکامی می باشیم و مانند مجانین و بهائم بلاحکم نمی باشیم ، ثانیاً ترک احکام و اهمال آنها جایز نیست ، ثالثاً قرآن و اخبار متواتر که مفید علمند تمام احکام را بیان نمی کنند و همین طور اخبار مقرون به قرائن ، پس باید به ظن عمل نماییم و اگر وافی نبود به شک و اگر نبود به وهم ، و این مسأله یعنی حجیت ظن منوط به تمامیت دلیل انسداد است و اگر گفته شود تمام احکام ما بوسیله ٔ اخبار متواتر و محفوف به قرائن علمی ثابت می شود و دلیل انسداد مردود شد، ظن حجت نیست و بالجمله اگر قبول شود که قرآن ظنیةالدلالة است و اخبار ظنیةالصدور است و متواترات قطعیه هم کم است ناچار با مقدمات دیگری که ما را تکالیفی است و مانند بهائم نمی باشیم و تعطیل احکام روا نباشد، باید قائل به حجت ظن شویم . (فرهنگ علوم نقلی از رسائل شیخ انصاری ص 109و 144).
- دلیل خطاب ؛ (اصطلاح اصول ) همان «مفهوم موافق » است که آنرا لحن خطاب و فحوای خطاب نیز گویند، و آن در صورتی است که مفهوم همان حکم منطوق باشد،نهایت با شدت و قدرت زیادتر و یا با اولویت . مانند «فلاتقل لهما اف (قرآن 23/17)، یعنی به پدر و مادر خود کلمات زجر و ضجرت آمیز مگوئید دو مفهوم آن این است که آنها را بطریق اولی ناسزا مگوئید و مضروب مکنید. (از فرهنگ علوم نقلی از کشاف اصطلاحات الفنون ص 154 و کفایةالاصول خراسانی ج 1 ص 300 و قوانین الاصول میرزای قمی ص 91 و 171 و 188).
- دلیل شرعی ؛ (اصطلا ح اصول ) در مقابل دلیل عقلی و عرفی است و آنها یا ظنی اند یا قطعی ، و دلیل شرعی چهار است : کتاب ، سنت ، اجماع و عقل . (از فرهنگ علوم نقلی ). و دلیلهای شرعی در قرن پنجم سه تا بودو عقل داخل آنها نبود. رجوع به کتاب النقض ص 99 شود.
- دلیل عقلی ؛ دلیلی که مبتنی بر عقل باشد و آن در مقابل دلیل شرعی و نقلی است و آنچه راجع است به قاعده ٔ حسن و قبح و کتاب و سنت و اجماع و عقل ، دلیل شرعی می باشد و مدرکات و اذعانات عقلی که راجع به حسن و قبح عقلی می شود دلیل عقلی است که معظم اصول ادیان و اعتقادات باشد. (از فرهنگ علوم نقلی ). و رجوع به شرح کفایه ج 2 ص 159 و خزائن الاحکام فاضل دربندی ص 80 شود.
- دلیل فقاهی ؛ (اصطلاح اصول ) حکم واقعی ثانوی است و حکم واقعی حکمی است که منبعث از امر واقعی باشد در مقابل حکم ظاهری ، و حکم واقعی ثانوی همان احکام ظاهریه اند، چون در ظاهر معمول به اند و بدان جهت واقعی ثانوی گویند چون متأخر از واقعی حقیقی اند. (از فرهنگ علوم نقلی از رسائل شیخ انصاری 193 و خزائن الاحکام فاضل دربندی ص 12).
- دلیل نقلی ؛ دلیلی است که مبتنی بر احکام شرع باشد، و آن در مقابل دلیل عقلی است .

دلیل . [ دُ ل َ ] (اِخ ) نام محدثی است . (یادداشت مرحوم دهخدا).


دلیل. [ دَ ] ( ع ص ، اِ ) راهنما. رهبر. رهنمون. راهنما. ( منتهی الارب ). راهبر. ( دهار ). راهبر و راهنما. ( غیاث ). راه نماینده. ( آنندراج ). مرشد. ( اقرب الموارد ). ابن المدینة. ( منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی. هَوجَل. ( منتهی الارب ). ج ، أدلة. أدلاء. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) : هارون به شگفت بماند و دلیل را فرستادند تا چند در بزد و چراغی آورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524 ). هارون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 526 ).
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
ناصرخسرو.
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.
ناصرخسرو.
در پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش.
ناصرخسرو.
این خردکهاست چونش بشناسی
در کل دلیل گردد اجزا.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 18 ).
اندرافتی به چاه نادانی
چون نیابی بسوی علم دلیل.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که مگر روزی به روزگاری رسم که بدان دلیلی یابم. ( کلیله و دمنه ).
تیغت به راه مرگ دلیل است خصم را
واندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل.
ادیب صابر.
رفیقان خود را بگاه رحیل
گه از ره خبر داد و گاه از دلیل.
نظامی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی.
سعدی.
چراغان دهد گر دلیلی به کس
دوصد باغ نورس بود پیش و پس.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتن گویم اذاکان الغراب.
قاآنی.
الدلیل ثم السبیل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلیل راه ؛ راهنمای سفر. راه بر. بَزَق. بَیذَق. کرکز. کرکوز. ( ناظم الاطباء ) :
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.
مسعودسعد.
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.
حافظ.
|| ( اصطلاح ملاحی ) آنکه کشتی ها را راهنمایی کند. آنکه راهبری کشتی کند. ( از اقرب الموارد ) :

فرهنگ عمید

۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند، حجت و برهان.
۲. رهبر، راهنما، مرشد.
* دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.
* دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.

۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ حجت و برهان.
۲. رهبر؛ راهنما؛ مرشد.
⟨ دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.
⟨ دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.


دانشنامه عمومی

دلیل (ترانه سلین دیون). «دلیل» (به انگلیسی: The Reason) تک آهنگی از هنرمند اهل کانادا سلین دیون است که در ۸ دسامبر ۱۹۹۷ (۱۹۹۷-12-۰۸) منتشر شد.

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی راهنما، طریق، سبب و انگیزه) در اصطلاح منطق، کلام و حقوق تعریف های متفاوت دارد: ۱. در منطق: فکری است تصدیقی که بالذات اندیشنده را به مطلوب می رساند و دارای معانی عام و خاص است: الف. در معنای عام، دلیل، مترادف با حجّت است و به سه قسم قیاس و استقراء و تمثیل تقسیم می شود؛ ب. در معانی خاص، دلیل، اولاً، مترادف با برهان است و از سویی چونان برهان به اِنّ یا انّی و لمّ یا لمّی مترادف است و از سویی به دلیل نقلی ـ عقلی و عقلی ـ نقلی تقسیم می شود، و ثانیاً، بر گونه هایی خاص از قیاس اطلاق می شود: ۱. قیاس ضمیر؛ ۲. گونه ای قیاس جدلی که کبرای آن از آرای محموده یا مشهورات باشد. ۲. در کلام: دارای تفاسیری شناخت شناسانه است: الف. از دیدگاه دلالت، که دلیل در هیئت دالّ ظاهر می شود و از علم بدان، علم به مدلول به بار می آید، بدین معنا که مقدمات دلیل، دالّ است و نتیجۀ دلیل، مدلول؛ ب. از منظر استدلال، که مقدمات قیاس، دلیل است و درپی نظر صحیح در آن، نتیجه به دست می آید. ۳. در حقوق: به معنای شهادت شهود، مدارک و سایر اشیایی است که در جریان دادرسی به منظور اثبات یا رد واقعیات موضوع اختلاف در پرونده ارائه می شود. در حقوق ایران به موجب مادۀ ۱۹۴ قانون آ.د.م، رد دلیل، عبارت است از امری که اصحاب دعوی برای اثبات یا دفاع از دعوی به آن استناد می نمایند. اقرار، شهادت شهود، اسناد، سوگند شرعی (← قسم_(حقوق)) ازجمله دلائل محسوب می شوند.

فرهنگ فارسی ساره

انگیزه، رهنمون، سبب، فرنود، آوند، نخشه


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دلیل (ابهام زدایی). واژه دلیل ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • دلیل (فقه)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در فقه به معنای مستند حکم شرعی• دلیل (حقوق)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم حقوق به معنای امر مستند طرفین دعوا برای اثبات یا دفاع از دعوا
...

واژه نامه بختیاریکا

نخ باریکی که با آن نخ ضخیم تری از سوزن گذرانند

پیشنهاد کاربران

شَوَند، گواه، فرنود





افزون بر واژگان یادشده، برابرنهاد پارسی واژه ( دلیل ) ، واژه ( چِم:chem ) نیز می باشد.
نمونه: به این علت. . . = بدین چِم. . .

وجه

دلیل و سبب

( = راهنمای شناخت چگونگی پدید آمدن چیزی یا رویدادی، نشانه ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
لانْچ ( سنسکریت: لانچهَنَ )
وایون ( سنسکریت: وَیونا )
فَرنود ( پارسی دری )
ریوین rivin ( کردی: رینوین )
رابِر ( کردی )

این واژه تازى ( اربى ) ست و پارسى آن چنین مى شود : ویهان Vihan ( پهلوى: دلیل، سبب، جهت ) ، پتیساى Patisay ( پهلوى: علت ، دلیل ، سبب ) ، رون Run ( پهلوى:سبب، باعث ، دلیل ) ، هنداچشHandachesh ( پهلوى: هنداچیشْنْ : سبب ، علت ، دلیل ) لانْچ Lanch ( سنسکریت: لانچهَنَ )
وایون Vayun ( سنسکریت: وَیونا ) فَرنود Farnud ( پارسی دری ) ریوین rivin ( کردی: رینوین ) رابِر Raber ( کردی )

[ دلل ] 1 - رَه بَر ( برهان ) ، راه نُمایَنده ( آنندراج ) ، راه نُما ( برهان ) 2 - فَرنود ( برهان ) ، پَروَهان، وَهانَک، چَم ( فرهنگ پهلوی ) ، نَخشه ( برهان ) ، آوند، انگیزه، شَوند، برهان 3 - گواه 4 - اَنگیزه 5 - تُوان، در دانشِ انگارش

دستاویز، انگیزه، بهانه

چون
هم برابر "چگونه" کاربرد دارد و هم برابر "چرا" و هم برابر "به دلیل اینکه"
هوا گرم است چون تابستان است. تابستان دلیل گرمی هوا است


کلمات دیگر: